عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست
چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست
نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست
نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست
خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست
ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟
حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست
گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست
می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست
نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عیار ترا پرده گلیم دگرست
نیست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغی که مرا بر جگرست
ناامیدی است به پیغام لباسی خرسند
ور نه از یوسف ما باد صبا بیخبرست
دولتی را که بود بال هما باعث آن
پیش ارباب بصیرت به جناح سفرست
چه خیال است ز ما خاطر خاری شکند؟
پای پر آبله سوختگان دیده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آینه و آب، پریشان نظرست
دیده حسرت غواص نفس باخته ای است
هر حبابی که درین قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بی شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخی عیش
دیده مور درین بادیه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستی که به گوهر رسد از هم گهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
هر چه جز گوهر عشق است درین بحر کف است
هر حیاتی که نه در عشق سرآید تلف است
نعل وارون نکند راست روان را گمراه
چه زیان دارد اگر پشت کمان بر هدف است؟
روی خورشید نباشد به نقابی محتاج
روشنی گوهر بی قیمت ما را صدف است
می رسد کلفت ایام به ارباب کمال
تا هلال است مه آسوده ز رنج کلف است
مصحف روی بتان را نبود نقطه سهو
کوکب خال به هر جا که بود در شرف است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۰
سبزی نه فلک از چشم گهربار دل است
آب این مزرعه از دیده بیدار دل است
یوسفی را که ندیده است زلیخا در خواب
یکی از جلوه گران سر بازار دل است
نفس سرد، نسیم جگر سوخته است
داغ جانسوز، چراغ سر بیمار دل است
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
شبنم سوخته گلشن بی خار دل است
از خموشی لب اظهار به هم چسبیدن
حجت ناطق شیرینی گفتار دل است
بی ملامت نشود آینه دل روشن
زخم شمشیر زبان صیقل زنگار دل است
بی قدم گرد سراپای جهان گردیدن
کار هر بی سر و پایی نبود، کار دل است
بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز
گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟
نقطه از گردش پرگار خبر می بخشد
چشم حیرت زدگان شاهد رفتار دل است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بینش چشم من از دیده بیدار دل است
غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد
نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است
ما به امید خطر بادیه پیما شده ایم
آه اگر نشکند این شیشه که در بار دل است
صائب این ناله زاری که صنوبر دارد
از نسیم سحری نیست، که از بار دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
دل پر داغ گلستان سحرخیزان است
نفس سوخته ریحان سحرخیزان است
آه سردی که برآرند شب از سینه گرم
شمع کافور شبستان سحرخیزان است
دیده از مایده روی زمین دوخته اند
خون دل، نعمت الوان سحرخیزان است
سبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودند
چشم تر چشمه حیوان سحرخیزان است
شب تاریک که در چشم جهان میل کشد
سرمه دیده حیران سحرخیزان است
آفتابی که بود ایمن از آسیب زوال
فرش در کلبه ویران سحرخیزان است
چمن سبز فلک با همه گلهای نجوم
تازه از دیده گریان سحرخیزان است
گوی زرین مه و مهر درین سبز چمن
روز و شب در خم چوگان سحرخیزان است
آفتابی که بود چشم و چراغ عالم
خجل از چهره تابان سحرخیزان است
چشم دولت که به بیدار دلی مشهور است
نسخه خواب پریشان سحرخیزان است
خیمه بیرون ز سراپرده سکان زده اند
آسمان مرکز دوران سحرخیزان است
دل پر آبله و دیده پر قطره اشک
صدف گوهر غلطان سحرخیزان است
خط کشیدن به دو عالم ز خداجوییها
مد بسم الله دیوان سحرخیزان است
گوشه دل که بود تنگتر از دیده مور
عرصه ملک سلیمان سحرخیزان است
لیلت القدر جهان دارد اگر صبحدمی
چهره تازه خندان سحرخیزان است
هر چراغی که کند خیره نظر را نورش
روشن از سینه سوزان سحرخیزان است
حاصل هر دو جهان را به فقیری دادن
ریزش سهلی از احسان سحرخیزان است
آبشان گر چه بود خون جگر، نان لب خشک
عالمی ریزه خور خوان سحرخیزان است
مشو از اس دل نازک ایشان غافل
که اثر گوش به افغان سحرخیزان است
خامش از شکوه چرخند که همچون خاتم
گردش چرخ به فرمان سحرخیزان است
نیست ممکن که گذارند به بستر پهلو
شوق تا سلسله جنبان سحرخیزان است
چه عجب گر به دعایی دل شب یاد کنند
صائب از حلقه بگوشان سحرخیزان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
چشم بیدار چراغی است که در منزل اوست
دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست
شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست
که فتوحات جهان در گره مشکل اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست
رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست
کام دنیای سبکرو به خودش می ماند
ماهی ریک روان موجه بیحاصل اوست
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
سالکان ره تحقیق نشانی دارند
هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست
فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم
هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست
هر غباری که سر از پا نشناسد صائب
می توان یافت که دنباله رو محمل اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
نفس باد بهاران چمن آرای خوشی است
سایه ابر عجب دام تماشای خوشی است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که در احیای دل مرده مسیحای خوشی است
کج مکن پیش قدم گردن خود چون مینا
کز دل و چشم ترا ساغر و مینای خوشی است
چه زنی قطره به هر سوی، فرو رو در خویش
که درین تنگ صدف گوهر یکتای خوشی است
تو بدآموز به صحرا شده ای چون مجنون
ورنه وحشت زده را گوشه دل جای خوشی است
اگر از هر دو جهان چشم توانی پوشید
در پریخانه دل آینه سیمای خوشی است
وصل هر چند میسر به تمنا نشود
مکن اندیشه دیگر که تمنای خوشی است
بوسه ای گر به دو عالم دهد آن جان جهان
از ندامت مکن اندیشه که سودای خوشی است
صائب از صحبت خوبان جهان قسمت ما
نیست گر لطف بجا، رنجش بیجای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
هر طرف می نگری آینه سیمای خوشی است
سربرآور ز گریبان که تماشای خوشی است
در گرفته است زمین از نفس گرم بهار
بر جنون زن که عجب دامن صحرای خوشی است
اگر از باده کشانی مرو از باغ برون
که گل و سرو عجب ساغر و مینای خوشی است
دست در دامن شب زن اگرت دردی هست
که نسیم سحری طرفه مسیحای خوشی است
تو ز کوته نظریها شده ای محو چمن
زیر این زنگ، نهان آینه سیمای خوشی است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده ای
ورنه در خلوت دل انجمن آرای خوشی است
اگر امنیت خاطر ز جهان می جویی
طالب گوشه دل باش که مأوای خوشی است
بی کسیهاست اگر هست کسی در عالم
هست بیجایی اگر زیر فلک جای خوشی است
خط مشکین تو سرمشق جنون عجبی است
طاق ابروی تو محراب تماشای خوشی است
دانه خال تو نظاره فریب عجبی است
رشته زلف تو شیرازه سودای خوشی است
می کند گوش گران هرزه درایان را لال
چشم بستن ز جهان، دیده بینای خوشی است
حرص زر، چشم فروشنده یوسف بسته است
ز آستین دست برون آر که سودای خوشی است
ای که در راه جنون همسفری می خواهی
مگذر از سلسله زلف که همپای خوشی است
گر چه صائب به تمنا نتوان یافت وصال
می کنم خوش دل خود را که تمنای خوشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دل ازان زلف چلیپا نتوانست گذشت
طفل از دام تماشا نتوانست گذشت
سوز ما را نتوان کرد به مجنون نسبت
هیچ مرغی ز سرما نتوانست گذشت
دامن از خار علایق نتوان آسان چید
سیل از دامن صحرا نتوانست گذشت
گر چه از فاختگان یافت پر و بال عروج
سرو ازان قامت رعنا نتوانست گذشت
عاقبت سرد به جان کندن بسیار گذاشت
آن که گرم از سر دنیا نتوانست گذشت
دامن دولت جاوید به دستی افتاد
که ز دریوزه دلها نتوانست گذشت
دیده از روی نکویان که تواند برداشت؟
که ز خورشید، مسیحا نتوانست گذشت
صائب از خوردن می گر چه دلش گشت سیاه
لاله از باده حمرا نتوانست گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست
هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت
دل رم کرده ندارد گله از تنهایی
که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب
ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
در دل سوختگان انجمن آراست بهشت
عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت
صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش
که درین آینه بی پرده هویداست بهشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
ریاض هستی ما سبز از می ناب است
بنای زندگی ما چو خضر بر آب است
همین نه خانه ما در گذار سیلاب است
بنای زندگی خضر نیز بر آب است
ازان چو ناخنه در دیده می خلد قد خم
که در کشیدن دامان مرگ قلاب است
اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی
به چشم نرم تو بیدرد، پرده خواب است
کجا خورد غم عریان تنان، خودآرایی
که تا به گردن خود در سمور و سنجاب است
سپهر در خم صاحبدلان عبث کرده است
نهنگ را چه غم از حلقه دام گرداب است؟
ز شور حشر محابا نمی کند عاشق
نمک به دیده حیران عشق مهتاب است
به حیرت از لب میگون آب پریرویم
که با چکیدن دایم مدام شاداب است
برون ز بحر تهیدست آید آن غواص
که در صدف طلبد گوهری که نایاب است
چرا ز ناله عشاق خویش بیخبرند؟
اگر نه شبنم گلزار حسن سیماب است
نمی شود دل آگاه از خدا غافل
همیشه قبله نما را نظر به محراب است
دهن به محراب مکن باز چون صدف صائب
درین زمانه که گوهرشناس نایاب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
نشاط عالم بی اعتبار درگردست
چو برق، خوشدلی روزگار در گردست
ز سیر دایمی مهر می توان دانست
که مهر عالم ناپایدار در گردست
مساز خانه درین خاکدان بی بنیاد
که همچو ابر در او کوهسار در گردست
قرار نیست به یک جای مهر تابان را
همیشه دولت ناپایدار در گردست
ز مهر و ماه تهی نیست کاسه گردون
همیشه مهره این بد قمار در گردست
به پیچ و تاب شود منتهی کشاکش حرص
به گنج تا نرسیده است مار در گردست
مریز رنگ اقامت درین خراب آباد
که خاک چون فلک بی مدار در گردست
بجاست تا حرم کعبه، همچو قبله نما
درون سینه دل بیقرار در گردست
بشوی گرد کدورت ز صفحه خاطر
درین دو هفته که ابر بهار در گردست
بگیر گردن مینا و رو به صحرا کن
که یک جهان قدح از لاله زار در گردست
غبار هستی عالم به گرد چون نرود؟
چنین که توسن آن شهسوار در گردست
اثر ز شعله هستی درین جهان تا هست
غم و نشاط چو دود و شرار در گردست
ز واصلان طریقت مجو قرار که موج
به قلزمی که بود بیکنار درگردست
به غیر کاسه دریوزه گدایی نیست
پیاله ای که درین روزگار درگردست
چگونه پای به دامن کشند حق طلبان؟
که نقش پای درین رهگذار در گردست
اگر چه راه طلب طی به جستجو نشود
مرا همان دل امیدوار در گردست
مساز برگ اقامت در آن چمن صائب
که همچو آب در او جویبار در گردست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
حضور خاطر اگر در نماز معتبرست
امید ما به نماز نکرده بیشترست
به گرمی جگر ما دل که خواهد سوخت؟
درین بساط که خورشید آتشین جگرم
شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت
حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست
ز دار و گیر خزان و بهار آسوده است
چو سرو هر که درین روزگار بی ثمرست
حباب کسب هوا می کند ز بی بصری
درین محیط که کشتی نوح در خطرست
دمید صبح قیامت، رسید روز جزا
هنوز صائب مغرور مست و بیخبرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
ز یار لطف نهان خواستن فزون طلبی است
که دل زیاده برد خنده ای که زیر لبی است
به احتیاط سخن در حضور خوبان کن
که خوی سنگدلان آبگینه حلبی است
نمی کنند نظر عارفان به حسن مجاز
به ریگ سینه نهادن، دلیل تشنه لبی است
خسیس را ز مدارا زبان دراز شود
ز آب شعله کشد آتشی که بولهبی است
چراغ انجمن ماست دیده بیدار
می شبانه ما گریه های نیمشبی است
اگر چه نقش دویی نیست در قلمرو حسن
نظر به زلف و خط از روی یار، بی ادبی است
دلش به ما عجمی زادگان بود مایل
اگر چه لیلی صحرانشین ما عربی است
عروس عافیتی را که خلق می طلبند
چو نیک درنگری، در حباله عزبی است
رواست صائب، اگر نیست از ره دعوی
تتبع غزل خواجه گر چه بی ادبی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۷
میی که درد ندارد صفای درویشی است
گلی که رنگ نبازد لقای درویشی است
نسیم پیرهن یوسف از تهیدستی
خجل ز نافه پشمین قبای درویشی است
به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حریر
دلم ربوده آهن ربای درویشی است
دلم ز سیل حوادث نمی رود از جای
به کوه، پشت من از متکای درویشی است
شعاع مهر که تیغش به ابر می ساید
اتاقه سر خورشید سای درویشی است
هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بوریای درویشی است
غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلی که آینه دانش ردای درویشی است
چرا به مشعل زرین شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلی در سرای درویشی است
ز چنگ نعمت الوان خرید خون مرا
چه لذت است که با شوربای درویشی است
ز نغمه سنجی داود، گوش می گیرد
دلی که حلقه به گوش نوای درویشی است
شمیم نافه ز پشمینه پوشی فقرست
حلاوت شکر از بوریای درویشی است
نفس گداخته خود را به گوشه ای برسان
که حب جاه چو سگ در قفای درویشی است
کجا به خرقه شود حاصل آشنایی فقر؟
خوشا کسی که به دل آشنای درویشی است
خمیر صاف نهادان قدس را مالید
اگر چه طینت آدم ز لای درویشی است
به رستگاری جاوید چون ننازد فقر؟
محمد عربی رهنمای درویشی است
من شکسته زبان مدح فقر چون گویم؟
زبان معجزه مدحتسرای درویشی است
سخن رسید به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جای درویشی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
سفر نکردن ازان کشور از گرانجانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است
لب محیط به بانگ بلند می گوید
برهنه شو که گهر مزد دست عریانی است
سفر خوش است که بی اختیار روی دهد
سپند، منتظر آتش از گرانجانی است
به نان خشک قناعت نمی توان کردن
چه نعمتی است که افلاک سر که پیشانی است!
ز آرمیدگی ظاهرم فریب مخور
اگر چه ساکن شهرم، دلم بیابانی است
ز جوش وحش چه غوغاست بر سر مجنون؟
اگر نه داغ جنون خاتم سلیمانی است
همیشه آب به چشم پیاله می گردد
جبین پیر خرابات بس که نورانی است
دلی که از سخن تازه شد جوان، داند
که سبزی پر طوطی، گل سخندانی است
جواب آن غزل است این که نقد حیدر گفت
ازو چه شکوه کنم، عالم پریشانی است