عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
سرا پای تنم هر دم ز موج دیده تر گردد
بغرقاب غمم زین بحر یارب زود برگردد
جراحتها که از تیرت مرا در سینه چاک است
بناحق میخراشم دمبدم تا تازه تر گردد
چنین کافتاده ام دور از تو اینم زنده میدارد
که هر جا بنگرم شکل توام پیش نظر گردد
سمند خویش اجولان مده جز پیش مشتاقان
که گر گردی برآید عاشقانرا تاج سر گردد
ترا نادیده عیب اهلی مسکین کند هر کس
بر افکن برقع از عارض که عیب او هنر گردد
بغرقاب غمم زین بحر یارب زود برگردد
جراحتها که از تیرت مرا در سینه چاک است
بناحق میخراشم دمبدم تا تازه تر گردد
چنین کافتاده ام دور از تو اینم زنده میدارد
که هر جا بنگرم شکل توام پیش نظر گردد
سمند خویش اجولان مده جز پیش مشتاقان
که گر گردی برآید عاشقانرا تاج سر گردد
ترا نادیده عیب اهلی مسکین کند هر کس
بر افکن برقع از عارض که عیب او هنر گردد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
صبا چو جعد سر زلف یار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
گره ز کار من و روزگار من بگشود
شکفته اند حریفان چو گل ز هر سویی
مگر به خنده دهان نوبهار من بگشود
کمان حسن که زه کرد در جهان روزی
که ناوکی نه به قصد شکار من بگشود
فغان که گوشه چشمی بمن ز ناز نکرد
بتی که نرگس او در کنار من بگشود
بغیر داغ نکویان نیافت بامن هیچ
اجل چو عاقبه الامر بار من بگشود
هزار بوسه توان زد بدست آن نقاش
که چهره یی بقلم چون نگار من بگشود
گذشت یار چو بر خاک تر بتم اهلی
در بهشت بروی مزار من بگشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
رشک رقیب تا کیم ای بیوفا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
هرچند بیخم میکنی، وصلت گرم خرم کند
بازم نهال زندگی پا در زمین محکم کند
شد با من مجنون صفت آهوی چشمت آشنا
این آشنایی آخرم بیگانه از عالم کند
در کعبه کویش دلا از راه نومیدی درآ
گر در حریم حرمتش محرومیت محرم کند
مخمور غمرا دردسر از پند خلق افزون شود
ساقی سر خم برگشا تا درد سرها کم کند
ایغافل از عشق بتان کز خورد و خواب آسوده یی
حیوان صفت می بینمت عشقت مگر آدم کند
زخم دل عشاق را خاک لحد مرهم بود
خاکش بسر هر دل کهاو زخم ترا مرهم کند
ترک دل و جان ای صنم اهلی بعشقت کرده است
او مانده است و ترک دین گر بت تویی آنهم کند
بازم نهال زندگی پا در زمین محکم کند
شد با من مجنون صفت آهوی چشمت آشنا
این آشنایی آخرم بیگانه از عالم کند
در کعبه کویش دلا از راه نومیدی درآ
گر در حریم حرمتش محرومیت محرم کند
مخمور غمرا دردسر از پند خلق افزون شود
ساقی سر خم برگشا تا درد سرها کم کند
ایغافل از عشق بتان کز خورد و خواب آسوده یی
حیوان صفت می بینمت عشقت مگر آدم کند
زخم دل عشاق را خاک لحد مرهم بود
خاکش بسر هر دل کهاو زخم ترا مرهم کند
ترک دل و جان ای صنم اهلی بعشقت کرده است
او مانده است و ترک دین گر بت تویی آنهم کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چشم صاحبدل نظر چون بر رخ گل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر که را چون کوهکن لعل لب شیرین هواست
بار کوه غم بیاد او تحمل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
در دل پاکان که از روی صفا آیینه است
مدعی نا پاکی خود را تعقل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده از وی این تخیل میکند
از جمال گل قیاس حال بلبل میکند
هر که را چون کوهکن لعل لب شیرین هواست
بار کوه غم بیاد او تحمل میکند
عاشقی کز زهره رویان دل بوصل آلوده کرد
گر ملک باشد که عشق او تنزل میکند
در دل پاکان که از روی صفا آیینه است
مدعی نا پاکی خود را تعقل میکند
جز بخاک کوی او اهلی نیارد سر فرو
آسمان بیهوده از وی این تخیل میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
کسی از خار خار جان مجنون کی خبر دارد
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟
مگر هم ناقه لیلی که خاری در جگر دارد
ز زهر چشم او مردم دریغا آب چشم من
چه پروردم بخون دل نهالی کاین ثمر دارد
گرفتم ذره خاکم چرا بر من نمی تابد
چو با ذرات عالم آفتاب من نظر دارد
نیابم مرهمی از کس همه زخم زبان بینم
دلم ریش است و هر کسرا که بینم نیشتر دارد
خراش سینه اهلی ندارد در بلا سودی
به ناخن چون کسی کوه بلا از پیش بردارد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
چه عیب ار خون بگریم چون مرا رندی ز کوی خود
دلم خونست ازین درد و نمیآرم بروی خود
چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد
که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود
از آن رو اشک حسرت دمبدم در آستین ریزم
که میشویم به آب دیده دست آرزوی خود
گه از رشک و گه از غیرت همی سوزم که چون کاکل
هم آغوشت نمی یابم تن کمتر ز موی خود
ز شوق نامه ات اهلی چو گرد از جای میخیزد
ز هر مرغی که بال افشان همی بیند بسوی خود
دلم خونست ازین درد و نمیآرم بروی خود
چو راز خود گشایم با تو چندان گریه زور آرد
که یابم صد گره همچو صراحی در گلوی خود
از آن رو اشک حسرت دمبدم در آستین ریزم
که میشویم به آب دیده دست آرزوی خود
گه از رشک و گه از غیرت همی سوزم که چون کاکل
هم آغوشت نمی یابم تن کمتر ز موی خود
ز شوق نامه ات اهلی چو گرد از جای میخیزد
ز هر مرغی که بال افشان همی بیند بسوی خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
ناقه لیلی که سر در کوه و هامون میکند
در بن هر خار جستجوی مجنون میکند
گوش بر افسانه من خلق را دفع ملال
این حکایتها که من دارم جگر خون میکند
زنده ام من از غم دل پس دلی کو بی غم است
یارب او زندگانی در جهان چون میکند
خار خارم میدهی از رشگ زان دورم که تو
با تو بودن جان من در دل افزون میکند
حال گفتن با تو اهلی را ندارد فایده
حالیا دردی ز دل یکباره بیرون میکند
در بن هر خار جستجوی مجنون میکند
گوش بر افسانه من خلق را دفع ملال
این حکایتها که من دارم جگر خون میکند
زنده ام من از غم دل پس دلی کو بی غم است
یارب او زندگانی در جهان چون میکند
خار خارم میدهی از رشگ زان دورم که تو
با تو بودن جان من در دل افزون میکند
حال گفتن با تو اهلی را ندارد فایده
حالیا دردی ز دل یکباره بیرون میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
خاک ره خواست سرم یار و چنان خواهد بود
هرچه او بر سر ما خواست همان خواهد بود
جان من رفتی و چون صورت بیجان برهت
چشم من تا بقیامت نگران خواهد بود
میروی سرو من از دیده و جانی که مراست
همچو آب از پیت ای سرو روان خواهد بود
من بشکرانه کنم جان سپر تیر هلاک
گر هلاک من از آن دست و کمان خواهد بود
زخم تیرت طلب آن روز که من خاک شوم
ز استخوانهای سفیدم که نشان خواهد بود
گر بداغ تو روم تا ابد از خاک مرا
لاله وار آتش دل شعله زنان خواهد بود
گرچه خارم گلم از خاک دمد چون به رهت
سر من خاک کف پای سگان خواهد بود
قصه کوته کند و بر دوست فشان جان اهلی
چند گویی که چنین است و چنان خواهد بود
هرچه او بر سر ما خواست همان خواهد بود
جان من رفتی و چون صورت بیجان برهت
چشم من تا بقیامت نگران خواهد بود
میروی سرو من از دیده و جانی که مراست
همچو آب از پیت ای سرو روان خواهد بود
من بشکرانه کنم جان سپر تیر هلاک
گر هلاک من از آن دست و کمان خواهد بود
زخم تیرت طلب آن روز که من خاک شوم
ز استخوانهای سفیدم که نشان خواهد بود
گر بداغ تو روم تا ابد از خاک مرا
لاله وار آتش دل شعله زنان خواهد بود
گرچه خارم گلم از خاک دمد چون به رهت
سر من خاک کف پای سگان خواهد بود
قصه کوته کند و بر دوست فشان جان اهلی
چند گویی که چنین است و چنان خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
بذات حق که مرا تا وجود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
سرم بپای بتان در سجود خواهد بود
تو گر زمهر پشیمان شدی مرا باری
همان محبت دیرین که بود خواهد بود
چرا ز دود دل من به تنگ می آیی
چو آتشم زدی البته دود خواهد بود
تو خود بگو که رخ زرد عاشقان تا کی
ز دست سیلی عشقت کبود خواهد بود
زیان دین و دلم نیست غم که در ره دوست
هر آن زیان که شود عین سود خواهد بود
مباش دور ز اهلی که مرگ نزدیک است
وگر چه دیر بود دیر زود خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
لیلی نبودش این نمک شیرین چنین زیبا نشد
خواه از عرب خواه از عجم چون او کسی پیدا نشد
تا وحشت مردم بود الفت نگیرد آن پری
دیوانه از یاران خود بی مصلحت تنها نشد
هرگز نکردی سرو من در مجلسی آهنگ رقص
کز شوق آن بالا و قد صد بیقرار از جا نشد
می جست زیر دامنم بت یافت شیخ از خرقه ام
زینسان که من رسوا شدم هرگز کسی رسوا نشد
اهلی نه صاحبدل بود کو عیب این شیدا کند
کز آرزوی آنپری دل نیست کو شیدا نشد
خواه از عرب خواه از عجم چون او کسی پیدا نشد
تا وحشت مردم بود الفت نگیرد آن پری
دیوانه از یاران خود بی مصلحت تنها نشد
هرگز نکردی سرو من در مجلسی آهنگ رقص
کز شوق آن بالا و قد صد بیقرار از جا نشد
می جست زیر دامنم بت یافت شیخ از خرقه ام
زینسان که من رسوا شدم هرگز کسی رسوا نشد
اهلی نه صاحبدل بود کو عیب این شیدا کند
کز آرزوی آنپری دل نیست کو شیدا نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
در لعل لبش چاشنی خنده ببینید
در آب حیات آتش سوزنده به بینید
نظاره کنید آینه طلعت او را
تا صورت حال من درمانده به بینید
خونریزی چشم سیه او اگر این است
مشکل که در آفاق کسی زنده به بینید
گر گل بشکست از رخ آنشوخ عجب نیست
گل چیست؟ شکست مه تابنده به بینید
ایشاه وشان دولت خوبی گذران است
یک ره سوی درویش کهن ژنده به بینید
اول نظر از خویش بپوشید چو اهلی
وانگاه در و صورت فرخنده به بینید
در آب حیات آتش سوزنده به بینید
نظاره کنید آینه طلعت او را
تا صورت حال من درمانده به بینید
خونریزی چشم سیه او اگر این است
مشکل که در آفاق کسی زنده به بینید
گر گل بشکست از رخ آنشوخ عجب نیست
گل چیست؟ شکست مه تابنده به بینید
ایشاه وشان دولت خوبی گذران است
یک ره سوی درویش کهن ژنده به بینید
اول نظر از خویش بپوشید چو اهلی
وانگاه در و صورت فرخنده به بینید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
تا تورا آرزوی همنفسی با من شد
هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد
در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت
سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد
بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد
آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد
خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت
بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد
نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند
اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد
هر کجا همنفسی بود بمن دشمن شد
در علاج دل بیمار که چونشمع بسوخت
سعی بسیار نمودیم و دوا کشتن شد
بسکه اندیشه خالت ز دل من سر زد
آخر این تخم بلا در دل من خرمن شد
خلق را دوش گمان شد که مرا خانه بسوخت
بسکه دود از جگر سوخته بر روزن شد
نیکبختان همه در گلشن مقصود شدند
اهلی سوخته دل بود که در گلخن شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
فیروزی بخت همه کس لعل تو بخشید
فیروزه ما بود که هرگز ندرخشید
چشم همه بر راه تو بازاست و تو از ناز
یکچشم زدن رو ننمایی چو مه عید
هرچند که دوری ز نظر یاد وصالت
هرگز نظری از دل ما دور نگردید
بی داغ محبت نتوان رفت ز عالم
خوش وقت کسی کز چمن عمر گلی چید
جان بنده خلق خوش ساقی است که هرگز
از بی ادبی های من مست نرنجید
اهلی رسی از عشق مجازی به حقیقت
گر یار به تحقیق شناسی نه بتقلید
فیروزه ما بود که هرگز ندرخشید
چشم همه بر راه تو بازاست و تو از ناز
یکچشم زدن رو ننمایی چو مه عید
هرچند که دوری ز نظر یاد وصالت
هرگز نظری از دل ما دور نگردید
بی داغ محبت نتوان رفت ز عالم
خوش وقت کسی کز چمن عمر گلی چید
جان بنده خلق خوش ساقی است که هرگز
از بی ادبی های من مست نرنجید
اهلی رسی از عشق مجازی به حقیقت
گر یار به تحقیق شناسی نه بتقلید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
نظاره بین که عاشق بیچاره میکند
جان داده همچو صورت و نظاره میکند
گر من جگر کباب شدم این نه از من است
آن چشم مست بین که جگر پاره میکند
حیران آن لبم که مرا کشت و زنده کرد
کی عشوه چاره من بیچاره میکند
کوی تو جنت است ولی مدعی به مکر
شیطان صفت ز جنتم آواره میکند
آمد زقتل دمبدم آن غنچه لب به تنگ
تمهید قتل خلق بیکباره میکند
اهلی اگر جمال تو را گوید آفتاب
تشبیه آفتاب به سیاره میکند
جان داده همچو صورت و نظاره میکند
گر من جگر کباب شدم این نه از من است
آن چشم مست بین که جگر پاره میکند
حیران آن لبم که مرا کشت و زنده کرد
کی عشوه چاره من بیچاره میکند
کوی تو جنت است ولی مدعی به مکر
شیطان صفت ز جنتم آواره میکند
آمد زقتل دمبدم آن غنچه لب به تنگ
تمهید قتل خلق بیکباره میکند
اهلی اگر جمال تو را گوید آفتاب
تشبیه آفتاب به سیاره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
هرچند که گفتم غم دل سود ندارد
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
فکر وصلت کسش خیال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ایخوش آنکس که چو گل مستی بیباک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند