عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
هر که آگه ز دل سوخته من باشد
بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد
آفتابا، نفسی خانه من روشن کن
چند گوشم به در و چشم به روزن باشد
برق رخسار بتان گر همه عالم سوزد
چه غم آنرا که چو من سوخته خرمن باشد
گر بود ساقی گلچهره چه حاجت بچمن
گل بدست ر که عالم همه گلشن باشد
عالم از سرو قدان گر همه گلشن گردد
مرغ عاشق نظرش بر گل و سوسن باشد
تا چو گردم نکند از در او دور رقیب
مهل ای گریه که گردیش بدامن باشد
بزم ما تیره کند اهلی شوریده به آه
جای دیوانه همان به که بگلخن باشد
بخدا رحم کند گر همه دشمن باشد
آفتابا، نفسی خانه من روشن کن
چند گوشم به در و چشم به روزن باشد
برق رخسار بتان گر همه عالم سوزد
چه غم آنرا که چو من سوخته خرمن باشد
گر بود ساقی گلچهره چه حاجت بچمن
گل بدست ر که عالم همه گلشن باشد
عالم از سرو قدان گر همه گلشن گردد
مرغ عاشق نظرش بر گل و سوسن باشد
تا چو گردم نکند از در او دور رقیب
مهل ای گریه که گردیش بدامن باشد
بزم ما تیره کند اهلی شوریده به آه
جای دیوانه همان به که بگلخن باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
بر مرگ رقیبان تو خرم نتوان بود
دلشاد بمرگ همه عالم نتوان بود
بی سلسله اینست پریشانی زلفت
ز آشفتگی زلف تو درهم نتوان بود
در خلد برین با همه اسباب فراغت
بالله که بی روی تو یکدم نتوان بود
گفتم که چه مجنون ننهم دل به ملامت
گر عشق چنین است چنان هم نتوان بود
اهلی ز سگ کوی تو بتان مردمی آموخت
بی خدمت این طایفه آدم نتوان بود
دلشاد بمرگ همه عالم نتوان بود
بی سلسله اینست پریشانی زلفت
ز آشفتگی زلف تو درهم نتوان بود
در خلد برین با همه اسباب فراغت
بالله که بی روی تو یکدم نتوان بود
گفتم که چه مجنون ننهم دل به ملامت
گر عشق چنین است چنان هم نتوان بود
اهلی ز سگ کوی تو بتان مردمی آموخت
بی خدمت این طایفه آدم نتوان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
آب حیات اگر بسر کوی او رود
شاید که در زمین ز خجالت فرو رود
گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم
بسیار سر که در سر این آرزو رود
گر بحث بر سرست به پیش سگان فکن
من کیستم که بر سر من گفتگو رود
هرگز مرید پیر مغان زرد رو نشد
هرجا رود بهمت او سرخ رو رود
دارم هزار نکته شیرین ولی مپرس
وقت سخن گهی است که می در سبو رود
اهلی همیشه دانه خالی چو مور جست
ترسم که زیر خاک درین جستجو رود
شاید که در زمین ز خجالت فرو رود
گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم
بسیار سر که در سر این آرزو رود
گر بحث بر سرست به پیش سگان فکن
من کیستم که بر سر من گفتگو رود
هرگز مرید پیر مغان زرد رو نشد
هرجا رود بهمت او سرخ رو رود
دارم هزار نکته شیرین ولی مپرس
وقت سخن گهی است که می در سبو رود
اهلی همیشه دانه خالی چو مور جست
ترسم که زیر خاک درین جستجو رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
آن گل چو شمع بر من مدهوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند
خونم ز شوق تیغ دگر جوش میزند
چون شمع هرکه سوخته شد دل نهد به نیش
خام است عاشقی که دم از نوش میزند
هم خود مگر ز لطف بفریاد من رسد
زین زخمها که بر من خاموش میزند
گفتی مرو ز هوش بوصلش، چنان کنم
کاول بیک کرشمه ره هوش میزند
دام ره است خرقه صد پاره هوش دار
کان خرقه پوش راه قبا پوش میزند
اهلی مگو که که کشت مرا در گوش او
کاین نکته پهلویی به بنا گوش میزند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
عاشق دلریش را زخم تو مرهم دهد
مرده دلانرا شفا عیسی مریم دهد
صید خودم از چه کرد چشم تو کز من رمید
آهوی چشم خوشت بازی آدم دهد
صد گل راحت دمد از پی هر خار غم
ناله ز زخمی مکن کانهمه مرهم دهد
تلخی غم عاقبت کام تو شیرین کند
آنکه می تلخ داد نقل وفا هم دهد
گر تو بغم راضیی شادی و محنت یکی است
شاد شو از داد دوست گر همه ماتم دهد
می به طلب کم دهد، ساقی بدخوی را
گر تو طلب کم کنی جام دمادم دهد
هرکه چو اهلی شناخت قیمت حسن تو را
یکسر موی ترا کی بدو عالم دهد
مرده دلانرا شفا عیسی مریم دهد
صید خودم از چه کرد چشم تو کز من رمید
آهوی چشم خوشت بازی آدم دهد
صد گل راحت دمد از پی هر خار غم
ناله ز زخمی مکن کانهمه مرهم دهد
تلخی غم عاقبت کام تو شیرین کند
آنکه می تلخ داد نقل وفا هم دهد
گر تو بغم راضیی شادی و محنت یکی است
شاد شو از داد دوست گر همه ماتم دهد
می به طلب کم دهد، ساقی بدخوی را
گر تو طلب کم کنی جام دمادم دهد
هرکه چو اهلی شناخت قیمت حسن تو را
یکسر موی ترا کی بدو عالم دهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
چشمه نوش نوخطان مهر گیابر آورد
چشمه چشم عاشقان خار بلا بر آورد
چند نهیم بر زمین روی نیاز بهر او
چند بر آسمان کسی دست دعا بر آورد
گرچه ز نوگل رخش بوی وفا نمی دهد
باشد از آب چشم ما رنگ وفا بر آورد
گر بکشد ز غمزه ام غم نبود ز سر مرا
ترسم از آنکه تیغ او سر بجفا بر آورد
ایکه رقیب ما شدی گر همه بیستون شوی
تکیه مکن که آه ما کوه ز جا بر آورد
اهلی اگرچه کار دل نیست بکام از آن دهان
صبر که کار به شود کام خدا بر آورد
چشمه چشم عاشقان خار بلا بر آورد
چند نهیم بر زمین روی نیاز بهر او
چند بر آسمان کسی دست دعا بر آورد
گرچه ز نوگل رخش بوی وفا نمی دهد
باشد از آب چشم ما رنگ وفا بر آورد
گر بکشد ز غمزه ام غم نبود ز سر مرا
ترسم از آنکه تیغ او سر بجفا بر آورد
ایکه رقیب ما شدی گر همه بیستون شوی
تکیه مکن که آه ما کوه ز جا بر آورد
اهلی اگرچه کار دل نیست بکام از آن دهان
صبر که کار به شود کام خدا بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
در سجده خود آن مه صد آفتاب بیند
یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند
ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی
این نکته در نیابد گر صد کتاب بیند
من گرچه دل خرابم بر من چه التفاتش
گنجی که از غم خود عالم خراب بیند
دل از بهشت وصلش چون راحتی نیابد
از دوزخ فراقش تا کی عذاب بیند
خوش وقت نیکبختی کز فیض ابر رحمت
چون گل مدام در کف جام شراب بیند
لب تشنه ماند اهلی بی لعل یار هر چند
از گریه هر کناری صد جوی آب بیند
یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند
ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی
این نکته در نیابد گر صد کتاب بیند
من گرچه دل خرابم بر من چه التفاتش
گنجی که از غم خود عالم خراب بیند
دل از بهشت وصلش چون راحتی نیابد
از دوزخ فراقش تا کی عذاب بیند
خوش وقت نیکبختی کز فیض ابر رحمت
چون گل مدام در کف جام شراب بیند
لب تشنه ماند اهلی بی لعل یار هر چند
از گریه هر کناری صد جوی آب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
سرشک شادی وصل ارچه جان گداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد
بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت
سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب
که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد
سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد
چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد
کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد
بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت
سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب
که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد
سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد
چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد
کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
گر جوش گریه یی دل خامت بر آورد
بحر کرم بجوشد و کامت بر آورد
چون مرغ خانه در ته دیوار تا بکی؟
جهدی بکن که عشق بنامت بر آورد
معراج وصل اگر طلبی مست عشق باش
کاین جذبه بر فلک بدو گامت بر آورد
ساقی بدان امید شدم خاک ره که بخت
کام دلم ز جرعه جامت بر آورد
ترسم که گرد از من و از روزگار من
سرو بلند فتنه خرامت برآورد
از زلف تست ماهی دل غراق بحر خون
باشد که سر بحلقه دامت بر آورد
اهلی بعشق کشته شدن بی گناهی است
همت بر آن گمار که نامت بر آورد
بحر کرم بجوشد و کامت بر آورد
چون مرغ خانه در ته دیوار تا بکی؟
جهدی بکن که عشق بنامت بر آورد
معراج وصل اگر طلبی مست عشق باش
کاین جذبه بر فلک بدو گامت بر آورد
ساقی بدان امید شدم خاک ره که بخت
کام دلم ز جرعه جامت بر آورد
ترسم که گرد از من و از روزگار من
سرو بلند فتنه خرامت برآورد
از زلف تست ماهی دل غراق بحر خون
باشد که سر بحلقه دامت بر آورد
اهلی بعشق کشته شدن بی گناهی است
همت بر آن گمار که نامت بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
جان هلاک از شوق و یار از دیه ما میرود
تشنه مردم چشمه حیوان بصحرا میرود
گرد و دین در فراقش از ملاحت سوخت سوخت
یار من یا رب سلامت باد هر جا میرود
در دو عالم هر کجا صیدی بود نخجیر اوست
او بقصد دیدن غمدیده عمدا میرود
ناصحم گوید که بنشین در پی اش صحرا مگیر
چون کنم؟ گرمی نشینم جان شیدا میرود
میرود آنشوخ و فریاد اسیران در پیش
شاه خوبان است و با صد شور و غوغا میرود
بازش آرای همنشین و فتنه بنشان کان سوار
پای اگر در زین درآرد فتنه بالا میرود
در بر بازار حسن او که صد یوسف کم است
اهلی از جوش خریداران بسودا میرود
تشنه مردم چشمه حیوان بصحرا میرود
گرد و دین در فراقش از ملاحت سوخت سوخت
یار من یا رب سلامت باد هر جا میرود
در دو عالم هر کجا صیدی بود نخجیر اوست
او بقصد دیدن غمدیده عمدا میرود
ناصحم گوید که بنشین در پی اش صحرا مگیر
چون کنم؟ گرمی نشینم جان شیدا میرود
میرود آنشوخ و فریاد اسیران در پیش
شاه خوبان است و با صد شور و غوغا میرود
بازش آرای همنشین و فتنه بنشان کان سوار
پای اگر در زین درآرد فتنه بالا میرود
در بر بازار حسن او که صد یوسف کم است
اهلی از جوش خریداران بسودا میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
فلک که مشعل مهرش زبام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
کس چون تو نبودست و نخواهد پس ازین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
در باغ جهان میوه مقصود همین بود
در کعبه و بتخانه در من نگشادند
مارا همه جا بخت بدخویش قرین بود
دل گوشه تنگی است ولی وقف غم تست
تا بود غمت در دل ما گوشه نشین بود
لب بسته ام از شکر و شکایت که رخ تو
هم راحت جان آمد وهم آفت دین بود
از خاک بتان در سر کوی تو چه دیدیم
در هر قدمی بتکده یی زیر زمین بود
تا باد صبا نافه گشا گشت عیان شد
کز زلف تو خون در جگر نافه چنین بود
کر آهوی چشمت نظر از لطف به اهلی
با آنکه سگی همچو رقیبش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
روزی که ماه ابروی آن شوخ کم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
بقرار یک نظر دل ز تو چون کنار گیرد
تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد
تو چنین بخون عاشق چو می شبانه نوشی
بصباح حشر ترسم که ترا خمار گیرد
بکشی به جورم آنگه بکشی به دار عبرت
بتوهر که عشق ورزد زمن اعتبار گیرد
تو بلطف آب خضری من اگر چه تشنه سوزم
نزنم نفس مبادا که دلت غبار گیرد
مژه را گشاد اهلی ندهد بگریه لیکن
چکند که سیل خون را سر ره بخار گیرد
تو مگر بجان در آیی که کسی قرار گیرد
تو چنین بخون عاشق چو می شبانه نوشی
بصباح حشر ترسم که ترا خمار گیرد
بکشی به جورم آنگه بکشی به دار عبرت
بتوهر که عشق ورزد زمن اعتبار گیرد
تو بلطف آب خضری من اگر چه تشنه سوزم
نزنم نفس مبادا که دلت غبار گیرد
مژه را گشاد اهلی ندهد بگریه لیکن
چکند که سیل خون را سر ره بخار گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
امید وصالت فرح جان حزین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
عمرم بآه و ناله و فریاد می رود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
عمر عزیز من همه بر باد میرود
شیرین نماند و شوری خسرو که ظلم کرد
روز قیامت از دل فرهاد میرود
در هر قدم هزار گرفتار در رهند
وان سرو ناز از همه آزاد میرود
غم نیست گر به بستر مرگم ز هجر او
در این غمم که مدعی ام شاد میرود
یادم کجا کند که اسیران درد او
چندان بود که درد من از یاد میرود
با سیل گریه خانه در آن کوی چون کنم؟
کانجا هزار خانه ز بنیاد میرود
اهلی که شد بآتش آه از جهان برون
از جور دوست باعلم داد میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ایکرده چشمت عالمی مست از شراب ناز خود
یک جرعه یی بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چونکس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
از جنگ و غوغای سگان کم میکنم آواز خود
هر چند کز دود دلم هر مو زبان حال شد
گر سوزم از غیرت بکس هرگز نگویم راز خود
ای طایر اقبال اگر بر خاک اهلی بگذری
بنشین که مرغ روح او باز آید از پرواز خود
یک جرعه یی بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چونکس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
از جنگ و غوغای سگان کم میکنم آواز خود
هر چند کز دود دلم هر مو زبان حال شد
گر سوزم از غیرت بکس هرگز نگویم راز خود
ای طایر اقبال اگر بر خاک اهلی بگذری
بنشین که مرغ روح او باز آید از پرواز خود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
یارم بچوگان باختن چون رو بمیدان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
افغان که درد ما بدوا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود
تا بیش میشود غم ما کم نمی شود
پاکیزه دل چو آینه یی ای فرشته خوی
زان است کز رخ تو صفا کم نمی شود
آبش مگر ز چشمه خورشید داده اند
سرو ترا که نشو و نما کم نمی شود
از حد مبر جفا که وفایی که با من است
از صد هزار جور و جفا کم نمی شود
تا خود میانه گل و بلبل چه واقع است
کامد شد نسیم صبا کم نمی شود
اهلی نماند (هیچ) ز شاهان جم نشان
اما نشان اهل وفا کم نمی شود