عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
چشم همه را بر گل روی تو نگاه است
انصاف بده دیده مارا چه گناه است
طوبی چکنم من که خرابم ز قد تو
سرو تو مگر کمتر از آن شاخ گیاه است
مگذر ز وداع من بیمار که امروز
دل عزم سفر دارد و جان بر سر راه است
آن خال ز نخدان که دل من به چه افکند
گر چاه دلم کند خود اندر ته چاه است
گیرم که بر افالک زند خیمه رقیبت
موقوف بیک شعله از این آتش و آه است
گر خضر بسر چشمه حیوان رسدش دست
مارا می کوثر بکف از دولت شاه است
اهلی که غلام تو بود زان خودش دان
گر نامه سفیدست و گر نامه سیاه است
انصاف بده دیده مارا چه گناه است
طوبی چکنم من که خرابم ز قد تو
سرو تو مگر کمتر از آن شاخ گیاه است
مگذر ز وداع من بیمار که امروز
دل عزم سفر دارد و جان بر سر راه است
آن خال ز نخدان که دل من به چه افکند
گر چاه دلم کند خود اندر ته چاه است
گیرم که بر افالک زند خیمه رقیبت
موقوف بیک شعله از این آتش و آه است
گر خضر بسر چشمه حیوان رسدش دست
مارا می کوثر بکف از دولت شاه است
اهلی که غلام تو بود زان خودش دان
گر نامه سفیدست و گر نامه سیاه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
صبر تلخ است و دوای من خونین جگر است
داروی درد من از درد جگر سوزتر است
چون ننالم که رقیبش بجفا می کشدم
وین که او آگه ازین نیست جفای دگرست
منم آن دلشده پروانه که جا بر سر شمع
بی خبر سوخته ام تا دگران را خبرست
هر کجا غمزده شوخی است بلای دل ماست
تیر باران بلا در ره اهل نظرست
ناصحا من نکنم ترک بتان قصه مخوان
گفتگویی که بجایی نرسد درد سر است
اهلی از بهر خدا پرده زنار بکش
که تفاوت زتو تا بر همنان اینقدرست
داروی درد من از درد جگر سوزتر است
چون ننالم که رقیبش بجفا می کشدم
وین که او آگه ازین نیست جفای دگرست
منم آن دلشده پروانه که جا بر سر شمع
بی خبر سوخته ام تا دگران را خبرست
هر کجا غمزده شوخی است بلای دل ماست
تیر باران بلا در ره اهل نظرست
ناصحا من نکنم ترک بتان قصه مخوان
گفتگویی که بجایی نرسد درد سر است
اهلی از بهر خدا پرده زنار بکش
که تفاوت زتو تا بر همنان اینقدرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ای سبز تلخ این نگه جان گداز چیست
مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست
آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت
محمود واقف است که حسن ایاز چیست
از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟
من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست
تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد
واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست
از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه
در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست
ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست
مقصود کعبه وره دور و دراز چیست
اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی
شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست
مردم ز زهر چشم تو این خشم و ناز چیست
آنی که با تو هست جز از من کسی نیافت
محمود واقف است که حسن ایاز چیست
از عشوه تو غیر گمان وفا که برد؟
من آگهم که قصد تو ای عشوه ساز چیست
تا داغ عشق در دل شوخی اثر نکرد
واقف نشد چو شمع که سوز و گداز چیست
از راز عشق چون خبرت نیست ای فقیه
در حیرتم که بحث نو با اهل راز چیست
ما را ز طوف کوی تو چون کام دل رواست
مقصود کعبه وره دور و دراز چیست
اهلی رخ نیاز نهد بر رهت ولی
شوخی و ناز چه دانی نیاز چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سراپا شمع از آن نورست کز آلودگی دور است
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است
من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است
میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد
من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست
حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد
چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست
اگر سوزد چنین پروانه هم نور علی نور است
بیمن دامن پاک تو صافی دل بود عاشق
که در آیینه ناظر صفا از عکس منظور است
نباید ذوق گفتارت بت چین باتو زان لافد
چه فهمد نقش دیواری مکن عیبش که معذور است
من از آب حیات آن دهان مستم توهم دانی
که این مستی که من دارم نه کار آب انگور است
میان ما و زاهد داغ می چون غنچه در گل شد
من از بی پردگی رسوا و او در پرده مستورست
حدیث سینه چاک تو اهلی شهرتی دارد
چه پوشی پرده عیبی را که در آفاق مشهورست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
نقد گنج کعبه جایش جز دل ویرانه نیست
حلقه بر در گو مزن زاهد که کس در خانه نیست
در حریم کعبه و بتخانه عاشق محرم است
هرکه با عاشق آشنا شد هیچ جا بیگانه نیست
سربسر احوال ما چون کوهکن جان کندن است
قصه صاحبدلان درد دل است افسانه نیست
همچو مجنون نوغزالی رام من هرگز نشد
چون کنم عقل معاشی با من دیوانه نیست
مست خون خویشتن چون مردم چشم خوردیم
مستی اهل نظر از ساغر و پیمانه نیست
تا سفال درد باشد جام زمزم گو مده
لذتی درمی پرستی نیست تا مردانه نیست
کس چو اهلی شمع من در خون گرم خود نکشت
رقص در آتش زدن جز شیوه پروانه نیست
حلقه بر در گو مزن زاهد که کس در خانه نیست
در حریم کعبه و بتخانه عاشق محرم است
هرکه با عاشق آشنا شد هیچ جا بیگانه نیست
سربسر احوال ما چون کوهکن جان کندن است
قصه صاحبدلان درد دل است افسانه نیست
همچو مجنون نوغزالی رام من هرگز نشد
چون کنم عقل معاشی با من دیوانه نیست
مست خون خویشتن چون مردم چشم خوردیم
مستی اهل نظر از ساغر و پیمانه نیست
تا سفال درد باشد جام زمزم گو مده
لذتی درمی پرستی نیست تا مردانه نیست
کس چو اهلی شمع من در خون گرم خود نکشت
رقص در آتش زدن جز شیوه پروانه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
هرکه برخاست ز سودای تو بر جا ننشست
تا نیفکند به پای تو سر از پا ننشست
عرصه کوی تو صحرای قیامت باشد
زانکه هرگز ز سر کوی تو غوغا ننشست
گرچه عمری بنشستم به سر راه امید
جز سگ کوی تو کس با من شیدا ننشست
دل مجنون نه به دیوانگی از خلق رمید
عقل او بود که با مردم دانا ننشست
داد طوفان سرشکم همه عالم بر باد
در تنور دل من آتش سودا ننشست
گرد راهت به سر سرو سهی باد نشاند
خاک پای تو کجا رفت که بالا ننشست
پهلوی خار کسی سرو سهی را ننشاند
اهلی از یار مشو رنجه که با ما ننشست
تا نیفکند به پای تو سر از پا ننشست
عرصه کوی تو صحرای قیامت باشد
زانکه هرگز ز سر کوی تو غوغا ننشست
گرچه عمری بنشستم به سر راه امید
جز سگ کوی تو کس با من شیدا ننشست
دل مجنون نه به دیوانگی از خلق رمید
عقل او بود که با مردم دانا ننشست
داد طوفان سرشکم همه عالم بر باد
در تنور دل من آتش سودا ننشست
گرد راهت به سر سرو سهی باد نشاند
خاک پای تو کجا رفت که بالا ننشست
پهلوی خار کسی سرو سهی را ننشاند
اهلی از یار مشو رنجه که با ما ننشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
غیر سوز و گریه کار عاشق درمانده چیست
ای گل رعنا ترا بر گریه ما خنده چیست
باغبان گل زد در گلزار را در عهد او
گر گل از رویت خجل شد باغبان شرمنده چیست
کشتن تخم محبت بنده را کار دل است
ابر رحمت گر نمیبارد گناه بنده چیست
تا منم در خون خود غرقم ز بخت بد مدام
من چه میدانم که بخت و طالع فرخنده چیست
یار چون خواهد هلاکم مردنم از بهر کیست
چون دل معشوق کشتن خواست عاشق زنده چیست
فرق بسیاری زقدر پادشه تا بنده است
پیش خورشید جمال او مه تابنده چیست
گلرخان سرمست عیش و همدمان را حال خوش
کس نمی پرسد که حال اهلی درمانده چیست
ای گل رعنا ترا بر گریه ما خنده چیست
باغبان گل زد در گلزار را در عهد او
گر گل از رویت خجل شد باغبان شرمنده چیست
کشتن تخم محبت بنده را کار دل است
ابر رحمت گر نمیبارد گناه بنده چیست
تا منم در خون خود غرقم ز بخت بد مدام
من چه میدانم که بخت و طالع فرخنده چیست
یار چون خواهد هلاکم مردنم از بهر کیست
چون دل معشوق کشتن خواست عاشق زنده چیست
فرق بسیاری زقدر پادشه تا بنده است
پیش خورشید جمال او مه تابنده چیست
گلرخان سرمست عیش و همدمان را حال خوش
کس نمی پرسد که حال اهلی درمانده چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
صدهزاران چشم اگر بر روی یوسف ناظرست
از خریداران بیک دیدن محبت ظاهر است
گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم
چشم تا برهم زنی کار حریفان آخر است
نقش ابروی ترا تا قبله دل ساختم
کافرم ای بت گرم نقشی دگر در خاطرست
شور و مستی از من و جور و جفا عیب از تو نیست
عشق و مستوری و حسن دلنوازی نادرست
دل بدرد و غم نهادم لاجرم شادم زبخت
شاد باشد هرکه او بر بخت و روزی شاکرست
کس نمی بینم که از دردت ندارد ناله یی
اینقدر باشد که اهلی دردمندی صابرست
از خریداران بیک دیدن محبت ظاهر است
گر کنی زینگونه در کار محبان زهر چشم
چشم تا برهم زنی کار حریفان آخر است
نقش ابروی ترا تا قبله دل ساختم
کافرم ای بت گرم نقشی دگر در خاطرست
شور و مستی از من و جور و جفا عیب از تو نیست
عشق و مستوری و حسن دلنوازی نادرست
دل بدرد و غم نهادم لاجرم شادم زبخت
شاد باشد هرکه او بر بخت و روزی شاکرست
کس نمی بینم که از دردت ندارد ناله یی
اینقدر باشد که اهلی دردمندی صابرست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
لعل او کز برگ گل رنگین تر و نازکترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
لاله گر از خون بر آید اشک من خونین ترست
عاشقان را در صف خوبان کسی کی جا دهد
جای عاشق چون سگان از خاک ره پایین ترست
مور اگر در خاک گردد، جان من خاک ره است
اهلی مسکین نگر کز مور هم مسکین ترست
جان شیرین است و از جان هم بسی شیرین ترست
خواب در چشمم نیاید بی گل رویش شبی
بسکه از سیل سرشکم بستر و بالین ترست
لاله را با اشک خونین ام چه نسبت می کنند
لاله گر از خون بر آید اشک من خونین ترست
عاشقان را در صف خوبان کسی کی جا دهد
جای عاشق چون سگان از خاک ره پایین ترست
مور اگر در خاک گردد، جان من خاک ره است
اهلی مسکین نگر کز مور هم مسکین ترست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
سر رشته غم دل چون شمع جانگدازست
کوته کنم حکایت کاین قصه بس درازست
او همچو سرو سرکش من خاک ره چو سایه
آن رسم ناز و شوخی وین شیوه نیازست
آن سرو ناز، کاری نگشاید از نیازم
تا من نیاز دارم او در مقام نازست
در کوی بت پرستان خاموش باش زاهد
کانجا می حقیقت در ساغر مجازست
مارا بحسن صورت مجنون نساخت آن مه
محمود را محبت با سیرت ایازست
گردون گرت نماید از حقه مهره مهر
بازی مخور که گردون تا هست حقه بازاست
گر گنج وصل خواهی لب تشنه دار اهلی
یعنی کلید این در دردست اهل رازست
کوته کنم حکایت کاین قصه بس درازست
او همچو سرو سرکش من خاک ره چو سایه
آن رسم ناز و شوخی وین شیوه نیازست
آن سرو ناز، کاری نگشاید از نیازم
تا من نیاز دارم او در مقام نازست
در کوی بت پرستان خاموش باش زاهد
کانجا می حقیقت در ساغر مجازست
مارا بحسن صورت مجنون نساخت آن مه
محمود را محبت با سیرت ایازست
گردون گرت نماید از حقه مهره مهر
بازی مخور که گردون تا هست حقه بازاست
گر گنج وصل خواهی لب تشنه دار اهلی
یعنی کلید این در دردست اهل رازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
دل جگر سوخته از جان سیه بخت من است
جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است
صورت حال چه پوشم که عیانست مرا
هرچه در آینه خاطر یک لخت من است
شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد
برق او را چه غم از سوختن رخت من است
خسرو وقت خود و بنده درگاه توام
خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است
همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش
اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است
جان هم آغشته بخون از دل جان سخت من است
صورت حال چه پوشم که عیانست مرا
هرچه در آینه خاطر یک لخت من است
شمع روی تو که در خرمن گل آتش زد
برق او را چه غم از سوختن رخت من است
خسرو وقت خود و بنده درگاه توام
خشت در تاج سر و خاک درت تخت من است
همه جا صبح وصال است ز خورشید رخش
اهلی این شام غم از تیرگی بخت من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
سرمه ره دردیده زان دارد که خاک پای اوست
هرکه را باشد ادب درچشم مردم جای اوست
شاخ گل را با چنان حسنی که از گل حاصل است
داغ حسرت بر دلش از قامت رعنای اوست
زان گنهکاری که با قدش بدعوی سروخاست
سایه بر خاک خجالت دایم از بالای اوست
آن بهشت حسن کز خوبی قیامت میکند
چون توان گفتن که در عالم کسی همتای اوست
چشم مست او بشوخی گرچه خونم می خورد
در درونم دل کباب از آتش سودای اوست
بی جمال او چه کار آید گلستان جهان
کاین چمن چشم و چراغش نرگس شهلای اوست
آنکه همچون نخل گل سرتاقدم خوبی بود
گر کشد اهلی بغم آنهم ز خوبیهای اوست
هرکه را باشد ادب درچشم مردم جای اوست
شاخ گل را با چنان حسنی که از گل حاصل است
داغ حسرت بر دلش از قامت رعنای اوست
زان گنهکاری که با قدش بدعوی سروخاست
سایه بر خاک خجالت دایم از بالای اوست
آن بهشت حسن کز خوبی قیامت میکند
چون توان گفتن که در عالم کسی همتای اوست
چشم مست او بشوخی گرچه خونم می خورد
در درونم دل کباب از آتش سودای اوست
بی جمال او چه کار آید گلستان جهان
کاین چمن چشم و چراغش نرگس شهلای اوست
آنکه همچون نخل گل سرتاقدم خوبی بود
گر کشد اهلی بغم آنهم ز خوبیهای اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
بی داغ عشق یکرگ من چون چراغ نیست
داغی نهاده ام که دگر جای داغ نیست
آشفته دل ز زلف توام با بنفشه گوی
تا ناز کم کند که مرا آن دماغ نیست
امروز با وجود تو یوسف بود عدم
در پیش آفتاب مجال چراغ نیست
ای بیخبر ز گریه تلخم بمن مخند
کاین چاشنی زهر ترا در ایاغ نیست
من هم مرید طاعتم ای پیر ره ولی
یکساعت از سجود بتانم فراغ نیست
مجنون بکوه و دشت و حریفان بباغ و گشت
صحرا گرفته را سر سودای باغ نیست
اهلی بمردی و نشدی صید باز وصل
مرغی که این شکار کند غیر زاغ نیست
داغی نهاده ام که دگر جای داغ نیست
آشفته دل ز زلف توام با بنفشه گوی
تا ناز کم کند که مرا آن دماغ نیست
امروز با وجود تو یوسف بود عدم
در پیش آفتاب مجال چراغ نیست
ای بیخبر ز گریه تلخم بمن مخند
کاین چاشنی زهر ترا در ایاغ نیست
من هم مرید طاعتم ای پیر ره ولی
یکساعت از سجود بتانم فراغ نیست
مجنون بکوه و دشت و حریفان بباغ و گشت
صحرا گرفته را سر سودای باغ نیست
اهلی بمردی و نشدی صید باز وصل
مرغی که این شکار کند غیر زاغ نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
ای لعبتی که مثل تو کس در زمانه نیست
خوشتر ز صورت تو درین کارخانه نیست
از زخم تیرتست مرا استخوان سفید
مت کشته توایم و ازین به نشانه نیست
شیرین حکایتی است که هر چند کوهکن
جان میکند حکایت او جز فسانه نیست
هرچند پا برهنه روم در رکاب تو
هیچم نوازشی بسر تازیانه نیست
در سجده ام تواضع و مستی بهانه ایست
زین بهترم بسجده ساقی بهانه نیست
سیرم ز خلد و گندم آدم فریب او
مرغ دل مرا هوس آب و دانه نیست
اهلی مسیح اگر بفلک رفت گو برو
مارا هوای رفتن ازین آستانه نیست
خوشتر ز صورت تو درین کارخانه نیست
از زخم تیرتست مرا استخوان سفید
مت کشته توایم و ازین به نشانه نیست
شیرین حکایتی است که هر چند کوهکن
جان میکند حکایت او جز فسانه نیست
هرچند پا برهنه روم در رکاب تو
هیچم نوازشی بسر تازیانه نیست
در سجده ام تواضع و مستی بهانه ایست
زین بهترم بسجده ساقی بهانه نیست
سیرم ز خلد و گندم آدم فریب او
مرغ دل مرا هوس آب و دانه نیست
اهلی مسیح اگر بفلک رفت گو برو
مارا هوای رفتن ازین آستانه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
در زیر زلف روی تو چون گل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
خوشا کسی که بکوی تو بخت همدم اوست
سفال درد سگان تو ساغر جم اوست
دلم که در خم چو گان زلف تست چو گوی
شکسته شد همه عمر و هنوز در خم اوست
بمرگ مدعی از درد، دل بسوخت مرا
هنوز خانه بختم سیه بماتم اوست
دلا تو چند چو پروانه لافی از آتش
ترا چه طاقت یک شعله ز آتش غم اوست
ترا چه تاب جمالی که مه ازو تابی است
چه جای ماه که خورشید ذره کم اوست
ز سیل فتنه چه غم خانه دل ما را
که از اساس محبت بنای محکم اوست
بیمن ساقی عیسی نفس نخواهد مرد
چراغ خاطر اهلی که زنده از دم اوست
سفال درد سگان تو ساغر جم اوست
دلم که در خم چو گان زلف تست چو گوی
شکسته شد همه عمر و هنوز در خم اوست
بمرگ مدعی از درد، دل بسوخت مرا
هنوز خانه بختم سیه بماتم اوست
دلا تو چند چو پروانه لافی از آتش
ترا چه طاقت یک شعله ز آتش غم اوست
ترا چه تاب جمالی که مه ازو تابی است
چه جای ماه که خورشید ذره کم اوست
ز سیل فتنه چه غم خانه دل ما را
که از اساس محبت بنای محکم اوست
بیمن ساقی عیسی نفس نخواهد مرد
چراغ خاطر اهلی که زنده از دم اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عتاب و ناز تو با من ز غایت خوبی است
که قهر و خشم بتان شیوه های محبوبیست
من از کمال طلب همچو خضر می یابم
که آنچه می طلبم در کمال مطلوبیست
کنون که یار زما میرمید میدانیم
که زشت نامی ما در نهایت خوبیست
تو سایه کم مکن از سر مرا که سایه سرو
چه کار آید اگر نیز سایه طوبیست
سوی تو مرغ دل آمد حکایت از وی پرس
که رمزهای نهانی نه حرف مکتوبیست
گر آستان تو اهلی بدیده رفت مرنج
که کار عاشق درمانده آستان روبیست
که قهر و خشم بتان شیوه های محبوبیست
من از کمال طلب همچو خضر می یابم
که آنچه می طلبم در کمال مطلوبیست
کنون که یار زما میرمید میدانیم
که زشت نامی ما در نهایت خوبیست
تو سایه کم مکن از سر مرا که سایه سرو
چه کار آید اگر نیز سایه طوبیست
سوی تو مرغ دل آمد حکایت از وی پرس
که رمزهای نهانی نه حرف مکتوبیست
گر آستان تو اهلی بدیده رفت مرنج
که کار عاشق درمانده آستان روبیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
هرگز بوفا چشم خوشت جانب من نیست
میلت بمن سوخته یک چشم زدن نیست
در معرکه عشق تو هرکس که شهید است
مردست و بر او حاجت چادر ز کفن نیست
در خون جگر گردم و گلگشت من اینست
مرغ دل ما را هوس گشت چمن نیست
ایخواجه ترا گفت و شنید از پی دنیاست
من بنده عشقم بتوام هیچ سخن نیست
اهلی، اگر از شرم و حیا پرسی از آن شوخ
در غنچه سخن هست و در آن غنچه دهن نیست
میلت بمن سوخته یک چشم زدن نیست
در معرکه عشق تو هرکس که شهید است
مردست و بر او حاجت چادر ز کفن نیست
در خون جگر گردم و گلگشت من اینست
مرغ دل ما را هوس گشت چمن نیست
ایخواجه ترا گفت و شنید از پی دنیاست
من بنده عشقم بتوام هیچ سخن نیست
اهلی، اگر از شرم و حیا پرسی از آن شوخ
در غنچه سخن هست و در آن غنچه دهن نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
لعل جانبخشش که آرام دل شیدا ازوست
راحت جان است ما را بلکه جان ما ازوست
از گلستان جهان هرگز مبادا کم چو سرو
آن گل جنت که حسن گلشن دنیا ازوست
من ز رنگ آمیزی مشاطه او سوختم
کاین دورنگی بامنش آن نوگل زیبا ازوست
چشم مست او که بینی گوشه گیر از هر طرف
در جهان هرجا که گردد فتنه یی پیدا ازوست
زاهد از غوغای ما مشکن سبومی را چه جرم
گر توانی منع او کن کاین همه غوغا ازوست
لیلی و شیرین خریداران آن یوسف رخ اند
در سر مجنون و شان هم مایه سودا ازوست
وصف آن گل گوی اهلی کز نسیم روح بخش
عندلیب گلشن روحانیان گویا ازوست
راحت جان است ما را بلکه جان ما ازوست
از گلستان جهان هرگز مبادا کم چو سرو
آن گل جنت که حسن گلشن دنیا ازوست
من ز رنگ آمیزی مشاطه او سوختم
کاین دورنگی بامنش آن نوگل زیبا ازوست
چشم مست او که بینی گوشه گیر از هر طرف
در جهان هرجا که گردد فتنه یی پیدا ازوست
زاهد از غوغای ما مشکن سبومی را چه جرم
گر توانی منع او کن کاین همه غوغا ازوست
لیلی و شیرین خریداران آن یوسف رخ اند
در سر مجنون و شان هم مایه سودا ازوست
وصف آن گل گوی اهلی کز نسیم روح بخش
عندلیب گلشن روحانیان گویا ازوست