عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ببزم قرب چو دیدم میانهٔ من و دوست
حجاب و پرده و حائل تصور من و اوست
ز جای جستم و خود را فدای او کردم
که تا نماند کسی در مقام الا دوست
مر اینسخن نپذیرد جز آنکه گوش دلش
رهین زمزمهٔ لا اله الا هوست
فکنده‌ام سر خود را چو گو بمیدانی
که سروران سرافراز را سر آنجا گوست
مرا بکعبه چه خوانی برب کعبه قسم
که سجده گاه من ابروی آن کمان ابروست
هزار مرتبه مینو فدای حور وشی
که یک تبسم او بهتر از دوصد مینوست
صغیر بر تو جفائی اگر ز دوست رسید
منال هر چه که از دوست میرسد نیکوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
دیگرم پروای خویش اندیشهٔ بیگانه نیست
بزم جانم را ضیا جز از رخ جانانه نیست
چون درآمد یارم اندر خلوت دل زانسرای
خویش هم رفتم که دیدم جای هر بیگانه نیست
زاهدان از صحبت ما نیستند آگه بلی
صحبت عشقست آخر قصه و افسانه نیست
عشق از معشوق خیزد بر دل عاشق زند
آری از شمع است آتش از پر پروانه نیست
چون من بی پا و سر چرخ از چه سرگردان بود
از غم زنجیر زلف یار اگر دیوانه نیست
نیست غم گر ما شدیم از دور ساغر بی نصیب
پیش چشم مست ساقی حاجت پیمانه نیست
کعبه از مولود پاک مرتضی شد محترم
ورنه فرقی در میان کعبه و بتخانه نیست
بارها گشتم نهانی در دل زار صغیر
غیرگنج مهر حیدر اندر این ویرانه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
مدام غیر غمم کس انیس و همدم نیست
بروزگار کسی باوفاتر از غم نیست
چگونه جام نگیرم که غیر صحبت جام
هر آنچه می‌نگرم یادگاری از جم نیست
ببین به حرمت عاشق که میشود محرم
بدان حرم که در آن جبرئیل محرم نیست
فریب دانهٔ خال تو خوردم و شادم
چرا که هر که نخورد اینفریب آدم نیست
در اینجهان مطلب راحت و گشاده دلی
که غیر رنج در این تنگنای عالم نیست
بجان دوست که درویش راست وقت خوشی
که بهر پادشه اسباب آن فراهم نیست
نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر
کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ای جسم تو بگرفته ز جان باج لطافت
جان را همه آسیبی و دل را همه آفت
جان را بود آن لطف که در جسم کند جای
تو جای بجان کرده ای از فرط لطافت
پرداختم از غیر تو دل بهر تو آری
رو بند کسان خانه به هنگام ضیافت
تا خود چه شود کار من و ساقی و مطرب
کاندل به لطافت برد و این بظرافت
گر همرهی خضر دهد دست توان کرد
یک چشم زدن طی دو صد ساله مسافت
چون گوی فکن در قدم پیر مغان سر
تا آنکه ز میدان ببری گوی شرافت
گردید صغیر از دل و جان بندهٔ شاهی
کز‌ امر حقش داد نبی‌ام ر خلافت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
کارت ای یار بمن غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو بجز عین وفاداری نیست
چه غم ارخوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خار شدن خواری نیست
بستهٔ دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هر چه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان دید
نیست نقشی که در این پرده زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مکن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
بیکی تیر مژه صید دوصد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که بجز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ بجز باده گلناری نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانه خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔ‌امید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفته‌ام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش می‌شوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
زمین گوئی به پیش پای عشق است
کفی افلاک از دریای عشق است
ز اول تا به آخر آنچه بینی
به بازار جهان سودای عشق است
در این مستان لایعقل شب و روز
بپا هنگامه و غوغای عشق است
بگفتم عقل چبود عاشقی گفت
گل خود رویی از صحرای عشق است
صف محشر زند بر هم ز مستی
هر آنکو مست از صهبای عشق است
ز دنیا کم نکوهش کن که آن را
چو نیکو بنگری دنیای عشق است
دو عالم صورت عشق است آنگاه
در این صورت علی معنای عشق است
صغیر از آرزوها دل تهی کن
که یکدل داری آن هم جای عشق است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
شاداب باغ دهر به آب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ببزم دل چو برافروختم ز عشق سراج
دگر به مشعل خورشید نیستم محتاج
چو در سفینهٔ عشقم چه باک از این دارم
که بحر حادثه از چار سو بود مواج
ببوسه ای ز لبش زندهٔ ابد گشتم
دهید مژده که جستم بدرد مرگ علاج
ندانم از تو چه اندر سر ا ست مردم را
که دیده در بر تیر تو می‌کنند آماج
بماه روی تو نازم که سیم و زر شب و روز
طبق طبق ز مه و مهر می‌ستاند باج
من از دو کون به میخانه روی آوردم
کجا روم گر از این درگهم کنند اخراج
نهم کلاه نمد کج بشکر درویشی
که شاه هیچ بجز دردسر ندید از تاج
صغیر هستی خود داد از آن بباد فنا
که دید عاقبتش می‌کند اجل تاراج
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
با بت ساده نشستن که ثواتبست و مباح
خوش بود خاصه که گیری ز کفش ساغر راح
در ره عشق بتان کوش که صاحبنظران
جز در این راه ندیدند و نجستند فلاح
نه عجب گر در رحمت شده بر ما مفتوح
تا که از عشق بدست‌ام ده ما را مفتاح
کرد در دیر مغان منزل و بگرفت قرار
بعد عمری که دلم بود به عالم سیاح
همه را گر سر جنگ است بما با همه کس
ما بصلحیم و نکوشیم مگر در اصلاح
بیوفائی جهان بین که بشب شاهد تست
در کنار دگری خفته چو بینی بصباح
از جهان بکذر اگر مرد رهی کز مردان
درنیاورده کس این زال دنی را بنکاح
در جهان هیچ نیندوخت بجز مهر علی
چون صغیر آنکه درآمد به ره خیر و صلاح
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
آن که از دوست بجز دوست تقاضا دارد
لاف عشق ار بزند دعوی بیجا دارد
نازم آن شوخ که از غمزه و طنازی و ناز
دلبری را همه اسباب مهیا دارد
در غم سلسلهٔ موی تو ای لیلی جان
همچو مجنون دل ما خیمه بصحرا دارد
نکشد نیم نفس عشق تو پای از سر ما
این خود از غایت لطفی استکه با ما دارد
دامنم پر گهر از چشمهٔ چشمست مدام
نازم این چشمه که ترجیح بدریا دارد
چرخ را عشق درآورده بگردش این شاه
زیر فرمان ز ثری تا به ثریا دارد
همه اجزاء جهان جاذب و مجذوب همند
راستی کارگه صنع تماشا دارد
ناتوان را که بود بهر رعایت مسئول
آن که بازوی هنرمند و توانا دارد
کی بحال تو بسوزد دل دلدار صغیر
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ز جان خویش اگر عاشقان نظر گیرند
گمان مکن نظر از روی یار برگیرند
مرا بکشت غم یار لیک از آن شادم
که کشتگان غمش زندگی ز سر گیرند
مرا ز حالت مجنون خبر دهند دو دوست
روا بود که ز احوال هم خبر گیرند
غلام همت آن رهروان چالاکم
که از دو کون ره عالم دگر گیرند
ز سنگ حادثه بشکسته بال مرغانند
که همچو بیضه فلک را بزیر پر گیرند
غزال طعمهٔ شیر است لیک ز آهوی چشم
بگاه صید یتان ره بشیر نر گیرند
صغیر طول‌ امل کن رها که هشیاران
مراین دو روزهٔ ایام مختصر گیرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هر آنکو سر بخاک درگه پیر مغان دارد
بیمن اختر فیروزخوش بختی جوان دارد
خلوص‌آور بپیش و جان خلاص از حول محشر کن
که زر تا نیست خالص بیم روز ‌امتحان دارد
گمانم اینکه نفس مطمئنی نیست جز عاشق
که عاشق نی ز دوزخ باک و نی شوق جنان دارد
غلام همت آن عاشقم کز جور جانانه
بجان صد آتش و قفل خموشی بر دهان دارد
سر و سامان ز درویشان مجو دل بر قفس بستن
نه از مرغی است کاندر شاخ طوبی آشیان دارد
جهانرا خواجه خواهد در خط فرمان خویش آرد
تو پنداری ز دیوان قضا خط‌ امان دارد
صغیرا یاد مرک از دل کند مهر جهان بیرون
بیاد آور بهار عمرت اندر پی خزان دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون بت من شانه بر زلف چلیپائی کشد
دل عنانم از مسلمانی بترسائی کشد
بار عشقی را که من در ناتوانی میکشم
کی تواند آسمان با آن توانائی کشد
حاصلش جز لغزش پا نیست اندر راه عشق
آنکه هنگام بلا دست از شکیبائی کشد
عاشقی نازم که بعد از مرک مجنون نام او
تا قیامت بهر لیلی بار رسوائی کشد
خاک بوسد پای یار و خلق عالم خاک را
بندگی کن خواهی ار کارت بمولائی کشد
تا بود جان بر لب جانان هوس دارم بلی
کی مگس پا از در دکان حلوائی کشد
در جهان هر کس ز مینای قناعت مست شد
همتش کی منت از این چرخ مینائی کشد
صحبت تنها ملال آرد صغیرا سعی کن
حالتی جو تا مگر رختت به تنهائی کشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر که با او آشنا شد خود ز خود بیگانه کرد
یافت هر کس گنج در خود خویشرا ویرانه کرد
جلوهٔ لیلای لیلی کرد مجنون اسیر
خلق پندارند حسن لیلیش دیوانه کرد
نازم آن کامل نظر ساقی که اندر بزم عام
هر کسی رامی به استعداد در پیمانه کرد
دلبر ما در بهای وصل خواهد نیستی
الله الله ما گدایان را نظر شاهانه کرد
ریخت از هر تار مویش صد هزاران دل بخاک
بهر آرایش چو زلف خم بخم را شانه کرد
سالها میخوارگان خوردند و می‌بد برقرار
باده نوشی‌ام د و یکجا تهی خمخانه کرد
گر بقای وصل آنشمع‌ امل خواهی صغیر
بایدت علم فنا تحصیل از پروانه کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
هر کس نه بعشق از سر اخلاص قدم زد
از پای درافتاد و بسر دست ندم زد
آن یار عرب زادهٔ مابین که دو ترکش
یغمای عرب کرد و شبیخون بعجم زد
خون دل عشاق ز مژگان سیه ریخت
آندم که میان دو سیه چشم بهم زد
کردم ز طبیبی طلب داروی غم گفت
بایست که از تیشهٔ می‌ریشه غم زد
در مذهب رندان بتر از کفر دورنگیست
بایست که دم یا ز صمد یا ز صنم زد
از خوان فلک دست فرو شوی دلا چند
بتوان چو مگس دست بسر بهر شکم زد
چون جوز مرا مغز سر از کاسه برون شد
از بسکه فلک بر سر من سنگ ستم زد
خاموش صغیرا که بد اندرید حکمت
آن خام که بر صفحه تقدیر رقم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
عاقبت دلا دیدی کار یار و من چون شد
حاصل من از عشقش دیدهٔ پر از خون شد
مهر اگر فزاید مهر از چه رو به آن مه من
هرچه مهر افزودم جور و کینش افزون شد
دوش مستی ما را جام می‌نشد باعث
بل ز غمزهٔ ساقی حال ما دگرگون شد
در جنون عشق ای دل نام هم بدل گردد
قیس در غم لیلی گفته گفته مجنون شد
خوی حاتمی باید نام حاتم ار خواهی
ورنه زر همان زر بد، ننگ نام قارون شد
سرو قد جانان را تا نشاند اندر دل
گفته‌ی صغیر الحق، دلربا و موزون شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعه‌ای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد