عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
به کویت از سر خود سجده مقبل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
به درگاه تو خود را بنده قابل نمی دانم
صف مژگان او زیر و زبر کردست عالم را
به دور نرگس او سحر را باطل نمی دانم
جفاجویی که چون خورشید تیغ او علم نبود
جهان را گر شبیخون آورد قاتل نمی دانم
در و دیوار در فریاد شد از پنبه گوشم
کسی را اینقدر از خویشتن غافل نمی دانم
بپا زنجیر شد یک سوزن بیرشته عیسی را
بلای بدتر از همراه ناقابل نمی دانم
حیات آدمی چون آب دایم رو به ره دارد
که من این کاروان را پای در منزل نمی دانم
گشادی می شود از عشقبازی بسته گیها را
به دستم گر فتد هر عقده یی مشکل نمی دانم
مرا هر چند همچون شمع آن بدخوی می سوزد
تمنای به غیر از سوختن در دل نمی دانم
نباشد سیدا آسایشی در عالم امکان
نظر تا می کنم این دشت را منزل نمی دانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
گر به کف مانند گل مشت زری می داشتم
در بغل چون غنچه گلبرگ تری می داشتم
راه دور عشق با مقراض پا نتوان برید
قطع می کردم من این ره گر سری می داشتم
آب می دادند چون دریا سخن های مرا
چون صدف گر در کف خود گوهری می داشتم
سبز شد همچون لباس خضر زنگار دلم
می شدم آئینه گر اسکندری می داشتم
مانده ام در خانه صیاد از بی قوتی
می شکستم صد قفس را گر پری می داشتم
می شدم شب تا سحر هنگامه آرایش چو شمع
پیش تیغش می نهادم گر سری می داشتم
چشم او را سیدا همکاسه می کردم به خود
گر به کف مانند نرگس ساغری می داشتم
در بغل چون غنچه گلبرگ تری می داشتم
راه دور عشق با مقراض پا نتوان برید
قطع می کردم من این ره گر سری می داشتم
آب می دادند چون دریا سخن های مرا
چون صدف گر در کف خود گوهری می داشتم
سبز شد همچون لباس خضر زنگار دلم
می شدم آئینه گر اسکندری می داشتم
مانده ام در خانه صیاد از بی قوتی
می شکستم صد قفس را گر پری می داشتم
می شدم شب تا سحر هنگامه آرایش چو شمع
پیش تیغش می نهادم گر سری می داشتم
چشم او را سیدا همکاسه می کردم به خود
گر به کف مانند نرگس ساغری می داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
صبا از خنده آن گل حدیثی گفت در گوشم
که همچون حلقه گرداب شد از گریه آغوشم
مرا گر محتسب از پای خم در پای دار آرد
سبوی باده رقصد چون سر منصور بر دوشم
غبار راه اگر چون گردباد از خود بیفشانم
فلک گردد نهان تا حشر زیر گرد پا پوشم
می پر زور من بردار از جا آسمانها را
به دوران رحم کن ای مدعی بگذار سرپوشم
چنان سرشار گفتم سیدا از می که در محشر
نوای صور نتواند کشیدن پنبه در گوشم
که همچون حلقه گرداب شد از گریه آغوشم
مرا گر محتسب از پای خم در پای دار آرد
سبوی باده رقصد چون سر منصور بر دوشم
غبار راه اگر چون گردباد از خود بیفشانم
فلک گردد نهان تا حشر زیر گرد پا پوشم
می پر زور من بردار از جا آسمانها را
به دوران رحم کن ای مدعی بگذار سرپوشم
چنان سرشار گفتم سیدا از می که در محشر
نوای صور نتواند کشیدن پنبه در گوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
از عدم جسم خراب و رنگ زرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
تحفه یی امروز بهر اهل درد آورده ام
خاطری دارم غبارآلود از رنج سفر
گردبادم پیکری در زیر گرد آورده ام
جانب گلشن مکن تکلیف ای بلبل مرا
نوبهارم لیک با خود آه سرد آورده ام
عاجزم افتاده ام ای چرخ از من کن حذر
لشکری همراه خود بهر نبرد آورده ام
تکیه گاهم سیدا باشد به شاه نقشبند
خویش را در سایه این شیرمرد آورده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دل را اسیر خط بناگوش کرده ام
این خانه را چو کعبه سیه پوش کرده ام
هر جا روم به سوی توام هوش می برد
عمریست راه خانه فراموش کرده ام
ایمن کنم ز خیره نگاهان رخ تو را
آئینه را گرفته نمدپوش کرده ام
مژگان من چو سنبل تر سبز گشته است
زلف تو شب به خواب در آغوش کرده ام
مأوای من که تنگ تر از روی ناخن است
همچون نگین گرفته و خاموش کرده ام
برتر بتم رسیده مرا نام برده یی
سر در کفن کشیده ام و گوش کرده ام
ای سیدا به بحر گهر داده ام عوض
هر قطره یی که همچو صدف نوش کرده ام
این خانه را چو کعبه سیه پوش کرده ام
هر جا روم به سوی توام هوش می برد
عمریست راه خانه فراموش کرده ام
ایمن کنم ز خیره نگاهان رخ تو را
آئینه را گرفته نمدپوش کرده ام
مژگان من چو سنبل تر سبز گشته است
زلف تو شب به خواب در آغوش کرده ام
مأوای من که تنگ تر از روی ناخن است
همچون نگین گرفته و خاموش کرده ام
برتر بتم رسیده مرا نام برده یی
سر در کفن کشیده ام و گوش کرده ام
ای سیدا به بحر گهر داده ام عوض
هر قطره یی که همچو صدف نوش کرده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
خوش آن مستی که درد و داغ خود را چاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
تو را می دیدم از دور و گریبان پاره می کردم
به داغ تازه می دادم تسلی داغ دیرین را
به جای برگ گل در جیب آتش پاره می کردم
به لوح سینه شبها صورتت را نقش می بستم
سری در جیب می بردم تو را نظاره می کردم
نمی گردد دل سخت تو با من نرم حیرانم
چو آتش بس که جای خود به سنگ خاره می کردم
به صحرا گر نبودی خاک مجنون سد راه من
غباری می شدم خود را ز شهر آواره می کردم
اگر می بود در عالم دوای درد عاشق را
دل خود را چو بلبل پیش گل صدپاره می کردم
به کویت هر سحر چون اشک خود طفلی که می دیدم
ز روی مرحمت آغوش خود گهواره می کردم
چه خوش بودی که همچون سیدا من هم سر خود را
به پایت می زدم درد دل بیچاره می کردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
امشب از مستی به پای خم چو خشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
عشرتی دارم که گویا در بهشت افتاده ام
از پس آئینه می کردم تماشا عکس را
بس که دور از امتیاز خوب و زشت افتاده ام
از توکل میر سید از غیب رزقم بی حساب
روزیم شد تنگ تا در فکر کشت افتاده ام
خانه ام در فکر آن نقاش شد بتخانه یی
دیده ام تا صورت او در کنشت افتاده ام
هر چه پایم کرده بود امروز دادندش جزا
سیدا اکنون به فکر سرنوشت افتاده ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
در چمن از گریه آبی بر رخ گل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
آتشی در غنچه منقار بلبل می زنم
از تعلق دست می شویم چو ابر نوبهار
می شوم دیوانه و پا بر سر پل می زنم
مرده پروانه را تا دیده ام بر پای شمع
خویش را در آب و آتش بی تأمل می زنم
از تردد پا به دامن می کشم محراب وار
پنجه ای در پنجه اهل توکل می زنم
حاجت دربان نباشد خانه زنجیر را
دور اگر اینست خود را بر تسلسل می زنم
من چه کردم تیره بختان را سرآمد گشته ام
بهر عرض حال خود زانو به کاکل می زنم
از پریشانی به گلشن دست بر سر می نهم
خلق پندارند بر دستار سنبل می زنم
سیدا دندان بدگو را خموشی بشکند
بر دهان خصم خود سنگ تغافل می زنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
نسیم صبح پیامی رساند در گوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
که شد گل چمن انتظار آغوشم
کدام سرو مرا در کنار می آید
چو بال فاخته پرواز دارد آغوشم
بود ز بوی گلم کوچه باغها لبریز
از این چه سود که گلچین کند فراموشم
به کوی عشق سبکروترم ز سایه خویش
به دامنی نرسیدست گرد پاپوشم
به دام بی پر و بالی کشیده اند مرا
نمی کنند رها آنقدر که می کوشم
حذر ز تیر ملامت نمی کنم هرگز
لباس پاره به بر دارم و زره پوشم
برون ز هستی خود سیدا نمی آریم
که داده است مرا دارویی که بیهوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نمی شود دم پیری اجل فراموشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
قد خمیده من حلقه ایست در گوشم
چو هاله دائره مشربم نباشد تنگ
هلال عیدم و باشد کشاده آغوشم
ز کوی باده فروشان نمی روم بیرون
نموده اند می و برده اند از هوشم
جز ز منزل سرگشتگان نمی یابم
چو گردباد در این دشت خانه بر دوشم
توکلی که تهیدستیم کرم کرده
اگر تمام جهان را دهند نفروشم
به بزم باده کشان نشاء نمی بینم
همان به است که دوران کند فراموشم
به یاد سیر گلستان انتظارم کن
لبالب از گل خمیازه است آغوشم
کمند زلف که وا کرده سیدا امروز
ز جای خویش سراسیمه می رود هوشم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
بیابان گردم و از کشور آرام بیرونم
متاع کاروان گردباد دشت مجنونم
نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد
که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم
ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید
نسیم کوچه باغ گلشن دلهای محزونم
نمی گردد صدف روشنگهر تا در صدف باشد
چراغم زیر دامانست تا در زیر گردونم
پی تکلیفم ای پروانه بر گردم چه می گردی
چو شمع کشته عمری شد که از هنگامه بیرونم
به زیر سایه موی سر خود دارم آسایش
به هر جائی که می سازم اقامت بید مجنونم
عرق آلوده خواهی بر سر بالین من آید
اگر دانی که در غمخانه خود بی تو من چونم
فغانم را نباشد سیدا با خلق تأثیری
مخالف می رسد در گوشها آهنگ قانونم
متاع کاروان گردباد دشت مجنونم
نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد
که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم
ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید
نسیم کوچه باغ گلشن دلهای محزونم
نمی گردد صدف روشنگهر تا در صدف باشد
چراغم زیر دامانست تا در زیر گردونم
پی تکلیفم ای پروانه بر گردم چه می گردی
چو شمع کشته عمری شد که از هنگامه بیرونم
به زیر سایه موی سر خود دارم آسایش
به هر جائی که می سازم اقامت بید مجنونم
عرق آلوده خواهی بر سر بالین من آید
اگر دانی که در غمخانه خود بی تو من چونم
فغانم را نباشد سیدا با خلق تأثیری
مخالف می رسد در گوشها آهنگ قانونم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خبر از زلف او با جان غم پیوسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا به سودای تو از خانه به بازار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
هر کجا درد و غمی بود خریدار شدیم
در پی نفس و هوا بیهوده گردی کردیم
این زمان در پی آن یار وفادار شدیم
بلبل ما به دل بیضه تمنای تو داشت
بال پرواز گشادیم و گرفتار شدیم
بر رخ ما در گلزار تماشا بستند
سعی ها ساخته خار سر دیوار شدیم
هر رگ تن ز گرانجانی ما سستی کرد
دل ز اندیشه تهی کرده سبکبار شدیم
پای پر آبله را چشمه چو زمزم کردیم
در ره کعبه دل قافله سالار شدیم
سیدا همچو مه مصر عزیزی رو داد
گر چه در چشم حسودان جهان خوار شدیم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به دام دلبری افتاده ام گمگشته تدبیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سراپا وحشتم در کوی او آهوی تصویرم
ضعیفم بر تمنای دل خود بس نمی آیم
هوس دیوانه و باریکتر از موست زنجیرم
عصا از خانه ام ننهاده چون پرگار پا بیرون
نرفته جانب صیدی ز آغوش کمان تیرم
ز دوران عمرها شد تر نگردیده لب خشکم
نداره قطره شیری به پستان مادر پیرم
خس و خاشاک نتواند شدن با برق سد راه
سر خود می خورد هر کس که می گردد عنان گیرم
دهد کلک سخن سنجم تسلی نفس سرکش را
نباشد زین نیستان جز قناعت روزیی شیرم
به عالم نیست چون اهل طمعی یکسان سلوک من
بروی دوستان آئینه ام با خصم شمشیرم
سر خود مانده ام از بی کسی بر کنده زانو
ز چین دامن خود عمرها شد پا به زنجیرم
به صدر سینه دشمن چو پیکانست جای من
خداوندا مکن دنباله رو همچون پر تیرم
ز جوی اهل دولت تر نکرده کلکم انگشتی
از این سرچشمه عمری شد که رم خوردست نخچیرم
منه بر دوشم ای مرهم کف روباه بازی را
به داغ سینه چنگال پلنگم ناخن شیرم
سپهر داری مکن ای چرخ پیش آه مظلومان
مکن اندیشه از پیکان حذر کن از پر تیرم
نه آساید کسی در این بیابان از شکار من
خرابم تشنه ام بدست و پایم آهوی پیرم
به زور دست بازو می خورم ای سیدا روزی
مرا چون کوهکن خون جگر باشد به از شیرم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
روزگاری شد که خون از دیده تر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
در بهشت افتاده ایم و آب کوثر می خوریم
مغز اندر استخوان داریم و محنت روزیم
سنگها از هر طرف چون بسته بر سر می خوریم
ما کباب سینه بی کینه یار خودیم
باده گلگون تر از خون کبوتر می خوریم
بسته ایم از خلق چشم و کامرانی می کنیم
شسته ایم از بحر دست و آب گوهر می خوریم
ما کجا ای خضر آب چشمه حیوان کجا
رحم بر لب تشنگی های سکندر می خوریم
بهر شیرین بیستون را کوهکن گهواره کرد
ما چو طفلان شیر از پستان مادر می خوریم
می توان پی برد از پیشانی خورشید و ماه
پیش پاهایی که از چرخ ستمگر می خوریم
با زبان دوستی از خلق گیریم انتقام
خوان مردم آشکارا همچو نشتر می خوریم
آب حیوان تا قیامت با خضر پیوند باد
ما شراب زندگی از دست دلبر می خوریم
سیدا چون غنچه سر بر زانوی خود مانده ام
کس چه داند ما غم فردای محشر می خوریم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
اشک من گر اینچنین کز دل برون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
داغ های سینه ام گرداب خون خواهد شدن
گر نهم پا بر سر دیوانگی چون گردباد
آسمانها تخته مشق جنون خواهد شدن
در دل فرهاد من آخر غم شیرین لبان
مانده مانده همچو کوه بیستون خواهد شدن
می توان کردن به افسون اژدها را زیر دست
نفس سرکش پیش عقل آخر زبون خواهد شدن
در تلاش سلطنت افتاده اند از پای خلق
تاج اگر اینست عالم سرنگون خواهد شدن
هر که آید بر سر کوی بتان چون آفتاب
رفته رفته آخر از عالم برون خواهد شدن
سیدا هر کس به جای باده خون دل خورد
سرخ رو همچون شراب لالهگون خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
تلخکامم از دل پر مدعای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن
می خورم زهر از برای آشنای خویشتن
آرزوها بر سرم آورده سودا را به جوش
چند روزی شد نمی یابم هوای خویشتن
نی گریبانی رفو کردم نه چاک دامنی
می زنم بر سینه دست نارسای خویشتن
بالش آسایشی هرگز نمی باشد مرا
می نهم چون شمع شبها سر به پای خویشتن
بر سپند من اگر آتش شبیخون آورد
خوش نمی آید که برخیزم ز جای خویشتن
سرو می آید به استقبالش از باغ مراد
راستی را هر که می سازد عصای خویشتن
گوشه ابروی او مد نظر باشد مرا
کرده ام از شاخ آهو متکای خویشتن
شکوه دارند آستین و دامنم از کوتهی
می کشم شرمندگی از دست و پای خویشتن
خانه ام از صورت هستی غبار خاطر است
می زنم آتش به نقش بوریای خویشتن
اهل حکمت سیدا بیهوش دارو خورده اند
از که می جوید کسی دیگر دوای خویشتن