عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۸
به رنگ شمع ممکن نیست سوز دل نهان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
جنون مغزی که من دارم برون استخوان دارم
نپنداری به مرگ از اضطراب شوق وامانم
سپند حسرتم تا سرمه میگردم نشان دارم
ز رمز محفل بیمغز امکانم چه میپرسی
کف خاکستری در جیب این آتش نشان دارم
به این افسردگیها شوخیی دارد غبار من
که گر دامن فشانم ناز چشم آهوان دارم
به رنگ گردباد از خاکساری میکشم جامی
که تا بر خویش میپیچم دماغ آسمان دارم
مباشید از قماش دامن برچیدهام غافل
که من صد صبح ازین عالم برون چیدن دکان دارم
نفس سرمایهای با این گرانجانی نمیباشد
شرر تاز است کوه اینجا و من ضبط عنان دارم
به غیر از سوختنکاری ندارد شمع این محفل
نمیدانم چه آسایش من آتش به جان دارم
به این سامان اگر باشد عرقپیمایی خجلت
ز خاکم تا غباری پر زند آب روان دارم
خجالت صد قیامت صعبتر از مرگ میباشد
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم
به دوش هر نفس بار امیدی بستهام بیدل
ز خود رفتن ندارد هیچ و من صد کاروان دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۰
عمریست ز اسباب غنا هیچ ندارم
چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد
معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست
چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر
سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد
غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر
برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس میزیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد
گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست
آیینه! تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم
جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
چون دست تهی غیر دعا هیچ ندارم
تحریک لبی بود اثر مایهٔ ایجاد
معذورم اگر جز من و ما هیچ ندارم
تشویق خیالات وجود و عدمم نیست
چون رمز دهانت همه جا هیچ ندارم
یا رب چقدر گرم کنم مجلس تصویر
سازم همه کوک است و صدا هیچ ندارم
چون شمع اگر شش جهتم پی سپر افتد
غیر از سر خود در ته پا هیچ ندارم
وامانده یأسم که از این انجمن آخر
برخاستنی هست و عصا هیچ ندارم
مغرور هوس میزیم از هستی موهوم
فریاد که من شرم و حیا هیچ ندارم
همکسوت اسباب حبابم چه توان کرد
گر باز کنم بند قبا هیچ ندارم
شخص عدم از زحمت تمثال مبراست
آیینه! تو هیچم منما هیچ ندارم
بیدل اگر آفاق بود زیر نگینم
جز نام خدا نام خدا هیچ ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
میام به ساغر اگر خشک شد خمار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
خزانگمست به باغیکه من بهار ندارم
هوس چه ریشه کند در زمین شرم دمیدن
چو تخم اشک عرق واری آبیار ندارم
محبت از دل افسردهام به پیش که نالد
قیامت است که من سنگم و شرار ندارم
به حیرتم چه کنم تحفهٔ نوید وصالش
نگه بضاعتم و غیر انتظار ندارم
به بحر عشق چه سازند زورق طاقت
کنار جوست طلب لیک منکنار ندارم
کرم کنی اگرم قابل کرم نشناسی
که خاک تا نشوم شکر حقگذار ندارم
تو خواه سر خط گبرم نویس خواه مسلمان
نگین بیجسم از هیچ نقش عار ندارم
ز سحرکاری نیرنگ عشق دم نتوان زد
برون نجستهام از خلوتیکه بار ندارم
مگر کند غم نایابیام کدورتی انشا
سراغم از که طلب میکنی غبار ندارم
فتادهام به خم و پیچ عبرتیکه مپرسید
برون بحر شنا دارم اختیار ندارم
دگر میفکنم ای وهم در گمان تعین
که من اگر همه غیرم به غیر یار ندارم
حباب و کلفت اسباب بیدل این چه خیالست
بجز خمی که به دوش من است بار ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۳
مپرسید از معاش خنده عنوانی که من دارم
از آبی ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد
چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن
به خارا تیشه میباید زد از جانی که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب
پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمیآید
به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی
به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید
به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمیآیم
گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم
از آبی ناشتاتر میشود نانی که من دارم
دو روزم باید از ابرام هستی آب گردیدن
بجز ننگ فضولی نیست مهمانی که من دارم
دل آواره با هیچ الفتی راضی نمیگردد
چه سازم چارهٔ این خانه ویرانی که من دارم
جدا زان جلوه نتوان اینقدرها زندگی کردن
به خارا تیشه میباید زد از جانی که من دارم
ز شوخی قاصدش هر گام دارد بازگردیدن
به رنگ سودن دست پشیمانی که من دارم
ز گلچینان باغ آرزوی کیستم یا رب
پر طاووس دارد گرد دامانی که من دارم
ندارد جز تأمل موج گوهر مصرعی دیگر
همین یک سکته است انشای دیوانی که من دارم
ز رنگ آمیزی این باغ عبرت برنمیآید
به غیر از نقشبند طاق نسیانی که من دارم
به حیرت رفت عمر و بر یقین نگشودم آغوشی
به چشم بسته بر بندند مژگانی که من دارم
نمیدانم چه سان از شرم نادانی برون آید
به زنار آشنا ناگشته ایمانی که من دارم
کفیل عذر یک عالم خطا طرفی دگر دارد
حیا بر دوش زحمت بست تاوانی که من دارم
چو شمع از فکر خود تا خاک گشتن برنمیآیم
گریبانهاست بیدل در گریبانی که من دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
چو سایه خاک به سر داغم از غمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
سیاه پوشم از اندوه ماتمی که ندارم
گداز طینت نامنفعل علاج ندارد
جبین به سیل عرق دادم از نمیکه ندارم
نفسگداخت چو شمع و همان بجاست تعلق
قفس هم آب شد از خجلت رمیکه ندارم
فکنده است به خوابم فسون مخمل و دیبا
به زبر سایهٔ دیوار مبهمی که ندارم
به صفرنسبت منکرد هرکه محرم من شد
ندیدهام چقدر بیش ازکمی که ندارم
چو شمع سرفکنم تاکجا زشرم رعونت
گران فتاد به دوش من آن خمیکه ندارم
به قطع الفت اسباب ماندهام متحیر
فسان زنید به تیغ تنک دمیکه ندارم
خیال داد فریبم فسانه برد شکیبم
به شور ماتم عید و محرمیکه ندارم
هزار سنگ به دل بست تا ز شهرت عنقا
نشست نقش نگینم به خاتمیکه ندارم
رسیدهام دو سه روزیست در توهم بیدل
ازآن جهان که نبودم به عالمی که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۶
به هستی از اثر اعتبار مایه ندارم
چو مویکاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین
که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشکگداز دلیست پرورش من
یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔکف افسوسکردهام چه توانکرد
به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت
دگر صریح چه انشاکنمکنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت
تو سبحهگیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولویام خرده بر شعور نگیرد
کهگمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرفکشدم دل، یکیست جاده و منزل
سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل
که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
چو مویکاسه چینی به غیر سایه ندارم
مگر به خاک رسانم سر بنای تعین
که غیر آبلهٔ پا چو اشک پایه ندارم
چو طفل اشکگداز دلیست پرورش من
یتیم عشقم و ربطی به شیر دایه ندارم
تهیهٔکف افسوسکردهام چه توانکرد
به سرمه سایی عبرت جزاین صلایه ندارم
بس است سطرگدازم چو شمع نامهٔ الفت
دگر صریح چه انشاکنمکنایه ندارم
به ماکیان توزاهد مرا چه ربط وچه نسبت
تو سبحهگیرکه من چون خروس خایه ندارم
سزدکه مولویام خرده بر شعور نگیرد
کهگمره ازلم جزوی از هدایه ندارم
به هر طرفکشدم دل، یکیست جاده و منزل
سوار مرکب شوقم خرکرایه ندارم
به نام محض قناعت کنید از من بیدل
که من چو مصحف تحقیق هیچ آیه ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
ز بس ضعیف مزاج جهان تدبیرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
چو صبح تا نفس از دل به لب رسد پیرم
هنوز جلوهٔ من در فضای بیرنگیست
خیالم و به نگه کردهاند زنجیرم
کسی به هستی موهوم من چه پردازد
که همچو خواب فراموش ننگ تعبیرم
ز فرق تا به قدم حیرتم نمیدانم
گشودهاند به رویکه چشم تصویرم
چو اخگرم بهگره نیست غیر خاکستر
تبم اگر شکند سر به سر تباشیرم
چه نغمه داشت نی تیر او که در طلبش
چو رنگ میرود از خویش خون نخجیرم
سیاهبخت محبت بهارها دارد
به هند نازفروش سوادکشمیرم
نگاه دیدهٔ آهوست وحشتی که مراست
به روز هم نتوان کرد قطع شبگیرم
چو جاده رنگ بنای مرا شکستی نیست
به خشت نقش قدمکردهاند تعمیرم
مپرس ز آتش شوق که داغم ای ناصح
که چون سپند مبادا به ناله درگیرم
من آن ستمزده طفلمکه مادر ایام
به جام دیدهٔ قربانی افکند شیرم
چنان به ضعف عنان رفته ازکفم بیدل
که من ز خویش روم گر کشند تصویرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۱
چه دولت است که من نامت از ادب گیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
ز شرم دست تهی دامنی به لبگیرم
به عشق اگر همه تن غوطهام دهند به قیر
چوداغ لاله سحرها به طوف شبگیرم
به این زبان که چو شمعم دماغ میسوزد
خموشا اگر نشوم انجمن به تبگیرم
خمار اگر نشود ننگ مجلس آرایی
به مستی حلب شیشهگر حلبگیرم
غم وراثت آدم نخوردهام چندان
که راه خلد به امید این نسب گیرم
ندارم این همه رغبت به لذت دنیا
که ننگ آتشک از بوی این جلب گیرم
چو موی چینی از اقبال من چه میپرسی
عنان به شام شکستهست سعی شبگیرم
خوشست چشم بپوشم ز نقشکار جهان
هزار نسخه به این نقطه منتخبگیرم
ز طرف مشرب مستان خجل شوم بیدل
دمیکه هفت فلک برگی از عنبگیرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
به حیرت خویش را بیگانهٔ ادراک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی
نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی
به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد
ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
جنون ناتوانم جیب مژگان چاک میسازم
تماشاهاست نیرنگ تحیرگاه الفت را
تو با آیینه و من با دل غمناک میسازم
به چندین آرزو میپرورم یک آه نومیدی
نهال شعلهای سیراب ازین خاشاک میسازم
ندارد پنجهٔ آفت کمین جیب عریانی
چو گل جرم لباسست اینکه من با خاک میسازم
همای لامکان پروازم و از بیپر و بالی
به پسی ماندهام چندانکه با افلاک میسازم
به چندین نشئه بودم محو مژگان سیه مستی
کنون با سایهواری از نهال تاک میسازم
خیال از چین ابرویی تبسم میکند انشا
به ناموس محبت زهر را تریاک میسازم
غرور اعتبار از قطرهام صورت نمیبندد
به تدبیر گهر آبی که دارم خاک میسازم
شکار افکن چو خون صیدم از ره برنمیدارد
ز نومیدی به خود میپیچم و فتراک میسازم
در این ماتمسرا بیدل مپرس از کسوت شمعم
ز من تا آستینی هست مژگان پاک میسازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۰
از ضعف بسکه در همه جا دیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
تا پای خود چو شمع به شبگیر میرسم
وهم علایق از همه سو رهزن دل است
پا درگل خیال به صد قیر میرسم
برنقش پای شمع تصور حنا مبند
من رنگها شکسته به تصویر میرسم
رنگ بنای صبح ز آب وگل فناست
بر باد میروم که به تعمیر میرسم
از کام حرص لذت طفلی نمیرود
دندان شکسته باز پی شیر میرسم
بگذار چون سحر فکنم طرح فرصتی
گرد رمی ز دور نفسگیر میرسم
خواب عدم فسانهٔ هستیشنیده است
شادمکزین بهانه به تعبیر میرسم
چون شمع رنگم از چه بهارآفریده است
کز هر نگه به صد گل تغییر میرسم
از نارسایی ثمر خام من مپرس
تا رنگ زرد نیز همان دیر میرسم
آسان نمیرسد به تسلی جنون من
چون ناله رفته رفته به زنجیر میرسم
ای قامت خمیده دو گام آرمیده رو
من هم به تو همین که شدم پیر میرسم
همدم چو فرصت از دو جهان قطع الفت است
بر هر چه میرسم دم شمشیر میرسم
بیدل همین قدر اثرم بس که گاهگاه
بر گوش ناسخن شنوان تیر میرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۱
تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
با تو چنانکه بیخودم بی تو به تو نمیرسم
خجلت هستیام چو صبح در عدم آب میکند
جیب چه رنگ بر درم من که به بو نمیرسم
در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست
دست شکسته دارم و تا به سبو نمیرسم
گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست
هیچ به سا ز حسن این آبلهرو نمیرسم
سجدهگه امید نیست معبد بینیازیام
تا نگدازد آرزو من به وضو نمیرسم
رنج طلب کشم چرا کاین ادب شکسته پا
میکشدم به منزلی کز تک و پو نمیرسم
شرم حصول مدعا مانع خود نماییام
بیثمری رساندهام گر به نمو نمیرسم
چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا
تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمیرسم
زین نفسی که هیچ سو گرد پیاش نمیرسد
نیست دمی که من به خویش از همه سو نمیرسم
غفلت گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد
جرم به خود رمیدن است این که به او نمیرسم
بیدل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است
آنچه تو دیدهای بگو خواه مگو نمیرسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۳
ز چاک سینه آهی مینوبسم
کتانم حرف ماهی مینویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی مینویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی مینویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی مینویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی مینویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی مینویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم گیاهی مینویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی مینویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی مینویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی مینویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی مینویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی مینویسم
چو صبحم صفحه بینقشست بیدل
شکست رنگ گاهی مینویسم
کتانم حرف ماهی مینویسم
محبت نامه پردازست امروز
شرار برگ کاهی مینویسم
سرا پا دردم از مطلب مپرسید
به مکتوب آه آهی مینویسم
به رنگ سایه مشق دیگرم نیست
همین روز سیاهی مینویسم
غبار انتظار کیست اشکم
که هر سطری به راهی مینویسم
سواد نقطهٔ موهوم روشن
به تحقیق اشتباهی مینویسم
رسایی نیست سطر رشتهٔ عجز
ز بس خاکم گیاهی مینویسم
گناه دیگر اظهار تحیر
اگر عذر گناهی مینویسم
نیاز آیینهٔ اسرار نازست
شکستم کجکلاهی مینویسم
هجوم لغزش هوشست خط نیست
به رغم جاده راهی مینویسم
دو عالم نسخهٔ حیرت سوادست
به هر صورت نگاهی مینویسم
ز دل نقش امیدی جلوگر نیست
بر این آیینه آهی مینویسم
چو صبحم صفحه بینقشست بیدل
شکست رنگ گاهی مینویسم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا دفتر حیرت ز رخش تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
از تار نظر رشتهٔ شیرازه کند چشم
از مردمک دیده به گلزار نگاهش
داغ کهنی بر دل خود تازه کند چشم
مشاطه ز حسرت بگزد دست به دندان
هرگه ز تغافل به رخت غازه کند چشم
مپسند که در پلهٔ میزان عدالت
شوخی ستمها به خود اندازه کند چشم
مرغان تحیر همه جغدند به دامش
هرگه ز صفیر نگه آوازه کند چشم
بیدل گل رخسار بتی خندهفروش است
وقتست که داغ دل ما تازه کند چشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
چون شمع زحمتی که به شبگیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
از داغ پنبه میکشم و دیر میکشم
طفلی شد و شباب شد و شیب سرکشید
لیکن یقین نشد که چه تصویر میکشم
فرصت امید و سعی هوسها همان بجاست
سیماب رفت و زحمت اکسیر میکشم
عجزم به زعم خویش رگ از سنگ میکشد
هر چند موی از قدح شیر میکشم
بی خم شدن ز دوش نیفتاد بار کش
رنج شباب تا نشوم پیر میکشم
مزدوری بنای جسد بار گردن است
تا زندهام همین گل تعمیر میکشم
زین نالهای که هرزه دو نارسایی است
روزی دو انتقام ز تأثیر میکشم
بنیاد اعتبار بر این صورت است و بس
وهم ثبات دارم و تغییر میکشم
در دل هزار ناله به تحسین من کم است
نقاش صنعت المم تیر میکشم
ضعفم نشانده است به روز سیاه شمع
پایی که میکشم ز گل قیر میکشم
تا همچو اخگرم تب جانکاه کم شود
میسایم استخوان و تباشیر میکشم
پیری اشارهای ز خم ابروی فناست
ای سر مچین بلند که شمشیر میکشم
بیدل سخن صدای گرفتاری دل است
این ریشهها ز دانهٔ زنجیر میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۰
تیغ آهی بر صف اندوه امکان میکشم
خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان میکشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن
از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است
ازگریبان جای سر چاک گریبان میکشم
میزنم فال فراموشی ز وضع روزگار
صورت بیمعنیی بر طاق نسیان میکشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من
بازوی عجزم کمان ناتوانان میکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معنی میکند
ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان میکشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست
روزگاری شد که ناز چشم حیران میکشم
خاک میگردم به صد بیطاقتیهای سپند
غیر پندارد عنان ناله آسان میکشم
مشت خون نیمرنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستی به دست و پای خوبان میکشم
با مروت توام افتادهست ایجادم چو شمع
خار همگر میکشم از پا به مژگان میکشم
از غبار خاطرم ای بیخبر غافل مباش
گردباد آه مجنون بیابان میکشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد
کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان میکشم
کلفت مستوریام در بینقابی داغ کرد
بار چندین پیرهن از دوش عریان میکشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست
هر کجا او سر برآرد من گریبان میکشم
خامهٔ یأسم خطی بر لوح سامان میکشم
نیست شمع من تماشا خلوت این انجمن
از ضعیفیها نگاهی تا به مژگان میکشم
ابجد اظهار هستی یک سحر رسوایی است
ازگریبان جای سر چاک گریبان میکشم
میزنم فال فراموشی ز وضع روزگار
صورت بیمعنیی بر طاق نسیان میکشم
کس ندارد طاقت زورآزماییهای من
بازوی عجزم کمان ناتوانان میکشم
عضو عضوم با شکست رنگ معنی میکند
ساغر اندیشهٔ آن سست پیمان میکشم
جوهر آیینهٔ من خامهٔ تصویرکیست
روزگاری شد که ناز چشم حیران میکشم
خاک میگردم به صد بیطاقتیهای سپند
غیر پندارد عنان ناله آسان میکشم
مشت خون نیمرنگم طرفه شوخ افتاده است
چون حنا دستی به دست و پای خوبان میکشم
با مروت توام افتادهست ایجادم چو شمع
خار همگر میکشم از پا به مژگان میکشم
از غبار خاطرم ای بیخبر غافل مباش
گردباد آه مجنون بیابان میکشم
سایهٔ بیدست و پایی از سر من کم مباد
کز شکوهش انتقام از هر چه نتوان میکشم
در غبار خجلتم از تهمت آزادگی
من که چون صحرا هنوز از خاک دامان میکشم
کلفت مستوریام در بینقابی داغ کرد
بار چندین پیرهن از دوش عریان میکشم
لفظ من بیدل نقاب معنی اظهار اوست
هر کجا او سر برآرد من گریبان میکشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
به عرض جوهر طاقت درین محیط خموشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
که من ز بار نفس چون حباب آبله دوشم
سپند مجمر یأسم نداشت سرمهٔ دیگر
تپید ناله به کیفیتی که کرد خموشم
ز بس به درد تپیدن گداختم همه اعضا
توان شنید چو موج ازشکست رنگ خروشم
چه ممکنست کسی پی برد به شوخی حالم
نشانده است تحیر به آب آینه جوشم
خوشم به حاصل تردامنی چو اشگ ندامت
نه گوهرم که شوم خشک و آبرو بفروشم
ز آفتاب کشم ناز خلعت زرین
گلیم بخت سیه بس بود چو سایه به دوشم
نوید عافیتی دارم از جهان قناعت
صدای بینفس موج گوهر است سروشم
تغافلست ز عالم لباس عافیت من
حبابوار ندانم به غیر چشم چه پوشم
چمن طرازی ناز است سیر بیخودی امشب
صدای پای که دارد غبار رفتن هوشم
شرار نیم نگه فرصت نمود ندارد
در انتظار که باشم به آرزوی چه کوشم
درین چمن به چه گل آشنا شوم من بیدل
مگر چو لاله دو روزی به داغ یأس بجوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
ز فیض گریهٔ سرشار افسردن فراموشم
به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم، مپرس از سرگذشت من
شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمیدارد
ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم
به رنگ شمع، رنگ رفته میپردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طیکردن
درای محمل شوقم، کجا شد دل که بخروشم
به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد
ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
به رنگ چشمه آب دیده دارد آتش جوشم
جنونی در گره دارم به ذوق سرمه گردیدن
سپند بیقرارم ناله خواهدکرد خاموشم
حضور بوریای فقر عرض راحتی دارد
سزد گر بستر مخمل شود خواب فراموشم
نم اشک زمینگیرم، مپرس از سرگذشت من
شکست دل ز مژگان تا چکیدن داشت بر دوشم
ز تشریف کمال آخر قبای یأس پوشیدم
به رنگ چشمهٔ آیینه جوهرکرد خس پوشم
محبت پیش ازبن داغ خجالت برنمیدارد
ز وصلت چند باشم دور و با خود تاکجا جوشم
کمند صید نازم هرقدر از خود برون آیم
به رنگ شمع، رنگ رفته میپردازد آغوشم
چو تمثال لباسی نیست کز هستی بپوشاند
مباد از حیرت آیینه تنگ آید برو دوشم
به بیدردی بیابان هوس تا چند طیکردن
درای محمل شوقم، کجا شد دل که بخروشم
به احوال من بیدل کسی دیگر چه پردازد
ز بس بیحاصلم از خاطر خود هم فراموشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
ندانم مژدهٔ وصل که شد برق افکن هوشم
که همچون موج از آغوشم برون میتازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینهام کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه، گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم، فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه میگوید که آتش میزند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمیتابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمیخواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفتهام بیدل
چو رنگ گل به باد ناتوانی میپرد هوشم
که همچون موج از آغوشم برون میتازد آغوشم
به صد خورشید نازد سایهٔ اقبال شام من
که عمری شد چو خط تسلیم آن صبح بناگوشم
به حیرت بس که جوشیدم نگاه افسرده مژگان شد
من آن آیینهام کز شوخی جوهر نمد پوشم
به هر افسردگی از تهمت بیدردی آزادم
چو تار ساز در هر جا که باشم ناله بر دوشم
وداع غنچه، گل را نیست جز پرواز مخموری
دل از خود رفت و بر خمیازه محمل بست آغوشم
چو خواب مردم دیوانه تعبیرم جنون دارد
به یاد من مکش زحمت فراموشم، فراموشم
حدیث حیرتم باید ز لعل یار پرسیدن
چه میگوید که آتش میزند در کلبهٔ هوشم
چه سازم کز بلای اضطراب دل شوم ایمن
خموشی هم نفس دزدیده فریادست در گوشم
ز کس امید دلگرمی ندارد شعلهٔ شمعم
به هر محفل که باشم با شکست رنگ در جوشم
بجز حسرت چه اندوزم به جز حیرت چه پردازم
نگاهم بیش ازینها بر نمیتابد بر و دوشم
مبادا هیچکس یا رب زیانکار پشیمانی
دل امروز هم شب کرد داغ فرصت دوشم
کجا بست از زبان جوهر آیینه گویایی
چراغ دودمان حیرتم بسیار خاموشم
حضور آفتاب از سایه پیدایی نمیخواهد
دمی آیم به یاد خود که او سازد فراموشم
به یاد آن میان عمریست از خود رفتهام بیدل
چو رنگ گل به باد ناتوانی میپرد هوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۴
زین گریه اگر باد برد حاصل خاکم
چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم
دست من و دامان تمنای وصالت
نتوان چو نفسکردن ازین آینه پاکم
از آبلهام منع دویدن نتوان کرد
انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم
بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک
از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیالست
عمریست که در راه تمنای تو خاکم
دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی
کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم
از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید
دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم
ای همت عالی نظران دست نگاهی
تا چند کشد پستی طالع به مغاکم
دل شمع خیالیست که تا حشر نمیرد
زنهار تکلف مفروزید به خاکم
بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی
امروز سیه مستتر از سایهٔ تاکم
چون صبح چکد شبنم اشک از دل چاکم
دست من و دامان تمنای وصالت
نتوان چو نفسکردن ازین آینه پاکم
از آبلهام منع دویدن نتوان کرد
انگور نگردد گره ریشهٔ تاکم
بی موج به ساحل نرسد کشتی خاشاک
از تیغ اجل نیست در این معرکه باکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیالست
عمریست که در راه تمنای تو خاکم
دارد نفسم پیچ و خم طرهٔ رازی
کان را نبود شانه مگر سینهٔ چاکم
از بسمل شمشیر جفا هیچ مپرسید
دارم به نظر ذوق هلاکی که هلاکم
ای همت عالی نظران دست نگاهی
تا چند کشد پستی طالع به مغاکم
دل شمع خیالیست که تا حشر نمیرد
زنهار تکلف مفروزید به خاکم
بیدل به خیال مژهٔ چشم سیاهی
امروز سیه مستتر از سایهٔ تاکم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
چمن طراز شکوه جهان نیرنگم
مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم
ز نیستان تعلق به صد هزار گره
نیی نرست که گردد حریف آهنگم
دل ستمزده با تنگنای جسم نساخت
فشار ریخت برون آبگینه از سنگم
بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام
ذخیرهای که کند میهمانی بنگم
چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت
بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم
به یاد چشم تو عمریست میروم از خویش
به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم
مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد
به دامن تو نهفته است صورت چنگم
بهجز غبار ندانم چه بایدم سنجید
ترازوی نفسم، باد میبرد سنگم
به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست
عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم
چنار تا به کجا عیب مفلسی پوشد
هزار دستم و بیرون آستین تنگم
شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست
به این چمن برسانید نامهٔ رنگم
چو سایه آینهٔ تیرهروز خود بیدل
به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم
مسلّم است چو طاووس سکهٔ رنگم
ز نیستان تعلق به صد هزار گره
نیی نرست که گردد حریف آهنگم
دل ستمزده با تنگنای جسم نساخت
فشار ریخت برون آبگینه از سنگم
بهار دهر ندارد ز خندهٔ اوهام
ذخیرهای که کند میهمانی بنگم
چه نغمه واکشم از دل که لعل خاموشت
بریشم از رگ یاقوت بست بر سنگم
به یاد چشم تو عمریست میروم از خویش
به میل سرمه شکستند گرد فرسنگم
مباد وحشت ناز تو رنگ چین ریزد
به دامن تو نهفته است صورت چنگم
بهجز غبار ندانم چه بایدم سنجید
ترازوی نفسم، باد میبرد سنگم
به هیچ صورتم از انفعال رستن نیست
عرق سرشت تری چون طبیعت ننگم
چنار تا به کجا عیب مفلسی پوشد
هزار دستم و بیرون آستین تنگم
شکسته بالم و در هیچ جا قرارم نیست
به این چمن برسانید نامهٔ رنگم
چو سایه آینهٔ تیرهروز خود بیدل
به صیقلی نرساندم مگر خورد زنگم