عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
کبود از بوسه امشب لعل آن رشک پری دیدم
گل شفتالوی این باغ را نیلوفری دیدم
بود در دیده ام افتادگی را رتبهٔ دیگر
زمین را بر فراز عرش و کرسی برتری دیدم
نهان در زنگ کلفت تا به کی باشد دلم، زاهد!‏
من این آیینه را از موج روشنگری دیدم
به روی آتش دل همچو مویی جسم زارم را
بسی شبها فکندم تا نشان از آن پری دیدم
فرنگی را رسد گر دعوی ایمان کند جویا
ز بس کس هندوی زلف سیاهش کافری دیدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
فصل بهار اسیر گل و سرو و سوسنم
در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم
مانند شمع ریشه دوانید در تنم
بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس
اما همیشه پشت به دیوار آهنم
گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن
هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم
کی تندباد حادثه بی جا کند مرا
از فیض صبر نام خدا، کوه آهنم
هر ناله ام شکافت جگر گاه شیر را
جویا ز جوش عشق می مرد افکنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
دور از تو زبسکه بی دماغم
داغ دل شب بود چراغم
از درد چسان رهم که در تن
چون شمع دوانده ریشه داغم
عشقم چو نهاد داغ بر داغ
از جوش نشاط باغ باغم
از فیض خیال او چو طاؤس
هر جا باشم میان باغم
از وحشت من مپرس عنقا
خود را گم کرده در سراغم
از آتش سینه شعله ور گشت
جویا بر سر چو شمع داغم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!‏
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام
با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
دلی از فیض یاد عارضش رشک چمن دارم
قفس را می کند گلدام، طاؤسی که من دارم
به رنگ شمع فانوسی که افروزند در محفل
ز فیض نور معنی خلوتی در انجمن دارم
کسی چون من نباشد سیر چشم نعمت دنیا
جواهر سرمه ای در دیده از خاک وطن دارم
چو از شاخ زبان برخاست عالمگیر می گردد
من از هر جنبش لب شهپر مرغ سخن دارم
ز نور فیض همچون کسوت فانوس لبریز است
بحمدالله بجای خود ترا در پیرهن دارم
بلغزید از صفای چهره اش پای دلم جویا
نشان یوسف خود را در آن چاه ذقن دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
گرنه از جوش نزاکت بر تنش سنگین بود
تار و پود پیرهن از رشتهٔ جانش کنم
منصب مشعل فروزی داده عشقش سینه را
شمعها از آه روشن در شبستانش کنم
خودبخود گل می کند اسرار دلها، تا به کی
همچو بوی غنچه ضبط راز پنهانش کنم
کو عروج طالعی جویا که تا مانند ماه
جای در یک پیرهن با مهر تابانش کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
آن ملاحت راست در مستی ثناگستر لبم
شور صد دریاست با هر قطرهٔ می بر لبم
فیض سرمستیم از خمخانهٔ دل می رسد
همچو موج از پهلوی دریاست دایم بر لبم
آشنا گردید در مستی به کنج لعل یار
کام خود برداشت در این نشئه از کوثر لبم
می کنم قالب تهی چون شیشهٔ خالی مدام
لحظه ای گر دور افتد از لب ساغر لبم
خشکی لب باعث قطع سخن شد در خمار
کار دندان می کند مقراض آسا هر لبم
آرزوی پای بوست گشته دامنگیر دل
همچو ماه نو به راه شوق پا تر سر لبم
در ثنای تشنه لب شاه شهیدان دور نیست
چون سرشک از دیده جویا ریخت گر گوهر لبم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
بی او ز خون ناب دماغی چو تر کنیم
دل را کباب اخگر لخت کنیم
چین الم به ابروی موج هوا فتد
طومار شکوه ات گر از آه سحر کنیم
ساقی مروتی که من و دل ز خویشتن
دستی به دست هم بدهیم و سفر کنیم
هر نشتری که آن مژه در دیده بشکند
از دیده برگرفته بکار جگر کنیم
آن بلبلیم ما که به شوق تو غنچه وار
رنگین میان بیضه ز خون بال و پر کنیم
دل را به یاد شوخی مژگان، شب فراق
تا صبحگاه تکیه گه نیشتر کنیم
جویا مآل کردهٔ ما را زما مپرس
تخمی نکشته ایم که فکر ثمر کنیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
صد شکر کز غم چو تویی زار و خسته ام
از پهلوی رخ تو چو زلفت شکسته ام
بر دیده ام خرام که در رهگذار تو
فرش است شیشه پارهٔ رنگ شکسته ام
چون غنچه های لالهٔ نشکفته در چمن
گلهای داغ در غم او دسته بسته ام
شوخی من ملایم طبع خلایق است
بر صفحهٔ زمانه چو اشعار جسته ام
چون غنچه ای که سرزند از شاخ نازکی
دل را به تار زلف سیاه تو بسته ام
سیلاب حادثات کی از جا برد مرا
در چارموج تفرقه جویا نشسته ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
بشکفت، شد نشانهٔ آن تیر اگر دلم
خندید، گشت زخمی شمشیر اگر دلم
دارد سر شکار و چه سازم برون جهد
از صیدگاه ناشده نخجیر اگر دلم
ز آب و هوای گلشن حیرت عجب مدار
نالد به سوز بلبل تصویر اگر دلم
از یک خدنگ نیم کش او بخون طپد
بوده است دور ازو دو سر تیر اگر دلم
در دهر شور صبح قیامت فتد، کند
شرح غم فراق تو تقریر اگر دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
بی تو بیگانه چو عکس رخت از هوش خودم
با تو چون جوهر آیینه فراموش خودم
مست کیفیت خود گشته ام از دولت عشق
بیخود از نشئهٔ توحید و قدح نوش خودم
حاصل محو خیالی است پریشان مغزی
جام حیرت نگهم بیخود سرجوش خودم
کنج عزلت بودم غنچه صفت سینهٔ تنگ
هست دلبستگیی با لب خاموش خودم
بسکه دارد به تنم رنگ تو هر قطرهٔ خون
غنچه آسا به خیال تو در آغوش خودم
صد زبانست مرا در دل خونین پنهان
غنچهٔ رازم و مهر لب خاموش خودم
عشق قمری صفت افکنده بگردن جویا
حلقهٔ بندگی سرو قباپوش خودم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
بجز سر جوش می عقل آفرینی چون نمی دانم
خم میخانه را کمتر ز افلاطون نمی دانم
چه لاف همسری با قامت او می زنی ای سرو
به پیش مصرع قدش ترا موزون نمی دانم
ز پهلوی دلم هر قطره اش شور دگر دارد
سرشک دیدهٔ تر را کم از جیحون نمی دانم
زبس سرگشته ام، در وادی آوارگی خود را
کم از مجنون ندانم گر به از مجنون نمی دانم
حرامم باد سیر این چمن بی روی او جویا
اگر هر غنچهٔ گل را دلی پرخون نمی دانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
مکن آرایش آن زلف پی تسخیرم
پیچ و تاب غم عشق تو بود زنجیرم
سوی خود می کشد از دایرهٔ تدبیرم
زور وابستگی سلسلهٔ تقدیرم
شوق زخم دگرم باعث بیتابی شد
زیر شمشیر تو می غلطم و بی تقصیرم
در هوای تو ز بس رفته ام از خود چه عجب
کاغذ باد شود گر ورق تصویرم
از رگ برق مگر عشق تو تابیده کمند
که چنین گرم عنان گشته پی تسخیرم
چارهٔ حال خرام دم درویشان است
گشته جویا چو حباب از نفسی تعمیرم
مرشد دل گه و گه گوش به ارشاد دلم
گاه شاگرد دلم، لحظه ای استاد دلم
ناله تار نگهم راست چو ابریشم چنگ
بسکه لبریز بود سینه ز فریاد دلم
نسبت من به تو چون نسبت بلبل به گل است
چه عجب گر نه به گوش تو رسد داد دلم
بیستون را بفلاخن نهد از بیتابی
زور بازوی توانایی فرهاد دلم
مژه بر هم زدنش پنجهٔ شاهین بلاست
آن سیه چشم که جویا شده صیاد دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
آشنا خواهد شدن ما و ترا دلها بهم
نسبتی دارند آخر شیشه و خارا بهم
نوبهاران هر کجا می کشی در پرده است
بسته ابر از هر طرف امروز دامنها بهم
کفر و ایمان پیش سعت مشربان باشد یکی
می رسند این هر دو راه آخر در این صحرا بهم
او به حال من بگرید خون و من بر حال دل
چون فتد در مجلسی چشم من و مینا بهم
تا کجا کس بوسه بر خاک سر کویت زند
بعد از این خواهیم زد ما و تو استغنا بهم
معنی نور علی نور از دو سو گردد عیان
عکس اندازند اگر آیینهٔ دلها بهم
دل به طوفان محبت داده جویا آگهست
نسبت نزدیک چشم ما و دریا را بهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
ز بس بالد نگه از دیدنت در چشم حیرانم
نیاید چون پر ناوک بهم صفهای مژگانم
چه شد درهم شکست ار بار عصیان استخوانم را
گزم تا از ندامت لب سراپا عقد دندانم
مرا کی باز دارد تنگی میدان ز بیتابی
میان بیضهٔ فولاد چون جوهر پر افشانم
چنان برداشت عشق از پیش چشمم عیب رسوایی
که باشد عشق شیشهٔ ناموس زیب طاق نسیانم
ز گریه چون حباب از هرزه گردی گردبادآسا
گهی در کسوت آب و گهی در خاک پنهانم
ز بس شیرینی افتد چشم چون بر شکرین لعلش
بهم چسبید بسان شمع محفل موی مژگانم
ز بار جوهر معنی گران خیز است اندامم
ز بس دارم گهر در بار، گویی ابر نسیانم
دلم بسته است گاه گفتگو بر جنبش لعلش
نباشد غیر موج باده جویا جوهر جانم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
ما منت مرهم به جراحت نپسندیم
بر زخم جگر سوختهٔ داغ تو بندیم
چون غنچه بود خرمی ما ز غم عشق
تا دل به ره دوست نبازیم، نخندیم
سوزیم گه دیدن اغیار به رویت
در دفع گزند نظر بد چو سپندیم
ماییم که با دیدهٔ دایم نظرباز
از حلقهٔ بگوشان خم زلف کمندیم
از پستی ما رتیهٔ اقبال فزونست
ما خاک نشین غم آن سرو بلندیم
افسوس که لخت جگر چند ز مژگان
امشب بمراد دل جویا نفکندیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
مستیش افزود تا بشکست مینای دلم
جام عیشش پر بود از ریختن های دلم
غنچه سان گر واشکافی جز زبان شکوه نیست
زان تغافلهای دل خون کن سراپای دلم
رشک همچشمی تماشا کن جگر در خون نشست
شد ز داغت تا مرقع پوش بالای دلم
بزم عیشت از صراحی و قدح خالی مباد
پربود تا ساغرم چشمم ز مینای دلم
همچو خون مرده ماند در رگ خارا شرار
گر فتد بر کوه جویا بار غمهای دلم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
اگر حرفی ز سوز آتش عشقش بیان کردم
به رنگ شمع محفل خویش را صرف زبان کردم
فغانم از گداز آتش غم اشک حسرت شد
بحمدالله که درس ناله را امشب روان کردم
کشیدم بر سر آخر پردهٔ رسوایی عشقش
به جیب پارهٔ خود غنچه سان خود را نهان کردم
خیال مهر رویی بر دلم تابیده است امشب
زمین را از فروغ کوکب اشک آسمان کردم
چو صبح از ساغر خورشید جویا در دم پیری
چراغ خویش روشن از شراب ارغوان کردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
در حریم وصل از دلدار دور افتاده ام
مستم از کیفیت سرشار دور افتاده ام
معنی بیگانه با دل آشناتر می شود
در بر یارم اگر از یار دور افتاده ام
همچو پرواز نگه از دیدهٔ اهل نظر
با تو نزدیکم و بسیار دور افتاده ام
بسکه دل آزرده ام یکره ندیدم خویش را
تا از آن آیینهٔ رخسار دور افتاده ام
در حریم وصل هم بلبل ز افغان لب نبست
چون ننالم من کز آن غمخوار دور افتاده ام
بسته شد جویا زبان ناله دور از بزم یار
بلبلم کز ساحت گلزار دور افتاده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
در کدورت خون شدم از خویش شادان آمدم
جسم رفتم در غم او از خود و جان آمدم
همچو آب جو که در گل می نماید خویش را
گرچه گشتم پای تا سر گریه، خندان آمدم
با تن زار از پی آن یوسف مصر جمال
همچو گرد کاروان افتان و خیزان آمدم
کی اسیر عشق را بی بهره دارد فیض حسن
گل ستان گشتم ز بس زانرو گلستان آمدم
بر نمی تابد تن روشن دلان بار لباس
از عدم، جویا! به رنگ شعله عریان آمدم