عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۱
در دامن دل اشک ز مژگان تر انداز
این مشت شرر باز به جیب جگر انداز
آنجا که کشد معرفتش تیغ چو خورشید
چون ماه گر از اهل کمالی سپر انداز
از خویش بهر سو که روی دار امانست
زنهار از این مهلکه خود را بدر انداز
یا زان مژه کن پهلو خواهش تهی ایدل
یا بستر راحت به دم نیشتر انداز
هر شب پی تعمیر دلم تا که تو از جور
هر روز خرابش کنی ای خانه برانداز
باشد که بیفتد زچمن بیضهٔ بلبل
ای دل زفغان شعله در این مشت پرانداز
خواهی که چو شبنم روی از خود به نگاهی
جویا همه تن دیده به جانان نظراندز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
به سیر باغ خرامان شد آن نگار امروز
چه مایه فیض که اندوخت نوبهار امروز
دلم زدیدنش آبی که خورده بود امشب
فرو چکید زمژگان اشکبار امروز
بود زجوش تر و تازگی به روی هوا
چو خرده های گل آتشین شرار امروز
به رنگ جوهر تیغ از وفور حیرانی است
که پیچ و تاب دلم مانده برقرار امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
غیر از ایام وصال بت دلخواه مپرس
چند پرسی ز شب هجر، مپرس آه مپرس!‏
همچو شمعم دم تقریر زبان درگیرد
جان من! آه، از این آتش جانکاه مپرس
در ره عشق تو کردم قدم از سر چو شرار
اولین گام ز خود رفتنم از راه مپرس
این یکی جان گل آن شعلهٔ افلاک گداز
از نسیم سحر و آه سحرگاه مپرس
چند پرسی که چه حال است ترا ای جویا
مستم و نیستم از حال خود آگاه مپرس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
به رنگ شمع بگدازد ز سوز سینه ام تیرش
چو موج باده گردد آب خون آلوده شمشیرش
نبیند در لحد هم کشتهٔ مژگانش آسایش
که باشد هر کف خاکی به پهلو پنجهٔ شیرش
به راه انتظار ناوکش خون دل حسرت
چکد چون بخیه های زخم از مژگان نخجیرش
چنان سنگین ز گرد کلفت خاطر بود آهم
که چون آرم به لب از سینه باشد شور زنجیرش
نهدرو سوی خلوتخانهٔ دل از حیا جویا
خیالم چو کشد بر پرده های دیده تصویرش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
بی تو ساغر لخت دل چون لاله دارد در کفش
قطرهٔ می سوزش تبخاله دارد در کفش
کرده گلچین سخت بیرحمانه تاراج چمن
چون جرس هر غنچهٔ گل ناله دارد در کفش
نور مه بخشید عکس عارض او باده را
خط جام امشب نمود هاله دارد در کفش
عارضت تا در چمن آتش فروز رشک شد
گل ز هر برگی جگر پرکاله دارد در کفش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
با صدانداز نشست آن بت رعنا در پیش
غم پس سر شد و بگرفت قدح جا در پیش
راه سر منزل وارستگی از حد دور است
توسن سعی زبون دشت تمنا در پیش
کشتهٔ ناز تو بر عمر خضر ناز کند
دم تیغ تو بود از دم عیسی در پیش
پرش رنگ به گرد رم ما پی نبرد
نیس دل در ره رفتن زخود از ما در پیش
منصب دولت از او شهرت عزت از ما
وحشت ما بود از وحشت عنقا در پیش
صد جهان غم به دل تنگ تو گنجد جویا
تنگی دل بود از وسعت دنیا در پیش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
می مکد خون دلم را غنچه عنابی اش
می زند بر آتشم دامن قبای آبی اش
عندلیب نوگلی گشتم که از طفلی هنوز
بوی شیر آید ز رنگ چهرهٔ مهتابی اش
جز به همپروازی عنقا به مقصد کی رسد
یک نفس گر می شوی در خویش گم می یابی اش
رهبر معراج عشقم شد تپیدنهای دل
آتش شوق مرا دامن زند بیتابی اش
نیست جویا را زشوخیهای حسنش آگهی
دل به عیاری رباید کاکل قلابی اش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
سرشته اند ز فیض هوای صبح تنش
زموج پرتو ما هست تار پیرهنش
تپد شهید نگاه تو در لحد تا حشر
کنی ز پردهٔ چشم غزال گر کفنش
توان ز حسن کلامش شنید بوی بهار
به رنگ غنچهٔ خوشبو بود لب از سخنش
ز بزم وصل توام برد بیخودی دل تنگ
چو غنچه ای که برد گلفروش از چمنش
وظیفه خوان صفات لبت بود جویا
سزد چو غنچه پر از زرکنی اگر دهنش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
ز حیرت ماند در بند چکیدن گوهر کوشش
وگرنه قطرهٔ آبی است از شرم بناگوشش
گشود آخر به زور شوخی آن قفل معما را
سخن موج تپش زد بسکه در لبهای خاموشش
همآغوش تو یکبار آنکه شد چون چشم قربانی
پس از مردن بماند تا قیامت باز آغوشش
تکلف بر طرف سرچشمهٔ حیوان به جوش آمد
چو گشتند از تکلم موجزن لبهای می نوشش
شبیه مجلس تصویر باشد بزم او امشب
بسوی هر که اندازم نظر گردیده مدهوشش
ز بس بگداخت از شرم بیاض گردنش جویا
چنان کز گل چکد شبنم چکیده گوهر از گوشش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ندارد بیش ازین دل طاقت صهبای پر زورش
دهد از هر نگه رطل گرانی چشم مخمورش
مرا دیوانه دارد عشق او در دامن دشتی
که جوشد خون سودا لاله سان از خاک پرشورش
دل خونین نشان ناوک غم گردد از اشکم
بود ذوق کمانداری اگر در خانهٔ زورش
نمک دارد به امید ترحم گریه در بزمی
که شد چشم سفید دردمندان شمع کافورش
شدم آوارهٔ دامان صحرایی که می بینم
خیال دعوی ملک سلیمان در سر مورش
در آن وادی دلم از فیض مشرب کامرانی کرد
که دارد وسعت ملک سلیمان دیدهٔ مورش
چسان بیند خرابی ملک سلطان جون جویا
بود ریگ روان لشکر، بیابان شهر معمورش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
نشست و کان کیفیت ازو شد بزم رنگینش
بدخشان می لعلی بود کهسار تمکینش
دل بیمار عشقت را مپرس از صبر و تسکینش
که شد از بیکسی های گرمی تب شمع بالینش
رخش شد محفل آرا شمع را بردار از این مجلس
که باشد چون رگ یاقوت عیب بزم سنگینش
شب هجر تو دشمن خوا باشد چشم گریانم
دهد مژگان بهم سودن فشار چنگ شاهینش
اگر نه تلخی صهبای دوشین مصلحش گشتی
زدی جان را بجای دل تبسم های شیرینش
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او
که گردد خار پیراهن عبیر بوی نسرینش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
چنان کز قهر او مانند صهبا آب شد آتش
چو جام باده از لطفش گل سیراب شد آتش
سرت گردم چه باشد اینکه در پیمانه می ریزی
ز خوی گرمت آتش آب شد، یا آب شد آتش
زبان اضطراب شمع یعنی شعله می گوید
زعکس آفتاب عارضی بیتاب شد آتش
فکمند افسانهٔ سوز و گدازم شور در عالم
میان سنگ آندم کز شرر در خواب شد آتش
ز فیض عکس رخساری بود جویا در این دریا
به رنگ شعلهٔ جواله گر گرداب شد آتش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
از یاد که گردید دلت مسکن آتش
کز سینه جهد آه تو چون جستن آتش
اندیشهٔ رخسار تو در سینهٔ عشاق
برقی است که خود را زده بر خرمن آتش
در محفل می تا رخ رخشان ترا دید
پروانه نگردید به پیراهن آتش
تا بی تو به گلزار شدم لاله ز هر برگ
ریزد به گرییان دلم دامن آتش
نوخط شدن عارض او ماتم زلف است
چون شب که سیه پوش شد از مردن آتش
بر عارض افروختهٔ او خط مشکین
موریست که ره یافته در خرمن آتش
سرکش شده آن حسن ز آمیزش اغیار
این خار چه آویخته در دامن آتش
بی سرو تو چون قمری نالان شده پنهان
در هر کف خاکستر ماخرمن آتش
جویا حذر اولی که دل سخت نکویان
چون سنگ مدام آمده آبستن آتش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
به وادیی که کند تیغ عشق تسخیرش
دل دو نیم بود نقش پای نخجیرش
فتد چو حسن در اندیشهٔ عمارت عشق
چه خانه ها که نگردد خراب تعمیرش
ز فیض عجز به بالای چشم جا یابد
چو ابرو از خم بازوست آنکه شمشیرش
ز شوخیی که به او داده اند، حیرانم
که چون به روی ورق آرمیده تصویرش
قد دو تا چو به آن زلف عنبرین بستم
فزود حلقهٔ دیگر به طول زنجیرش
چه عقده ها که نیفکند در دلم جویا
خیال پیچ و خم طرهٔ گرهگیرش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
شکاریی که دلم گشته است نخجیرش
صدای شیر به گشو آید از نی تیرش
به صد زبان خموشی جواب ناله دهد
چو بوی غنچه نهان در لب است تقریرش
صفای غبغبش از ماه، گوی خوبی برد
مگر ز آب گهر کرده اند تخمیرش
بسوخت گرمی خونم چو آه تیرش را
ز سخت جانی من اره گشت شمشیرش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
ای دل هم آرمیده و هم می رمیده باشد
آه به باد رفته و اشک چکیده باش
جمعیت دل ار طلبی راه درد گیر
یعنی به رنگ غنچه گریبان دریده باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
زل بند چاشنی باشد حلاوت از لبش
شیرهٔ جان می چکد چون صاف لذت از لبش
ناله از دل، آه گرم از سینه، اشک از دیده ام
رنگ از رخ، بو ز پیراهن، نزاکت از لبش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
بتی که برده دلم زلف عنبر بویش
نشسته نکهت سنبل چو گرد بر مویش
چرا دلم نکشد ناز چشم دلجویش
که ناوک مژهٔ او بود ترازویش
کسی بود به جهان دوربین که پیش نظر
نهاد عینک از آیینه های زانویش
به شیشهٔ خانهٔ افلاک رخنه اندازد
چنین به خویش ببالد هواگر از بویش
شدیم خاک نشین دری که صد خورشید
ز پا فتاده تر از نقش پاست بر کویش
خوی حجاب ز رخ انجم انجم افشاند
چو آفتاب شود چهرهٔ با گل رویش
تو خال گوشهٔ ابرو مگو که مبتذل است
بگوی جویا زاغ کمان ابرویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بود لبریز صهبای لطافت ساغر رنگش
زند پهلو بموج نکهت گل جوهر رنگش
بچشم کم مبین سیمای دردآلود عاشق را
که باشد آتشی پنهان ته خاکستر رنگش
چه نسبت شمع گل را با فروغ حسن رخسارش
شود در بلبل و پروانه خونها بر سر رنگش
چنان کز آفتاب آیینهٔ مه را جلا باشد
بود پیماهٔ سرشار می روشنگر رنگش
بزور پرتگالی زادهٔ بیباک یعنی می
فرنگ حسن را تسخیر کرده کافر رنگش
گوارا باد صاف غم کسی را کز ضعیفی ها
شکست آماده باشد در پریدن شهپر رنگش
زبان شکوهٔ جویا مرصع خوان شکر آمد
چو یاقوت سرشکش شد نمایان بر زر رنگش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
یار مست است امشب و من کامرانم از لبش
میمکم چندان که خون خود ستانم از لبش
بخت بیدار از شکر خوابش مساعد شد مرا
میستانم داد خود تا می توانم از لبش
ناز قاصد برنتابد عالم یک رنگیم
منکه همچون نامه با او همزبانم از لبش
غنچه اش را می توانم گفتن الحق قوت روح
بی تکلف همچو تن بالیده جانم از لبش
بسکه خوناب نیاز و ناز میجو شد بهم
گل کند مانند نی شور فغانم از لبش