عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دهان بر بسته لبریز نوای یاربی دارم
                                    
زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد میگوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بیمذهبم خواندی نمیدانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کردهام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانهای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمیدانم! چه دریا مشربی دارم
                                                                    
                            زبان پیچیده در تقریر عرض مطلبی دارم
خموشی بر لب شرمم به صد فریاد میگوید
حلاوت جوشی زهری که از کنج لبی دارم
ز مشرب دوستی بیمذهبم خواندی نمیدانی
که من هم در لباس مشرب خود مذهبی دارم
به فردا نیست ایمانش به فردای قیامت هم
درازش باد عمر تیرگی، کافر شبی دارم
ز بس سوز تو پنهان کردهام از بیمِ دَم سردان
به جای مغز در هر استخوان سوز تبی دارم
از آن در هر گذاری انتظارم خانهای دارد
که در هر کوچه طفل نورسی در مکتبی دارم
نه زهدم خشک دارد نه شراب ناب تر دامن
چه فیّاضم نمیدانم! چه دریا مشربی دارم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
                                    
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
                                                                    
                            هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عمریست که در کوی بلا خانه نداریم
                                    
گنجیم ولیکن دل ویرانه نداریم
ننگست دلا سوختن از آتش دیگر
در عشق سر منصب پروانه نداریم
آخر دم واعظ بکشد آتش ما را
خوبست دگر گوش به افسانه نداریم
ما بیکس و کویان خرابات الستیم
جایی به جز از گوشة میخانه نداریم
هر کس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گرو خانه و مالند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعل بتان کام دل ما نشِکیبد
جز حسرت لعل لب پیمانه نداریم
هر جا که بود دانه بود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبود مایة نازش
شمعیم ولیکن سر پروانه نداریم
فریادرسان گوش ندزدید که امشب
در ترکش دل نالة مستانه نداریم
شب نیست که در خلوت این سینة تاریک
با یاد رخ دوست پریخانه نداریم
ما با نفس سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سبحة صد دانه نداریم
در قفل فرو بستة غمهای دل خویش
آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
فیّاض متاع سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مشرب رندانه نداریم
                                                                    
                            گنجیم ولیکن دل ویرانه نداریم
ننگست دلا سوختن از آتش دیگر
در عشق سر منصب پروانه نداریم
آخر دم واعظ بکشد آتش ما را
خوبست دگر گوش به افسانه نداریم
ما بیکس و کویان خرابات الستیم
جایی به جز از گوشة میخانه نداریم
هر کس به جهان راهبری داشته از عقل
ماییم که غیر از دل دیوانه نداریم
دنیاطلبان در گرو خانه و مالند
ما مال نیندوخته و خانه نداریم
از لعل بتان کام دل ما نشِکیبد
جز حسرت لعل لب پیمانه نداریم
هر جا که بود دانه بود دام به راهش
ما دام نهادیم ولی دانه نداریم
این نیست که در ما نبود مایة نازش
شمعیم ولیکن سر پروانه نداریم
فریادرسان گوش ندزدید که امشب
در ترکش دل نالة مستانه نداریم
شب نیست که در خلوت این سینة تاریک
با یاد رخ دوست پریخانه نداریم
ما با نفس سوخته در ذکر حبیبیم
این هست که ما سبحة صد دانه نداریم
در قفل فرو بستة غمهای دل خویش
آن کهنه کلیدیم که دندانه نداریم
فیّاض متاع سفر آخرت خویش
چیزی به جز از مشرب رندانه نداریم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به فریادی ترا سرگرم در بیداد خود کردم
                                    
به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
                                                                    
                            به صد فریاد شکر طالع فریاد خود کردم
ز یاد خویش بودم رفته تا رفتم ز یاد تو
به هر جا رفته از یادی که دیدم، یاد خود کردم
به پای گمرهی بایست رفتن در ره شوقت
درین وادی رهی گم کردم و ارشاد خود کردم
مر امّید امداد کسان افکنده بود از پا
مدد از بیکسیها جستم و امداد خود کردم
فراغتها نصیبم بود در دام گرفتاری
عجب رحمی در آخر بر دل ناشاد خود کردم
غم همچشمی خسرو عجب ننگیست عاشق را
چه خاکست اینکه من در کاسة فرهاد خود کردم
رم از صیّاد میکردم چو رام خویشتن بودم
ز خود رم کرده خود را رام با صیّاد خود کردم
غم من بود باعث شادی او را به این شادم
که خود غمگین او گردیدم، او را شاد خود کردم
ز بس فیّاض گرم اتّحادم با تو در یاری
ترا دردی که پیش آمد مبارکباد خود کردم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم
                                    
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
                                                                    
                            نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز میشد تا در فیض سحر من در زدم
زخمهای دل به این بیطاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبهام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسبابسوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب ز شیون بلبل گوینده را آتش زدم
                                    
در دهان غنچه شکّر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازشهای لطف او به بزم اشتیاق
انفعال سر به پیش افکنده را آتش زدم
در تمنّا گاه وصلش دست در آغوش شوق
مردنی کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خندیدن که کردم یاد او
در میان سینه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگیهای دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزمای بخت بد فیّاضوار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
                                                                    
                            در دهان غنچه شکّر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازشهای لطف او به بزم اشتیاق
انفعال سر به پیش افکنده را آتش زدم
در تمنّا گاه وصلش دست در آغوش شوق
مردنی کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خندیدن که کردم یاد او
در میان سینه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگیهای دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزمای بخت بد فیّاضوار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زخمی به دو صد جان به کف از ناز تو دیدم
                                    
دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
                                                                    
                            دیدم که بس ارزنده متاعست خریدم
ترسیدم از آلودگی دامن پاکت
در پیش تو ز آن بود که در خون نتپیدم
پرواز گلستان نتوان بیمدد ضعف
تا پر نشکستم به مرادی نرسیدم
تا کعبة مقصد قدمی بیش نبودست
میدان ازل تا به ابد هرزه دویدم
رفتم ز در خانقه و مدرسه فیّاض
تا تنگ در آغوش خرابات خزیدم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من مست محبّتم چه سازم
                                    
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
                                                                    
                            سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به جان افزایم و خاک بدن در خاکدان ریزم
                                    
بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
                                                                    
                            بنای جسم را ویران کنم تا طرح جان ریزم
بنای گلستان عشق را آن تازه معمارم
که خون صد بهار افشانم و رنگ خزان ریزم
به بلبل تا در آموزم طریق عشقبازی را
کف خاکستر پروانه را در گلستان ریزم
دریغم آید ارنه تا ببیند آنچه من دیدم
ز کویش مشت خاشاکی به چشم بلبلان ریزم
تجلّی گل کند از هر سر خاری درین گلشن
اگر عکس رخش از دیده در آب روان ریزم
ز خاک این چمن تا حشر گلها آتشین روید
اگر رشحی به ابر از اشک چشم خونفشان ریزم
ترا از ناز حیف آید که خارم در ره افشانی
مرا خود در نظر ناید که در پای تو جان ریزم
چه خجلتها که از عشق تو دارد جسم بیجانم
به پیش این هما تا چند مشت استخوان ریزم
نصیب من نشد فیّاض پروازی به کام دل
از آن ترسم که آخر بال و پر در آشیان ریزم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا میکشم
                                    
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
                                                                    
                            مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
                                    
بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
                                                                    
                            بود پیدا از آغازم که پیدا نیست انجامم
مرا به پاره کردن جامه عرت به بد نامی
که تنگ آمد لباس نیکنامیها به اندامم
ستم باشد به زهر آغشتن لب در عتاب من
تو کز تحریک ابرویی توانی داد دشنامم
تکلف ترک آدابست ارباب محبت را
همینم بس که گاهی بیتکلف میبری نامم
ترا بر خاطر آیینه گردی تازه میبینم
بگو ای روز روشن چون نباشد تیره ایامم!
فریب سوختن زآن شعله خوردم لیک میدانم
که چون خاکستر پروانه آخر میکند خامم
ز کف فیّاض دادم دامن وصل محال او
چه سان نومید ننشینم که عنقا جسته از دامم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز بس سرگرم شوقم پای کم از سر نمیدانم
                                    
مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمیدانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمیدانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقیها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمیدانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمیدانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانستهام دیگر نمیدانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خوردهام، آرام بال و پر نمیدانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمیدانم
                                                                    
                            مغیلان بهر راحت بهتر از بستر نمیدانم
مسبّب کاردار و گردش ایام اسبابست
رخ آئینه را ممنون خاکستر نمیدانم
مرا این رتبه بس در فضل معراج ترقیها
که از خود هیچ کس را در جهان کمتر نمیدانم
مرا از بزم او مانع همین تقصیر خدمت بس
چو خجلت بست ره دیوار را از در نمیدانم
تو دایم بد نخواهی کر و ناید جز بدی از من
من از دانش همین دانستهام دیگر نمیدانم
درین گلشن دمی از جلوة پرواز ننشینم
قفس رم خوردهام، آرام بال و پر نمیدانم
من آن آشفته روز و روزگارم در جهان فیّاض
که خورشیدی به جز داغ جنون بر سر نمیدانم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز دانش مرا بس، که نام تو دانم
                                    
سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصة دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بینشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را میدوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر میجهانم
چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
                                                                    
                            سوادم همین بس که نام تو خوانم
چرا نالم از ضعف، آن قوّتم بس
که آهی به عمری به پایان رسانم
جز آه شرربار حسرت ثمر کو!
نهالی که در عرصة دل نشانم
مراد دو عالم اگر در کف آید
کف خاک نبود که بر سر فشانم
به آن بینشان کوی کس ره نبردست
عبث قاصد اشک را میدوانم
به گَرد سواران نخواهم رسیدن
درین دشت گلگون چه بر میجهانم
چه پرسی ز من حال فیّاض بیدل
تو دادی به صحرا سرش، من چه دانم؟
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواهم ز داغ عشق لباسی به بر کنم
                                    
الماس کو که ابرة این آستر کنم
ای ناله بیرفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوة پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیّاض نامهای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
                                                                    
                            الماس کو که ابرة این آستر کنم
ای ناله بیرفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوة پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیّاض نامهای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
                                    
از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
                                                                    
                            از لب ساغر اگر آرزوی بوس کنم
هر شبی کز تو مرا خانه منوّر گردد
شمع را پردگیِ خلوتِ فانوس کنم
منصب خاک رهی نامزد من کردی
خواهم ای پادشه حسن که پابوس کنم
نفس سوختهاش بند نهد بر پر و بال
ناله در سینه چو از بیم تو محبوس کنم
منعم از عشق و جنون چند کنی، بس فیّاض
من نیم آنکه دگر گوش به سالوس کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بعد هزار غم اگر عشرتی آرزو کنم
                                    
خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست
رشتة راهِ وعدهای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چمنت درو کنم!
چون به فریب عشوهای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهرة آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیّاض به من قصة خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزهگو کنم
                                                                    
                            خون جگر فشانم و در گلوی سبو کنم
سوزن خار خار غم آمده در کفم کجاست
رشتة راهِ وعدهای تا جگری رفو کنم
روی نگاه با تو و پشت نگاه با رقیب
چند گل نظاره را در چمنت درو کنم!
چون به فریب عشوهای گوشه چشم خم کند
جان هزار وعده را در تن آرزو کنم
بهر طواف کوی او حرمت پاکدامنی
آب گهر فشارم و در گلوی سبو کنم
زهرة آن نگاه کو تا به رخ تو بنگرم
طاقت آن دماغ کو کاین گل تازه بو کنم!
بیهده فیّاض به من قصة خویش سر مکن
من نتوانم این قَدَر گوش به هرزهگو کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
                                    
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
                                                                    
                            گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کی به فریب سبزه دل مایلِ کشت میکنم
                                    
در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
                                                                    
                            در چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودان
بر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزو!
صورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم!
میل رخ نکو بود لازمة سرشت من
کی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیّاض نهم دل به وفای این جهان
ترک علاقه بعد از این زین دو سه خشت میکنم
                                 فیاض لاهیجی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون به یاد زلف او زلف غم افشان میکنم
                                    
میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
                                                                    
                            میکشم آهیّ و عالم را پریشان میکنم
گلستان بیروی او بر من جهنم میشود
من که دوزخ را به یاد او گلستان میکنم
دامن وصلش اگر در کف نباشد یک نفس
با گریبان دست را دست و گریبان میکنم
میشوم از بس بلاگردان نخل قامتش
در میان جلوه نازش را پریشان میکنم
تا نیابم لذّت گفتار او را هم ز رشک
گوش را هم بعد ازین چون دیده حیران میکنم
دردمندم چون روا داری نمیدانم ز خویش
من که درد عالمی را از تو درمان میکنم
کام فیّاض از تو گر دشوار باشد غم مدار
میشوم نومید و دشوار تو آسان میکنم
