عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد
که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت
شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
چنان لبریز رنگ و بوست سرتا پای موزونت
که خون گل به هر گامی ز رفتار تو می ریزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جویا
سرشک نیم شب کز چشم بیمار تو می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
آبی که خورده بود دل از دیدن تو دوش
امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکید
در گلشنی که سرو تو رنگ خرام ریخت
خوناب ناله از لب مژگان فروچکید
می خوردی و زلال طراوت زعارضت
چون اشک اهل درد به دامان فروچکید
بر تن گریست بی تو ز بس مو بمو مرا
چون شمع اشک من زگریبان فروچکید
نام خداچو صاف صبوحی به لب نهاد
طوفان رنگ زان رخ رخشان فرو چکید
از آه دردناک من امروز چرخ را
خون شفق زگوشهٔ دامان فروچکید
جویا به کام تلخی هجران چشیده ام
آب نبات زان لب خندان فروچکید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او
هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سلیمان باشد
غم متاعی است که در سینه من ریخته است
حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهای چراغان باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد
که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم
گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد
غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد
گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد
کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون
به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد
ببر از آرزو گر مدعای ترک خود داری
که این حاجت روا از فیض ترک مدعا گردد
چه بیباکانه بر می داری از عارض نقابت را
مبادا زورقم طوفانی موج صفا گردد
چنان جویا ز بار کلفت خاطر بود سنگین
که تا آهم برون آید ز لب زنجیر پا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین می رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچین می رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگین می رود
بسته بر خود هر طرف آیینه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آیین می رود
بسکه از دل می رباید طاقت و صبر و قرار
شوخ می آید برم یار و به تمکین می رود
دست بر شمشیر و بی پروا و مست و کینه جو
دور باش ای فتنه کان شوخ خلابین می رود
پردهٔ گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جویا بر زبانم شعر رنگین می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با بار آن گل رو دل بی حجاب باشد
زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
گر شاهی از فقیری است دارد نمود بی بود
پست و بلند دنیا موج سراب باشد
در آینه ز شوق رخسار با صفایش
جوهر چو موج دریا در اضطراب باشد
هر قطرهٔ سرشکم گشته محیط آهی
چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
پوشیده کی بماند کلفت زصاف باطن
چینهای موج جویا بر روی آب باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
نه تنها غنچه را کیفیت چشمش سبو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
اگر ساقی نگاه اوست مستان زندگانی کن
خدا جرم سیه کاران به چشم مست او بخشد
فلک جولان شوم در بیخودی از ساغر لطفش
شررواری اگر سرگرمی ام آن شعله خو بخشد
به رنگ چشم مست یار خواهم نکته سنجان را
خدا در شعر پردازی زبان گفتگو بخشد
زلطف حضرت شاه خراسان چشم آن دارم
که جویا را ز فیض خاک مشهد آبرو بخشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر
همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود
در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان
چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود
عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند
همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود
گردشی در خواب مستی داشت امشب چشم یار
چون سحر شد دیدم الماس نگه را سوده بود
ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جویا ز تن بربوده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
دولت کسی ز پهلوی حسنت هوس کند
کاندیشهٔ شکار هما با مگس کند
با یاد عارض تو اسیری که دل خوش است
پیوسته سیر گل ز شکاف قفس کند
شاید تواندش قفس مرغ ناله شد
دل را چو رخنه رخنه کسی چون جرس کند
بوسی اگر در اول مستی دهد زلطف
ما را به کام دل ثمر پیش رس کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند
دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند
بسکه در دل ناله را دزدیده ام از شرم غیر
قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد شور افکند
دشت وسعت مشربی رنگ جهان تازه ای
می تواند در فضای دیدهٔ مور افکند
از شراب جلوه ات یابد چمن گر خرمی
جام لاله داغ را چون درد می دور افکند
تا کی از بیداد مژگان تو هر شب تا سحر
بستر راحت دلم بر نیش زنبور افکند
بسکه از سر تا بپا جویا نمک دارد چه دور
گر ز هم آغوشیش در بحر و کان شور افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
از سینه دل جدا به تپیدن نمی شود
مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
بگذار لحظه ای لب خود را بکام ما
آب عقیق کم به مکیدن نمی شود
پای تعلق از سرمستی بکش که یار
رام کسی به ناله کشیدن نمی شود
دیدم ترا ز دور ولی چون کنم که دل
هرگز تسلی از تو به دیدن نمی شود
بگذار پا به راه توکل که کارها
جویا به گفتن و به شنیدن نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد
شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد
رهنما راهزن سالک تجرید بود
دشمن است آنکه سر دست شناور گیرد
در تمنای سر زلف بهم خوردهٔ او
دست بیتابی دل دامن محشر گیرد
می زخم آمده چون مهر زکهسار برون
ید بیضا بود آن دست که ساغر گیرد
نامهٔ شوق چو سوی تو به پرواز آید
هر نفس تازه کلاغی به کبوتر گیرد
همچو طفلی که به خواهش بمکد پستان را
زخم ما کام هوس زان سر خنجر گیرد
مگر از جرأت مستی شب وصلش جویا
گل شب بو به کف از زلف معنبر گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
خامه ام گاهی به او گر نامه ای انشا کند
چون زبان کودکان در سالهایش واکند
چون سحر نور سعادت از جبینش لامع است
هر که شب را روز در اندیشهٔ فردا کند
مژده یاران کز وفور ناز امشب دور نیست
چشمش استغنا اگر در کار استغنا کند
می درد از تیره روزی پردهٔ ناموس عشق
شعله در شب خویشتن را بیشتر رسوا کند
پیش من نام خدا رعناتر از شاخ گلی است
دست خونریزی چون بهر کشتنم بالا کند
آنچنان کز شعله چشم شمع محفل می پرد
مضطرب دلهای ما را عشق بی پروا کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
دلها بسی بر آتش حسنش سپند شد
تا ایمن آن جمال ز رنج گزند شد
دست هوس ز گیسوی مشکین او مدار
بر بام آفتاب توان زین کمند شد
از بسکه خورده خون دلم را بجای شیر
آهوی چشم او به همین بره بند شد
دامن زند تپیدن دل بسکه در برم
بر سر چو شمع شعلهٔ داغم بلند شد
از ماه و آفتاب ندانم ولیک شمع
بگشود تا نظر برخت پای بند شد
همچون پر مگس که بچسبد بر انگبین
دامان دل به خاک ره یاربند شد
جویا به غیر لعل دربار یار نیست
یاقوتیی که درد مرا سودمند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می رود
نافه می بالد چنان کز پوست بیرون می رود
می کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش
سرو آزادم ببین نام خدا چون می رود
بسکه چشم می پرستت دشمن هشیاری است
گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می رود
جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل
حرف در بیدردی یاران محزون می رود
من نمی گویم تویی دزد دل اما چون کنم
کز کنارم تا سر کویت پی خون می رود
گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من
همچو سیل تند هامون سوی جیحون می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
سرو من چون به سر شوخی انداز آمد
گلبن از شوق چو طاوس به پرواز آمد
سوی من شست گشاید چو کشد جانب غیر
چشمت از ناوک مژگان به چپ انداز آمد
مدتی رفتن و برگشتن او چون نگه است
تا خیال تو برفت از نظرم بازم آمد
در جوابم گره افتاد زحیرت به زبان
نرگس پرفن او بسکه سخن ساز آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
می توان صد عمر داد ناله و فریاد داد
آه از این کم فرصتی این عمر بی بنیاد داد
عاشقان زار را با قوت بازو چه کار
داد از دست اداهای تو ای فرهاد داد
جسم خاکی حجاب صورت معنی شود
این غبار راه هستی را توان بر باد داد
غنچه آسا هر که جویا دل به بند زر نهاد
آبرو را از پریشانی چو گل بر باد داد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پیدا شد
به خود پیچید آهم شعلهٔ جواله پیدا شد
سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بی رویت
به خون غلطید آهم بی تو داغ لاله پیدا شد
تب عشقش ز بس بیتاب دارد خاطر جویا
نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پیدا شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید
که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا
سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد