عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
آتش چکد چو آب ز طرز بیان ما
گویی که شعله‌ایست زبان در دهان ما
از عکس چهره هر دو قدم در دیار عشق
طرح بهار ریخته رنگ خزان ما
امشب که داشتیم حدیث رخت نبود
دلسوزتر ز شمع کسی همزبان ما
چون خامة شکسته‌نویسان به وصف زلف
حرف درست سر نزند از زبان ما
هرگز کسی ز ضعف به ما ره نمی‌برد
گاهی ز ناله پرس چو خواهی نشان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی می‌‌کند طفلی به قصد جان ما
باده‌ای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون می‌خوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه می‌کردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمی‌دادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرت‌های فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیده‌ایم
ابره‌اش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمی‌افتد به دست هیچ‌کس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالت‌ها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بی‌وفایی‌ها نگردد رخنه‌دار
کرده با ایمان ما هم‌طینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خام‌سوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفه‌تر این کز کرم
می‌برد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیره‌رو در مصحف روی بتان
در بیان تیره‌روزی آیه‌ای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیت‌پروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی‌پروای ما
با وجود این دیت می‌خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده‌ایم
تند بر گوش تغافل می‌خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته‌تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده‌ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کرده‌ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باخته‌ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمه‌سنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه می‌کردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمی‌آرد درین بازارها
دشت بی‌آبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازه‌داران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمی‌سازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بی‌کاری بود
عشق چون کاری بود بی‌کاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخنده‌های انفعال
سبز شد مسواک‌ها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبال‌هاست
آه ازین اقبال‌ها و داد ازین ادبارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چو جوهر بر دم شمشیر او دادم دل خود را
به یمن تیغ او آخر گشودم مشکل خود را
نه چشم زخم برقی شد نه بادِ دامن آفت
که بر باد فنا دانسته دادم حاصل خود را
برو ای ابر آب رحمتی زن خاک آدم را
که من از اشک چشم خویش تر کردم گل خود را
به یک زخم دگر جان مرا در اضطراب افکند
نمی‌دانم چه‌سان معذور دارم قاتل خود را
مرا فیّاض از آن بدخو شکایت بیش ازین نبود
که غمخوارانه‌تر بایست کشتن بسمل خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کی می‌دهم به جنس دوا نقد درد را!
سودا به خونِ می نکنم رنگ زرد را
از هر چه بود چشم به زلف تو دوختم
زنجیر کردم این نگه هرزه‌گرد را
گرمی مکن به غیر، مبادا که ناگهان
بیرون دهم ز سینة گرم آه سرد را
گاهی فتد به ما نگه شوخ چشم یار
کردیم رام آهوی صحرانورد را
فیّاض شد ملول که یارب غبارِ کیست
بر درگه تو دید چو بنشسته گرد را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را
دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام
در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد
می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم
من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را
می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
نمود از پرده رخ یارم نمی‌خواهم دلایل را
بیا از پیش من ای گریه بردار این رسایل را
از آن کنج لب شیرین غریبی بوسه می‌خواهد
چه می‌گویی جوابش؟ منع نتوان کرد سایل را
به من از علم اشراقی و مشّایی چه می‌گویی؟
که صد ره شسته‌ام چون مشق طفلان این رسایل را
مسخّن دان دل تنگم مجسطی را نمی‌دانم
به بطلمیوس بگذار این مُمثل را و مایل را
حدیث وصل و حرف کیمیا یارب که پیدا کرد؟
که قولی در میان هست و نمی‌دانیم قایل را
شفادانان لعل یار فارغ از اشاراتند
نمی‌‌خوانند هرگز دفتر عرض فضایل را
میان ما و جانان حایلی خود نیست جز هستی
بیا فیّاض تا از پیش برداریم حایل را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ز من منّت بود سرو و سمن را
به خون دیده پروردم چمن را
به جرم دوستی از دولت دل
چه‌ها بر سر نیامد کوهکن را
ندارم کاو کاو ناخن غم
لباس نو کنم داغ کهن را
زکات نیکویی ضبط نگاه است
به یاد از من نگهدار این سخن را
حرامت باد نام عشق فیّاض
به هفت آب ار نمی‌شویی دهن را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نمی‌دانم چه آیین است کافر کج‌کلاهان را
که شیر دایه پندارند خون بی‌گناهان را
ز حاکم غافلی ظالم نمی‌دانی که می‌باید
غم امیدواران بیشتر امیدکاهان را
به شوخی‌های انصاف تو نازم در صف محشر
که دامن می‌دهد در دست مشتی دادخواهان را
ز اقبال بلند عشق بی‌طالع گمان دارم
که تسخیر سیه‌بختان کند مژگان سیاهان را
تو ای سرخیل خوبان چون به خال و خط کنم وصفت!
به تعریف دگر باید ستودن پادشاهان را
به ما بسیار ای بدخو جفا کردی و بد کردی
ازین بدتر جفا بایست کردن نیکخواهان را
رمیدن‌های عاشق در حقیقت دام معشوقست
به وحشت الفت دیگر بود جادونگاهان را
نگاه سرکشش را التفاتی با اسیران است
رعیّت‌پروری لازم بود شوکت پناهان را
به جهد خویش باید دست در دامان رهبر زد
چه می‌داند جرس درد دل گم کرده راهان را
به این بیچارگی‌ها دل همان در چاره می‌بندم
امید ساحل از دل کی رود کشتی تباهان را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
از بیم دریا کی کنم ترک این ره کوتاه را
من خود به امّید خطر خوش کرده‌ام این راه را
در وادی عشق و جنون منّت مکش از رهنمون
ره می‌نماید بوی خون گم کردگان راه را
پست و بلند این سفر هموار شد بر بی‌خبر
دیو طبیعت می‌زند در هر قدم این راه را
در سینه تا کی حفظ غم در دیده تا کی ضبط نم
چون باد و باران سر بهم دادیم اشک و آه را
یعقوب را دل پر ز خون بخت زلیخا سرنگون
یوسف به آغوش اندرون با تیره‌بختی چاه را
از عکس ساقی تاب می وآنگه من و دوری ز وی
در آب بیند تا به کی دیوانه روی ماه را
فیّاض اگر افتاده‌ام خوارم مبین آزاده‌ام
بر بام گردون می‌زند تجرید من خرگاه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بیا ساقیّ و آتش در زن این زهد ریائی را
چو زاهد تا به کی سازم بت خود پارسایی را
به کاه عشق کوهی برنیاید، زور بازو بین
که چون با ناتوانی می‌کند خیبر گشایی را!
سبک پروازتر در اوج همّت هر که فارغ‌تر
به جای بال و پر دارند مردان بی‌نوایی را
به لاف دانش از کشف حقایق عقل می‌نازد
گلی بر سر به است از صد گلستان روستایی را
به استغنا ز مردم دست‌مزد عشوه می‌خواهد
به نام پادشاهی می‌کند زاهد گدایی را
نجات عشق در سرگشتگی باشد نمی‌داند
درین دریا به جز باد مخالف ناخدایی را
به تن بی‌جاست نام آدمیّت،‌کار جان دارد
زنی آوازه و باشد نَفَس در رنج نایی را
ترا گر شیوه غیر از بندگی باشد خدا داند
که بر ذات تو تهمت می‌توان کردن خدایی را
نزاکت چون شکر فیّاض جوشد از نی کلکم
رسانیدم به جای نازکی نازک‌ادایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ می‌بینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج س‌ست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرض‌گویان ز صرصر باج می‌گیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده‌ام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیده‌ام این آشنایی را
نمی‌سازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بی‌وفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
می‌کنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود می‌کنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی می‌کند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه می‌کاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمی‌دانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمی‌رنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمت‌آلود غبار
می‌دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کم‌ظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
این‌قدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست این‌آوازه نیست
می‌فزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه می‌خواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
که گاهی آفتی از کثرت باران شود پیدا
از آن ترسیم که زاهد هرگز از مستی نیاساید
اگر احوال بیهوشان به هشیاران شود پیدا
ندیدی فتنه، آسیب گرانباری چه می‌دانی؟
چو کشتی بشکند حال سبکاران شود پیدا
ز خاک سبحه سازد پیر ما پیمانه و ترسم
که ناگه رخنه‌ای در کار می‌خواران شود پیدا
بلای جان فیّاض است هر جا دلربایی هست
که دایم فتنه بهر سینه‌افگاران شود پیدا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا می‌کند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا می‌کند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده می‌ماند
غم او عاقبت در پرده رسوا می‌کند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
تمنّای زیان سرگرم سودا می‌کند ما را
پس از کشتن نگاه گوشة چشمش به جان دادن
برای کشتن دیگر مهیّا می‌کند ما را
ز سیل اشک ما تر می‌شود ابرو نمی‌داند
که رفته رفته غم همچشم دریا می‌کند ما را
ز حرمان میل دل افزون شود زان در وصال او
خلاف وعده سرگرم تمنّا می‌کند ما را
بیایید ای هواداران یک امشب شاد بنشینیم
که فردا می‌رود فیّاض و تنها می‌کند ما را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بی‌تپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و این‌قدر تاب تزلزل‌های عشق
عطسة گل می‌کند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازک‌ترست
می‌توان در یک نفس طی کرد طومار مرا
کرده‌ام کوته به خود راه دراز آرزو
یک گره درهم نوردد رشتة کار مرا
نغمه روحانیست زاهد پنبه‌ای در گوش نه
بو که بتوانی شنیدن نالة زار مرا
گلبنم را ناامیدی از بهار فیض نیست
یک گلستان گل در آغوش است هر خار مرا
در فروغ آفتاب عشق منزل کرده‌ام
نیست دست سایه دامن‌گیر دیوار مرا
خون دل بی‌خواست می‌جوشد ز شریان نفس
نیش مضرابی نمی‌باید رگ تار مرا
تا زبان عشق دارم در دهان فیّاض‌وار
سرخط کردار می‌سازند گفتار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
دل می‌کشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه می‌کند گل باغ دگر مرا
بی‌داغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکته‌های حکیمانه‌ام گرفت
دل می‌کشد به لابه و لاغ دگر مرا
فارغ شدم ز عقل و همان می‌دهد هنوز
دیوانگی نوید فراغ دگر مرا
ساغر ز خون لبالب و لبریز ناله دل
امشب شکفته است دماغ دگر مرا
ممنون جام بادة لبریز نیستم
این نشئه می‌رسد ز ایاغ دگر مرا
فیّاض عقل گمشده در جستجوی من
ترسم که پی برد به سراغ دگر مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیّا می‌کند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بی‌زبانی می‌کنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
طرّة او در سیه چاه فراموشی مرا
خلعت سر تا به پایی دوختم از داغ عشق
چشم مستش کرد تکلیف سیه‌پوشی مرا
دیده‌ام تا حلقه‌های زلف چین بر چین او
می‌شود فیّاض ذوق حلقه در گوشی مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چهرة صاف بلا زلف سیه فام بلا
کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
گهی آشفتة خطّم، گهی آزردة خال
به چه دل شاد کنم، دانه بلا دام بلا
خواهدم کشت نهان عشوة شوخی که منش
گر نگویم که ستم ور، ببرم نام بلا
نگهش عربده و غمزه فسون، عشوه فریب
جلوه آشوب و روش آفت و اندام بلا