عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بر نمی تابید شرم او حضور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار
بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست
طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود
کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را
داشت بزمش چون گهر از خویش نور شمع را
آفتابی تا نگردد از نزاکت رنگ یار
بیختند از پردهٔ فانوس نور شمع را
شوخ چشمان را به بزم عصمت او راه نیست
طبع او مکروه می دارد ظهور شمع را
از رگ گردن نبیند پیش پای خویشتن
دارد امشب ترک مست من غرور شمع را
الحق امشب حسن او جویا ید بیضا نمود
کرده رخسارش تجلی زار طور شمع را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
چنان کز شهد و شکر نقل نوشین می شود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین می شود پیدا
از این سنگین دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدی ست در دلهای مؤمنین می شود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
چو با جام می آن دست نگارین می شود پیدا
مباد شوخی از یادش رود زین کم نگاهی ها
چو ناز از حد فزون گردید تمکین می شود پیدا
ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهای رنگین می شود پیدا
بسان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد
چو ساغر در کف آن مست شلایین می شود پیدا
چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد
ترا از آستین دست نگارین می شود پیدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکین می شود پیدا
مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا
شراب درد در دلهای خونین می شود پیدا
چو لب بر لب گذاری جان شیرین می شود پیدا
از این سنگین دلان قانع به زهراب جفا گشتم
وفا شهدی ست در دلهای مؤمنین می شود پیدا
قران مهر تابانی است با کف الخضیب اینجا
چو با جام می آن دست نگارین می شود پیدا
مباد شوخی از یادش رود زین کم نگاهی ها
چو ناز از حد فزون گردید تمکین می شود پیدا
ز خون دل شوی گر آبیار گلشن طبعت
سخن رعناتر از گلهای رنگین می شود پیدا
بسان بوی گل رنگ از رخ خوبان هوا گیرد
چو ساغر در کف آن مست شلایین می شود پیدا
چنان کز صبح صادق پنجهٔ خورشید سر برزد
ترا از آستین دست نگارین می شود پیدا
کنم غربال اگر در جستن دل کوه و صحرا را
همان در کوچه بند زلف مشکین می شود پیدا
مجو کیفیت صاف غم از هر ساغری جویا
شراب درد در دلهای خونین می شود پیدا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
نادیدن جمال تو مشکل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست
از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خویشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کی توان کشید ترش رویی سحاب
در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نیم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوی قاتل بود مرا
در سینه دل ز فیض تو لای اهل بیت
جویا به از هزار حمایل بود مرا
مژگان بهم زدن تپش دل بود مرا
آهی که سرکشد ز لبم شاخ سنبلی ست
از بسکه دل به زلف تو مایل بود مرا
همچون حباب در رفتن ز خویشتن
گام نخست دامن منزل بود مرا
تا کی توان کشید ترش رویی سحاب
در دیده هر صدف کف سائل بود مرا
کو نیم قطره خون که نثار رهش کنم
خجلت ز دست و بازوی قاتل بود مرا
در سینه دل ز فیض تو لای اهل بیت
جویا به از هزار حمایل بود مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
باز مستی کرده خون آشام چشمان ترا
در فشار دل ید طولاست مژگان ترا
بیختند از پردهٔ دل گونیا گرد خطت
ریختند از شیرهٔ جان نقل دندان ترا
زالتهاب سینهٔ سوزانم از بس نرم شد
از دل من فرق نتوان کرد پیکان ترا
دیدن خواب پریشان عاشقان را تهمت است
خواب گرد دیده کی گردد پریشان ترا
در نظر بازیت چون شبنم رسد لاف کمال
گر نگاه از جا رباید چشم گریان را
ای که پا بر پای ارباب ندامت می نهی
سربسر اشک ریا تر کرده دامان ترا
ناز می بارد ز دیوار و در جولانگهت
شوخی مژگان بود خار گلستان ترا
اینقدرها رو مده آئینه را ترسم مباد
پنجهٔ بی طاقتی گیرد گریبان ترا
این چه دیدار است کاندر دیدهٔ جویای تو
فرق نتوان کرد از گل روی خندان ترا
در فشار دل ید طولاست مژگان ترا
بیختند از پردهٔ دل گونیا گرد خطت
ریختند از شیرهٔ جان نقل دندان ترا
زالتهاب سینهٔ سوزانم از بس نرم شد
از دل من فرق نتوان کرد پیکان ترا
دیدن خواب پریشان عاشقان را تهمت است
خواب گرد دیده کی گردد پریشان ترا
در نظر بازیت چون شبنم رسد لاف کمال
گر نگاه از جا رباید چشم گریان را
ای که پا بر پای ارباب ندامت می نهی
سربسر اشک ریا تر کرده دامان ترا
ناز می بارد ز دیوار و در جولانگهت
شوخی مژگان بود خار گلستان ترا
اینقدرها رو مده آئینه را ترسم مباد
پنجهٔ بی طاقتی گیرد گریبان ترا
این چه دیدار است کاندر دیدهٔ جویای تو
فرق نتوان کرد از گل روی خندان ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شب هجراست و دستم دشمن پیراهن ست امشب
چوگل چاک گریبان بی تو وقف دامن ست امشب
نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو استادی
که چشمت جانب غیر و نگاهت با من است امشب
چراغم روشن است از پهلوی خورشید رخساری
چو ما هم زینت عالم زگرد دامن ست امشب
گل کیفیت از هم بزمی خونابه نوشی چین!
که چون مینای می پرخون دل تا گردن ست امشب
جگر کاو که شد مژگان خونریزش، که از غیرت
به تن هر مو مرا چون خار در پیراهن ست امشب
تجلی کرد در دل یاد رخساری مرا جویا
از آن رو سرو آهم رشک نخل ایمن ست امشب
چوگل چاک گریبان بی تو وقف دامن ست امشب
نباشد در فن نیرنگ سازی چون تو استادی
که چشمت جانب غیر و نگاهت با من است امشب
چراغم روشن است از پهلوی خورشید رخساری
چو ما هم زینت عالم زگرد دامن ست امشب
گل کیفیت از هم بزمی خونابه نوشی چین!
که چون مینای می پرخون دل تا گردن ست امشب
جگر کاو که شد مژگان خونریزش، که از غیرت
به تن هر مو مرا چون خار در پیراهن ست امشب
تجلی کرد در دل یاد رخساری مرا جویا
از آن رو سرو آهم رشک نخل ایمن ست امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
مگر آئینه عکس تو شد جام شراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب
که در صهبا رگ تلخی است موج ماهتاب امشب
پرد پر در پر خاکستر پروانه پروانه رنگ گل
برآید شمع روشن گر ز فانوس نقاب امشب
ز کوی می فروشان باز سرمستانه می آید
ندارم از تو ای بخت ستمگر چشم خواب امشب
دلم را اینقدرها تاب الفت نیست، می ترسم
که گردد خامسوز از گرمی مجلس کباب امشب
مگر شد خاطرش آئینه یادم که می یابم
ز هر شب بیشتر در خویش جویا اضطراب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
هست هر حرف تو شکر را جواب
و آن دو لب قند مکرر را جواب
قطرهٔ اشک نهان در دیده ام
در صدف گردیده گوهر را جواب
حسن رخسار و دهان تنگ او
می دهد صد خلد و کوثر را جواب
می کند رنگین تر از طاووس خلد
از لب لعلش کبوتر را جواب
قد موزونش دهد در صحن باغ
مصرع شوخ صنوبر را جواب
داده روی و موی و چشم مست او
سنبل و نسرین و عبهر را جواب
گر کنی آئینه دل را، می دهی
در فقیری صد سکندر را جواب
مرغ دل در آتش سوزان عشق
می دهد جویا سمندر را جواب
و آن دو لب قند مکرر را جواب
قطرهٔ اشک نهان در دیده ام
در صدف گردیده گوهر را جواب
حسن رخسار و دهان تنگ او
می دهد صد خلد و کوثر را جواب
می کند رنگین تر از طاووس خلد
از لب لعلش کبوتر را جواب
قد موزونش دهد در صحن باغ
مصرع شوخ صنوبر را جواب
داده روی و موی و چشم مست او
سنبل و نسرین و عبهر را جواب
گر کنی آئینه دل را، می دهی
در فقیری صد سکندر را جواب
مرغ دل در آتش سوزان عشق
می دهد جویا سمندر را جواب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ز سرو یار که در برکشیده ام امشب
بغل بغل گل آغوش چیده ام امشب
به راه شوق تو مانند شمع در ره باد
زچشم منتظر خود چکیده ام امشب
ز رفتن تو چنان دل فسرده ام که بس است
دهان قهقهه جیب دریده ام امشب
خیال گلشن کوی تو خوابم از سر برد
شمیم گل شده رنگ پریده ام امشب
سخن چون شیرهٔ جان سالها چکد ز لبم
به اینکه لعل لبت را مکیده ام امشب
به شاهراه طریقت رسیده ام جویا
به کوچه باغ دو زلفش دویده ام امشب
بغل بغل گل آغوش چیده ام امشب
به راه شوق تو مانند شمع در ره باد
زچشم منتظر خود چکیده ام امشب
ز رفتن تو چنان دل فسرده ام که بس است
دهان قهقهه جیب دریده ام امشب
خیال گلشن کوی تو خوابم از سر برد
شمیم گل شده رنگ پریده ام امشب
سخن چون شیرهٔ جان سالها چکد ز لبم
به اینکه لعل لبت را مکیده ام امشب
به شاهراه طریقت رسیده ام جویا
به کوچه باغ دو زلفش دویده ام امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دل هجران زده از سیر گلستان سیر است
دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است
نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم
این خزان جلوه، تذرو چمن تصویر است
نالهٔ العطش آمد ز نگاهش چون شمع
آتش عشق تو آنرا که گریبانگیر است
گریه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد
موج اشکم به پر و بال نگه زنجیر است
آه جویا چو جرس پهلوی گردون بشکافت
نفس خستهٔ درد تو دم شمشیر است
دور از او موج هوابر سر ما شمشیر است
نزند ال و پرش در دم حیرت رنگم
این خزان جلوه، تذرو چمن تصویر است
نالهٔ العطش آمد ز نگاهش چون شمع
آتش عشق تو آنرا که گریبانگیر است
گریه نگذاشت چو پروانه به گردش گردد
موج اشکم به پر و بال نگه زنجیر است
آه جویا چو جرس پهلوی گردون بشکافت
نفس خستهٔ درد تو دم شمشیر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ترا کاری بجز جور و جفا نیست
مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست
مکرر سیر باغ حسن کردیم
گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست
گزیدم بسکه شبها از ندامت
چو مقراضم لب و دندان جدا نیست
به جان شرمنده ام از همت دل
که در بند حصول مدعا نیست
دوای دل بود دردی که ما راست
دل عشاق محتاج دوا نیست
حریفی را به پیری می پرستم
که همچون صبح بی صدق و صفا نیست
به خود امیدها دارم که هرگز
امیدی از کسم غیر از خدا نیست
دلم بیگانهٔ بزمی است کآنجا
نگاهی با نگاهی آشنا نیست
مرا در عشقبازی از نکویان
به جز مهر و وفایی مدعا نیست
چه می دانستم ای بیگانه خوبان
که در شهر شما رسم وفا نیست
سرت گردم ترحم کن به جویا
دلش را اینقدر تاب جفا نیست
مرا هم شیوه ای غیر از وفا نیست
مکرر سیر باغ حسن کردیم
گلشن را رنگ و بویی از وفا نیست
گزیدم بسکه شبها از ندامت
چو مقراضم لب و دندان جدا نیست
به جان شرمنده ام از همت دل
که در بند حصول مدعا نیست
دوای دل بود دردی که ما راست
دل عشاق محتاج دوا نیست
حریفی را به پیری می پرستم
که همچون صبح بی صدق و صفا نیست
به خود امیدها دارم که هرگز
امیدی از کسم غیر از خدا نیست
دلم بیگانهٔ بزمی است کآنجا
نگاهی با نگاهی آشنا نیست
مرا در عشقبازی از نکویان
به جز مهر و وفایی مدعا نیست
چه می دانستم ای بیگانه خوبان
که در شهر شما رسم وفا نیست
سرت گردم ترحم کن به جویا
دلش را اینقدر تاب جفا نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
رخ نمودی و جهانی به تماشا برخاست
برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک
نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار
گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد
هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست
در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد
هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست
برقع افکندی و فریاد ز دلها برخاست
تخم اشکی که ز درد تو فشاندیم به خاک
نخل آهی شد و از سینهٔ صحرا برخاست
جز نکویی طمع از سلسلهٔ نیک مدار
گوهر افشان بود ابری که ز دریا برخاست
هر قدم شور قیامت ز پی اش برخیزد
هر که با سلسلهٔ عشق تو از جا برخاست
کو گذشتی که سحر روی به دنیا نکند
شام آن کس که چو مهر از سر دنیا برخاست
در خیالت به ره دیده و دل بسکه دوید
نگه از چشم ترم آبله برپا برخاست
سیر در جنت آزادی اش ارزانی باد
هر که مانند تو جویا ز تمنا برخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است