عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خوشا دردی که درمانی ندارد
سری کز عشق سامانی ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل مهر جانانی ندارد
دل بی مهر جانان هر که راهست
دلی دارد ولی جانی ندارد
چه حاصل دارد از باغ وجود، ار
بکف سیب زنخدانی ندارد
زهی نادان که با صد گونه الوان
بخوان اندر نمکدانی ندارد
بهر کشور قدم زد موکب عشق
امیر عقل فرمانی ندارد
چه ترسانی ز دیوان حسابم
برو دیوانه دیوانی ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پریشانی ندارد
بغیر از آه سرد و چهره زرد
حدیث عشق برهانی ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حدیث از کفر و ایمانی ندارد
اگر عشقی نباشد، عیب حسن است
خراب آن ده که دهقانی ندارد
بهشت از صحبت خوبان بود دل
خیال حور و غلمانی ندارد
و گر بی صحبت خوبان بهشتی است
بمعنی روح و ریحانی ندارد
سری کز عشق سامانی ندارد
ندارد ذوق جان و لذت عمر
اگر دل مهر جانانی ندارد
دل بی مهر جانان هر که راهست
دلی دارد ولی جانی ندارد
چه حاصل دارد از باغ وجود، ار
بکف سیب زنخدانی ندارد
زهی نادان که با صد گونه الوان
بخوان اندر نمکدانی ندارد
بهر کشور قدم زد موکب عشق
امیر عقل فرمانی ندارد
چه ترسانی ز دیوان حسابم
برو دیوانه دیوانی ندارد
چسان مجموع گردد خاطر آنراک
سر زلف پریشانی ندارد
بغیر از آه سرد و چهره زرد
حدیث عشق برهانی ندارد
خوش آن عاشق که با زلف و رخ دوست
حدیث از کفر و ایمانی ندارد
اگر عشقی نباشد، عیب حسن است
خراب آن ده که دهقانی ندارد
بهشت از صحبت خوبان بود دل
خیال حور و غلمانی ندارد
و گر بی صحبت خوبان بهشتی است
بمعنی روح و ریحانی ندارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مهرش از دل مگو بدر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
که خیالش هم از نظر نرود
آب چشم آتش دل است که دیک
تا نجوشد بسی، بسر نرود
هر که از سیم کیسه اش خالیست
از پی یار سیمبر نرود
ماهرو گر چه مهربان باشد
بی زر از خانه می بدر نرود
بند پای حبیب را بگسل
کز درت زی در دگر نرود
مرغ بسمل همی زند پر و بال
لیک یک گام بیشتر نرود
ماهی از شست چون بخاک افتاد
بار دیگر بآب در نرود
سر ما رفته گیر در پایش
لیک سودای او ز سر نرود
مهر او سکه ایست در دل ما
سکه دیگر ز روی زر نرود
هر که می خواهد او سلامت خویش
گو بدین راه پر خطر نرود
بیخبر مانده ایم در غربت
که بسوی وطن خبر نرود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
معاشران قدح نوش اگر صواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
برای من که یک امشب وداع خواب کنند
شبی خوش است و بتی ماهروی و وقتی جمع
بساط مجلس عشرت بماهتات کنند
رسیده شاهدکی مست و خوان و کیسه تهی است
مگر بما حضرش مرغ دل کباب کنند
چه حکمت است بمیخانه اندرون که مغان
بجام باده هم آباد و هم خراب کنند
علاج محنت اندیشه را که نزد خرد
بود محال، بیک جرعه شراب کنند
شکر ز ذوق روان آب در دهان آرد
ز روی ناز چو شیرین لبان عتاب کنند
شبی که بی رخ و زلف تو صبح و شام کنیم
نه لایق است که از عمر ما حساب کنند
اگر چه غرق گناهم ز فضل حق دور است
بحشر اگر بفراق توام عذاب کنند
نشسته ایم بشئی اللهی بر این درگاه
اگر جواب فرستند و گر ثواب کنند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
میزند روز و شب جرس فریاد
می رود کاروان به عشق آباد
همه تن یکدهان و اندر وی
یک زبان اندر او دو صد فریاد
هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است
کین دم از پیر دیر دارد باد
راه عشق است و باد کبر و غرور
باید از سر بخاک راه نهاد
تا تو موری بپای عجز بپوی
چون سلیمان شدی بمسند باد
بادب گام نه که در ره عشق
اولین منزل است بحر آباد
منزل سعد و خاک سعد الدین
کز حقش صد هزار رحمت باد
می رود کاروان به عشق آباد
همه تن یکدهان و اندر وی
یک زبان اندر او دو صد فریاد
هیچ دانی که چیست بانگ ناقوس است
کین دم از پیر دیر دارد باد
راه عشق است و باد کبر و غرور
باید از سر بخاک راه نهاد
تا تو موری بپای عجز بپوی
چون سلیمان شدی بمسند باد
بادب گام نه که در ره عشق
اولین منزل است بحر آباد
منزل سعد و خاک سعد الدین
کز حقش صد هزار رحمت باد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
حلقه بر هر در زدم دیدم در میخانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
در کفم هر سبحه کافتاد از گل پیمانه بود
جلوه گر از چهره پیر مغان دیدم عیان
نقش هر صورت که اندر کعبه و بتخانه بود
پرتوی از نقطه دانش در این بیدانشان
یک حقیقت دیدم و چندین هزار افسانه بود
چون فنای عاشقانرا شاه جان پروانه داد
سوخت صد پروانه و یک شمع را پروانه بود
عقل کل کش ساده دیدم با دو صد نقش و نگار
شور سودا و جنون از یک دل دیوانه بود
صد هزاران ساز و در هر یک نوائی مختلف
چون نهادم گوش جان یک ناله مستانه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
بنقد حال شدم خاک هر چه بادا باد
مگر بکوی تو روزیم در رساند باد
دگر ز عشق تو فریاد و ناله می نکنم
که خاک را نسزد هیچ ناله و فریاد
شویم خاک و شود سنگ خاک ما و هنوز
تو سنگدل نکنی باز از دل ما یاد
بیاد قدو رخ و زلف تو، چو خاک شویم
ز خاک ما بدمد سنبل و گل و شمشاد
هزار مرتبه شیرینتر است قصه ما
به پیش دوست، ز دستان خسرو و فرهاد
مگر بکوی تو روزیم در رساند باد
دگر ز عشق تو فریاد و ناله می نکنم
که خاک را نسزد هیچ ناله و فریاد
شویم خاک و شود سنگ خاک ما و هنوز
تو سنگدل نکنی باز از دل ما یاد
بیاد قدو رخ و زلف تو، چو خاک شویم
ز خاک ما بدمد سنبل و گل و شمشاد
هزار مرتبه شیرینتر است قصه ما
به پیش دوست، ز دستان خسرو و فرهاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ترکم امشب بسرا بیخود و مدهوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
مست و ساغر زده چون دوش و پریدوش آمد
نادر افتاد که ما را ز پس تنهائی
نیمه شب تا سحر آن ترک در آغوش آمد
چه ثنا گویمت ای باده که این لطف بدیع
بمن از دوست زبیهوشی، نز هوش آمد
همه شب بودم از اینسوی بدانسوی کشان
سر آن زلف پریشیده که تا دوش آمد
وعده بسیار مرا داد بمستی لیکن
وقت هشیاریش از وعده فراموش آمد
دوش از مستی تا صبح همی گفت سخن
چونکه امروز بهوش آمد، خاموش آمد
آشتی داد بهم روز وصال و شب هجر
داوریها که از آن زلف و بنا گوش آمد
شب بیک پیرهن اندر بر ما خفت و پگاه
جست و برجست و کمر بست و قبا پوش آمد
خوش بخندید و پسندید چه از قول حبیب
این غزل چون گهرش در صدف گوش آمد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
حرف ما با تو شب دوش چه بود
سخن آن لب مینوش چه بود
سخنی بود که از خاطر ما
سر بسر گشت فراموش چه بود
نشاه مستی مستان خراب
زان خم باده سر جوش چه بود
همه شب در بر رندان دغل
کار آن ترک قبا پوش چه بود
با دل شیفتگان شام و سحر
راز آن زلف و بنا گوش چه بود
تا بخال و خط رعنا پسران
کار یاران قدح نوش چه بود
از خرابات مغان تا بفلک
همه شب غلغله نوش چه بود
من بگویم که شب دوش گذشت
تو بگو باز شب دوش چه بود
سخن آن لب مینوش چه بود
سخنی بود که از خاطر ما
سر بسر گشت فراموش چه بود
نشاه مستی مستان خراب
زان خم باده سر جوش چه بود
همه شب در بر رندان دغل
کار آن ترک قبا پوش چه بود
با دل شیفتگان شام و سحر
راز آن زلف و بنا گوش چه بود
تا بخال و خط رعنا پسران
کار یاران قدح نوش چه بود
از خرابات مغان تا بفلک
همه شب غلغله نوش چه بود
من بگویم که شب دوش گذشت
تو بگو باز شب دوش چه بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شوریست عجب در سر شوریده سران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
گفته بودی کز پریشانی شدم چون موی خویش
گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش
تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف
یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش
تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی
در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش
گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل
بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش
خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر
رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش
بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن
در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش
غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه
ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش
گشتم از آشفتگی چون طره جادوی خویش
تا چه سودا بر سرت افتاده از آن شوریده زلف
یا چو ما مفتون شدی بر نرگس هندوی خویش
تا رود اندوهت از خاطر، بنه آئینه ئی
در نظر تا بنگری در روی خویش و موی خویش
گر بود صد کاروان اندوهت اندر جان و دل
بار بندد، چون به بینی در رخ دلجوی خویش
خیل غم چون یافت در کوی تو ره جانا مگر
رفته از بازوی حسنت قوت و نیروی خویش
بر صف اندیشه با صف بسته مژگان حمله کن
در سپاه غم بنه شمشیر از ابروی خویش
غمگسار عالمی غمرا چرا دادی تو راه
ای مه مشکین سلب، در حلقه گیسوی خویش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر دماغت تر نشد ای شیخ شهر از جام عشق
بر زبان تکرار کن تا میتوانی نام عشق
هست در خاطر مرا از قول میر عاشقان
نام عشق آخر کشد دل را بسوی جام عشق
عقل و دین در سایه دیوار عشق افتاده پست
میزند طبل و علم خورشید جان بر بام عشق
عقل را باید بریدن سر بجای گوسفند
ای خلیل جان، گر از دل بسته ای احرام عشق
در ره عشق آنچه آید عاشقانرا باک نیست
کز دم ابلیس افتاد آدم اندر دام عشق
میزند دریای خون، موج از گلوی عاشقان
بر نیامد باز از این عاشق کشیها کام عشق
از لب و چشم بتان رمزی بگو با عاشقان
خوش کن این دلها بنقل پسته و بادام عشق
بر زبان تکرار کن تا میتوانی نام عشق
هست در خاطر مرا از قول میر عاشقان
نام عشق آخر کشد دل را بسوی جام عشق
عقل و دین در سایه دیوار عشق افتاده پست
میزند طبل و علم خورشید جان بر بام عشق
عقل را باید بریدن سر بجای گوسفند
ای خلیل جان، گر از دل بسته ای احرام عشق
در ره عشق آنچه آید عاشقانرا باک نیست
کز دم ابلیس افتاد آدم اندر دام عشق
میزند دریای خون، موج از گلوی عاشقان
بر نیامد باز از این عاشق کشیها کام عشق
از لب و چشم بتان رمزی بگو با عاشقان
خوش کن این دلها بنقل پسته و بادام عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا بکی همراهی این عقل سرگردان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
عقل را امشب بپای خم می قربان کنم
من که خط پادشاهی دارم از سلطان عشق
بر سر سلطان عقل و خیل او فرمان کنم
مشکل افتاده است کارم سخت از دست خرد
بشکنم دست خرد و این کار را آسان کنم
این زمین شوره را از بیخ و از بن بر کنم
بار دیگر بوستان لاله و ریحان کنم
گر بر این دشمن ظفر جستم بعون کردگار
تا ابد از عیش پاکوبان و دست افشان کنم
دست من گر بست و در زنجیر و زندانم فکند
من بدندان چاره زنجیر این زندان کنم
داده ام پیمان بدان پیمانه پیمایان که باز
عقل را گریان نمایم عشق را خندان کنم
بی سرو سامان شدم ای عشق فرصت ده مرا
فرصتی، تا من ز نو فکر سر و سامان کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نیمه هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
گر تو می در خواب خوردی، ما به بیداری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
در سر بازارها با ترک بازاری زنیم
غمزه مستانه اش ما را کند رسوای شهر
گر بدور چشم ساقی لاف هشیاری زنیم
خانه بلغار است و مشکو تبت آنساعت که ما
باده مشکین بروی ترک بلغاری زنیم
خرقه سالوس ما دیشب برهن باده رفت
گام تا کی در ره زهد و نکوکاری زنیم
چون زند مطرب ره مستان ببانگ چنگ و تار
چنگ ما در تار زلف ترک تا تاری زنیم
در سرای میفروشان سیم و زر چون بی بهاست
ما بهای جام می را از در زاری زنیم
چون گواهی داده شیخ سبحه زن بر کفر ما
پنجه در پیچ و خم آن زلف زناری زنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
بتی شیرین لب اما ترشروی و تند خو دارم
نگاری بدقمار و تلخگوی و جنگجو دارم
همه اسب جفا تا زد، همه نرد دغل بازد
بخوی زشت مینازد که من روی نکو دارم
ز جورش با رخی شادان دلی دارم زغم پژمان
که گریه با لب خندان چو مینا در گلو دارم
گهی غنج و دلال آرد، گهی رنج و ملال آرد
گهی خونم حلال آرد چو باوی گفتگو دارم
از آن چشم و ازان ابرو و از آن زلف و از آن گیسو
بکین صف بسته روبر رو سپاهی جنگجو دارم
بتا تا چند کید و کین، تلطف کن دمی بنشین
بفرما زان لب شیرین که دشنام آرزو دارم
مرا در مجمع رندان بفحش و ناسزا چندان
مکن با خاک ره یکسان که من نیز آبرو دارم
نگاری بدقمار و تلخگوی و جنگجو دارم
همه اسب جفا تا زد، همه نرد دغل بازد
بخوی زشت مینازد که من روی نکو دارم
ز جورش با رخی شادان دلی دارم زغم پژمان
که گریه با لب خندان چو مینا در گلو دارم
گهی غنج و دلال آرد، گهی رنج و ملال آرد
گهی خونم حلال آرد چو باوی گفتگو دارم
از آن چشم و ازان ابرو و از آن زلف و از آن گیسو
بکین صف بسته روبر رو سپاهی جنگجو دارم
بتا تا چند کید و کین، تلطف کن دمی بنشین
بفرما زان لب شیرین که دشنام آرزو دارم
مرا در مجمع رندان بفحش و ناسزا چندان
مکن با خاک ره یکسان که من نیز آبرو دارم