عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
چشم من ناز توتیا نکشد
غنچه ام منت صبا نکشد
آنچه من می کشم به زیر فلک
دانه در زیر آسیا نکشد
نوبهار است، در چمن زاهد
جام می می کشد، چرا نکشد
از سر کوی او کسی به بهشت
نرود چون قلم که پا نکشد
سر ازان زیر بال خود دارم
که هما منت هما نکشد
رو به بیگانگان سلیم آریم
کآشنا ناز آشنا نکشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
عشق دل ها را به آن زلف چو سنبل می دهد
زلف چون دلگیر می گردد، به کاکل می دهد
گل شکفت و در چمن بازار سودا گرم شد
باغبان ساغر ز ما می گیرد و گل می دهد
همچو مستان هر نفس جامی ز روی دوستی
گل ز گل می گیرد و بلبل به بلبل می دهد
عشق گوید با تو دارم کارها در وقت مرگ
موج دریا وعده ما را بر سر پل می دهد
صورت چین است پنداری نگار ما سلیم
هر نگاه گرم او یاد از تغافل می دهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
مطلب بجز آزار ز مطلوب نباشد
خوب است که معشوق به کس خوب نباشد
آورد صبا غنچه ای از باغ به کویش
احباب ببینید که مکتوب نباشد!
چشم همه خوبان چمن بر طرف اوست
با غنچه بگویید که محجوب نباشد
آزار جهان باعث عیش و طرب ماست
آتش نکند رقص اگر چوب نباشد
معذورم اگر داغ جنون بر سر من نیست
گل بر سر ماتم زدگان خوب نباشد
او یوسف حسن است سلیم و ز فراقش
کمتر غم من از غم یعقوب نباشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
به من هر دم ز روی مهربانی یار می پیچد
به آن گرمی که گویی شعله ای بر خار می پیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار می پیچد
سروکاری دلم با جلوه ی مستانه ای دارد
که گل بر خویش می پیچد، چو او دستار می پیچد
ازان بر هر طرف افتند در معموره ی عشقت
که موج سیل بر پای در و دیوار می پیچد
شکر را خنده ی شیرین او هرگه به یاد آید
فغانش در نیستان همچو موسیقار می پیچد
ز عکس ماه و موج آب در شب ها به جوش آیم
که پندارم بت من چیره ی زرتار می پیچید
به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت
جهان دست حریفان را به روز کار می پیچد
برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد
به جای رشته بر انگشت بت زنار می پیچد
گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را
گهر همچون گره بر رشته ی هموار می پیچد
به یکدیگر سر و تن جذبه ی آمیزشی دارند
تن منصور چون نخل کدو بر دار می پیچد
به زیر آسمان هر مصرعم آوازه ای دارد
سلیم آری صدای تند در کهسار می پیچد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
تا از قبول عشق، سخن بهره مند شد
هر بیت ما کتابه ی طاق بلند شد
دستی که بود شکوه ز کوتاهی اش مرا
آخر به صید چون تو غزالی کمند شد
از چشم زخم فقر که عمرش دراز باد
کاشانه ام سیاه ز دود سپند شد
ابر بهار بست ز سرچشمه آب را
زخمی که داشت جوی چمن، خشک بند شد
همچون سپند، دانه ی ما آه می کشد
هرجا حدیث ابر بهاری بلند شد
زخمی که عمر گشت مرا صرف آن سلیم
گفتم که دردمند شود، هرزه خند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
ز دل غبار به چشم پر آب می آید
همین متاع ز ملک خراب می آید
مپرس مرغ چمن را که سوخته ست ای گل؟
ز آتش تو چو بوی کباب می آید
ز فوت تشنه لبان ره تو در گوشم
صدای گریه ز آواز آب می آید
به روز حشر ترا دادخواه چندان است
که خون ما ز کجا در حساب می آید
سوار چون شوی از باغ تا سربازار
گل پیاده ترا در رکاب می آید
چراغ داغ ز عشق تو می شود روشن
به جوی زخم ز تیغ تو آب می آید
علاج درد دل ما ز توست ای ساقی
کز آب دست تو بوی گلاب می آید
ز شوق مرگ، نشاط از ملال نشناسم
که هوش نیست کسی را که خواب می آید
سلیم این قدر از توبه ی تو می دانم
که از دهان تو بوی شراب می آید!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
می خورم خون که حنا آن کف پا می بوسد
لب من تشنه ی آن است و حنا می بوسد
دست بوس تو کسی را که میسر باشد
یارب آن را ز کجا تا به کجا می بوسد
گر شفاعت نکند خون گرفتاران را
پای او را ز چه آن زلف دو تا می بوسد
خضر را ما نشناسیم، بیا ای ساقی
که لب تشنه ی ما دست ترا می بوسد
دوش می گفت به یاران که ببینید سلیم
که لب جام می و گه لب ما می بوسد!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
چو حسن سبز تمنای اهل دید بود
مباش گو به چمن گل چو سرو و بید بود
به بزم شوق، پی آب خوردن دل ما
سفال سبز به از چینی سفید بود
فلک چگونه گشاید دری به روی کسی
که هر ستاره ی او قفل بی کلید بود
کدام فیض که در محفل محبت نیست
چراغ کشته ی این انجمن شهید بود
ترا که فصل شباب است جام می مگذار
که می به دست جوانان حنای عید بود
سلیم را ز جنون نیست بیم کشته شدن
که مست عشق ترا تیغ، برگ بید بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
عشق در هر جا نقاب از روی زیبا می کشد
سرمه ی یعقوب در چشم زلیخا می کشد
خواب مستی هر دمش تکلیف بالین می کند
خوش بهاری بر رخ مرغان دیبا می کشد
هر کسی را از مقامی پایه می گردد بلند
در هوای قامت او، سرو بالا می کشد
وادی افشاند به مجنون آستین از گردباد
چون به راه شوق خاری از کف پا می کشد
زر کسی با خود به زیر خاک جز قارون نبرد
این سخن را گل به گوش اهل دنیا می کشد
هر که امید مداوا دارد از آن لب سلیم
دامن چاک دل از دست مسیحا می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ابر چشمم چون به عزم گریه دامان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ازین حسرت که دور از دامن دلدار می ماند
ز شیون پنجه ی دستم به موسیقار می ماند
درین گلشن کسی را چون امید عافیت باشد؟
که رنگ گل به رنگ مردم بیمار می ماند
بهای باده را پیر مغان گر جنس می گیرد
نه سر چون صبح مستان را و نه دستار می ماند
سخن در وصف زلفش خیزد از روی سخن، آری
حدیث طره ی خوبان به حرف مار می ماند
تماشای گلم بی او سلیم از بس خلد بر دل
نگه در چشم خونبارم به نوک خار می ماند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
بی لب او باده بر طبع ایاغم می خورد
نکهت گل بی رخ او بر دماغم می خورد
در طریق عشقبازی هر کجا پروانه ای ست
سرمه ی خاموشی از دود چراغم می خورد
مست می خواهد که گل بر بار باشد صبح و شام
لاله خون از دست گلچینان باغم می خورد
جور بخت تیره را از من درین وادی مپرس
در زمان زندگی دیدم که زاغم می خورد
دشمنی دارد مداوا با جراحت های من
گر به دست پنبه افتد، خون داغم می خورد
تا قیامت روی هشیاری نمی بیند سلیم
هرکه چون منصور، رشحی از ایاغم می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرا ز بزم خود آن پر عتاب می راند
چو سایه کز بر خود آفتاب می راند
چنان به راه تو صید فریب گشته دلم
که هر نسیم چو موجم به آب می راند
چه دشمنی ست ندانم که باز گردش چرخ
مرا ز کوی تو چون آفتاب می راند
مریض عشقم و دایم اجل به بالینم
نشسته و مگس از من به خواب می راند
سلیم توبه شکن شد دگر هوای بهار
نسیم کشتی ما در شراب می راند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
که از خونگرمی من دامن قصاب می سوزد
جنون از داغ های تن چنانم بی خبر دارد
که گویی جامه ی هستی مگر در خواب می سوزد
ز تاب شمع رویی محفل ما روشن است امشب
که چون پیراهن فانوس ازو مهتاب می سوزد
سلیم از بس دلم سرگرم استغفار عصیان است
اگر اشکی ز مژگانم چکد، محراب می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
کسی کز عاشقی دم زد، چه باک از دشمنی دارد
که مور این بیابان دعوی شیرافکنی دارد
به اهل عشق، آفت می رسد از دور او دایم
فلک چون آسیا با سینه چاکان دشمنی دارد
کرم، صد عیب اگر باشد کسی را، باز می پوشد
ز همت ابر نیسان پرده ی تر دامنی دارد
غلط انداز شو در عاشقی، تحصیل این معنی
ز قمری کن که در گلشن لباس گلخنی دارد
توانگر آشنای عشق چون شد، دشمن خویش است
حذر ز آتش به آن را کو لباس روغنی دارد
خدا از نیش آن شاعر، عزیزان را نگه دارد
که بر اندام او هر مو تخلص سوزنی دارد!
حریم خلوت ما شب سلیم از شمع مستغنی ست
که آب خانه ی مستان چو آتش روشنی دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد
چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است
که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست
که هر جامه که پوشد، تار چندی از کفن دارد
ندارد مومیایی سود، پیر ناتوانی را
که در هر عضو همچون زلف خوبان صد شکن دارد
چنان هنگامه ی رسوایی از عشق بتان گرم است
که از دامان ناصح آتش من بادزن دارد
سلیم از ناخن حسرت مبادا دست من خالی
که هرکس تیشه ای در کار خود چون کوهکن دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
شمع، برقع ز پی پاس تجلی دارد
پرده ی صورت فانوس چه معنی دارد
کار در عشق رسانده ست به جایی مجنون
که سیه خانه ز پیراهن لیلی دارد
خانه ای نیست که بی سایه ی قدش باشد
گرچه سرو است، ولی عادت طوبی دارد
دیگر از بهر رفوکاری چاک دل کیست
که گل از خار به کف سوزن عیسی دارد
طالب آملی ای کاش شود زنده سلیم
تا بداند سخن تازه چه معنی دارد