عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
به سینه ام ز غمت داغ بر سر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
وجود من چو پلنگ از تو مجمر داغ است
زری که همره خود بعد مرگ از عالم
به زیر خاک برد کس، همین زر داغ است
جنون عشق، جلوریز تاخت بر سر من
سواد موی، سیاهی لشکر داغ است
کدام جنس محبت ز من به رونق ماند
که از غبار دلم خاک بر سر داغ است
سلیم هیچ کس از عیش نیست در آزار
منم که گل به سر من برابر داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
همچو مرغان قفس ما را ز گل بویی بس است
بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است
آن گروهی را که رو بر قبله باشد، دیگرند
قبله ی ما بت پرستان طاق ابرویی بس است
حسرت چشم سیاهی کشت در وادی مرا
از برای شمع خاکم چشم آهویی بس است!
ظرف چینی ناله از دست گدایان می کند
از سر فغفور با او هست اگر مویی بس است
عاشق دیگر ترا ای بی وفا در کار نیست
چون سلیم خسته دل داری دعاگویی بس است
بوسه ای ما تشنگان را از لب جویی بس است
آن گروهی را که رو بر قبله باشد، دیگرند
قبله ی ما بت پرستان طاق ابرویی بس است
حسرت چشم سیاهی کشت در وادی مرا
از برای شمع خاکم چشم آهویی بس است!
ظرف چینی ناله از دست گدایان می کند
از سر فغفور با او هست اگر مویی بس است
عاشق دیگر ترا ای بی وفا در کار نیست
چون سلیم خسته دل داری دعاگویی بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ز عشقم به هر محفل افسانه ای ست
ز اشکم به هر گوشه ویرانه ای ست
ز شمعی چمن را صبا مژده داد
که هر برگ گل، بال پروانه ای ست
به صیادی افتاده کار دلم
که در دام او هر گره دانه ای ست
به میخانه ای راهم افتاده است
که هر شیشه ی او پریخانه ای ست
جنونم به زنجیر شوقی فکند
که هر حلقه اش چشم دیوانه ای ست
سلیم از کسی رسم همت مجوی
که چون کیمیا این هم افسانه ای ست
ز اشکم به هر گوشه ویرانه ای ست
ز شمعی چمن را صبا مژده داد
که هر برگ گل، بال پروانه ای ست
به صیادی افتاده کار دلم
که در دام او هر گره دانه ای ست
به میخانه ای راهم افتاده است
که هر شیشه ی او پریخانه ای ست
جنونم به زنجیر شوقی فکند
که هر حلقه اش چشم دیوانه ای ست
سلیم از کسی رسم همت مجوی
که چون کیمیا این هم افسانه ای ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
آن قدر سوزی که خواهد شعله با آه من است
هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است
در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست
آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است
نرگسی بر رهگذار خویش دیدم، سوختم
نوغزال من همانا چشم بر راه من است
نیست آزادی نصیب من، که هرجا می روم
بند و زنجیرم چو فیل مست همراه من است
بس که اخوانند چون یوسف به من نامهربان
گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است
احتیاجم نیست بر شاهان عالم چون سلیم
در جهان هرجا که درویشی بود، شاه من است
هر زر داغی که دارد عشق، تنخواه من است
در جگر آبم نمانده، گریه را سامان کجاست
آستینم تر ز ننگ دست کوتاه من است
نرگسی بر رهگذار خویش دیدم، سوختم
نوغزال من همانا چشم بر راه من است
نیست آزادی نصیب من، که هرجا می روم
بند و زنجیرم چو فیل مست همراه من است
بس که اخوانند چون یوسف به من نامهربان
گرگ همچون پاسبانان بر سر چاه من است
احتیاجم نیست بر شاهان عالم چون سلیم
در جهان هرجا که درویشی بود، شاه من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
چو مجنون بر زبانم حرف او افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
همه تن خون دل من همچو دهان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
لطف این دلشکنان [در حق] ما معلوم است
هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است
می برد حسرت کوی تو ز دنیا خورشید
دارد از بهر همین رو به قفا، معلوم است
مرد بی برگ و نوا را ز جهان رنگی نیست
حال دست تهی از رنگ حنا معلوم است
شاهد پاکی طینت، سخن ما کافی ست
جوهر ذاتی چینی ز صدا معلوم است
می دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او
رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است
زین گلستان به سرت هست تمنای گلی
می توان یافت، ز خار کف پا معلوم است
راستی شاهد ناسازی طالع باشد
سرگرانی ضعیفان به عصا معلوم است
ناله ی سوخته حال دل ما پرسی
حال این قافله از بانگ درا معلوم است
موج می، خط نجات است قدح نوشان را
نیست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است
رقم جبهه خط بندگی ماست سلیم
گر ندانند بتان این، به خدا معلوم است
هر که دارد کرمی، آن به گدا معلوم است
می برد حسرت کوی تو ز دنیا خورشید
دارد از بهر همین رو به قفا، معلوم است
مرد بی برگ و نوا را ز جهان رنگی نیست
حال دست تهی از رنگ حنا معلوم است
شاهد پاکی طینت، سخن ما کافی ست
جوهر ذاتی چینی ز صدا معلوم است
می دهد ظاهر هر کس خبر از باطن او
رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است
زین گلستان به سرت هست تمنای گلی
می توان یافت، ز خار کف پا معلوم است
راستی شاهد ناسازی طالع باشد
سرگرانی ضعیفان به عصا معلوم است
ناله ی سوخته حال دل ما پرسی
حال این قافله از بانگ درا معلوم است
موج می، خط نجات است قدح نوشان را
نیست زاهد به تو معلوم، به ما معلوم است
رقم جبهه خط بندگی ماست سلیم
گر ندانند بتان این، به خدا معلوم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دارم هوس رخصت آهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
چون صورت چین از تو نگاهی و دگر هیچ
در کشتنم از بس که طلبکار بهانه ست
کافی ست همین نام گناهی و دگر هیچ
صد ره به دل خویش چو ویرانه گشودیم
خواهیم درآیی تو ز راهی و دگر هیچ
ای خضر، کسی از تو ره چشمه نخواهد
ما را برسان بر سر چاهی و دگر هیچ
از حاصل دنیاست قلندرصفتان را
چون شمع، همین ... رو کلاهی و دگر هیچ
گتیم سلیم این همه در هند و ز عصیان
داریم همین روی سیاهی و دگر هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
حاصل من نیست از شهد سخن جز کام تلخ
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
د دهن من زبان تلخ است چون بادام تلخ
گفته اند از نام آتش لب نمی سوزد، ولی
تلخ می گردد دهان من، برم چون نام تلخ
گرچه آب زندگانی می چکد از لب مرا
یک نفس همچون صراحی نیستم بی کام تلخ
زان لب شیرین عجب دارم که اینها سر زند
قاصد آیا از کجا آورده این پیغام تلخ
بوسه ای هم کاشکی می شد نصیب من سلیم
بشنوم تا چند از شیرین لبان دشنام تلخ؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
وجودم را غم عشق تو ای بی باک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
کجا این را توان گفتن کز آتش خاک می سوزد
میی در ساغر دل دارم از شوق سیه مستی
که موج از گرمی آن چون خس و خاشاک می سوزد
حدیث خوبی او از من حیران چه می پرسی
که برق حسن خوبان خرمن ادراک می سوزد
قدمگاه قدح نوشان سرمست است، ازان دایم
چراغ لاله در شب ها به پای تاک می سوزد
به زیر لب سلیم افغان خود را می کنم پنهان
که این آتش اگر گردد بلند، افلاک می سوزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به صحرا آن کمان ابرو پی نخجیر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
غزالان مژده! آن آهوی آهوگیر می آید
چو سوی صیدگاه آید، ز ذوق او غزالان را
صدای خنده ی زخم از سر یک تیر می آید
درآ در حلقه ی دیوانگان گر عافیت خواهی
به گوشم این صدا از حلقه ی زنجیر می آید
محبت می نماید از طلسم خود مرا راهی
که بوی خون ازان چون رخنه ی شمشیر می آید
به عریانی زدم در هند، بعد از این نمی دانم
چه کار دیگر از این خاک دامنگیر می آید
ز بس لبریز دردم، گر کسی دستی زند بر من
همه اعضای من در ناله چون زنجیر می آید
هوس در جلوه گاه عشق دایم پیش رو باشد
مشو مشغول این آهو که از پی شیر می آید
فغان از اختر طالع که ممکن نیست اصلاحش
درین عقده چه کار از ناخن تدبیر می آید
محبت با علایق جمع چون گردد بلا باشد
مهابت بیش فیلی را که با زنجیر می آید
درین پیری، به کوی عشقبازی ها من آن طفلم
که از چاک دلم، چون صبح، بوی شیر می آید
سلیم از عشق نوعی محرم راز خموشانم
که در گوشم صدای بلبل تصویر می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ماه چون روی او نمی باشد
به ازان روی، رو نمی باشد
یار ما با همه جهان یکروست
شمع را پشت و رو نمی باشد
عاشقان در جهان نمی گنجند
جای سیلاب، جو نمی باشد
بدن او کجا و موی کجا
در تن شعله مو نمی باشد
چند اغیار را نکو دانی؟
از تو اینها نکو نمی باشد
صحبت عمر را غنیمت دان
آب دایم به جو نمی باشد
چند گویم شکفته باش ای دل
چه کنم من، چو او نمی باشد
درد دل را علاج نیست سلیم
زخم گل را رفو نمی باشد
به ازان روی، رو نمی باشد
یار ما با همه جهان یکروست
شمع را پشت و رو نمی باشد
عاشقان در جهان نمی گنجند
جای سیلاب، جو نمی باشد
بدن او کجا و موی کجا
در تن شعله مو نمی باشد
چند اغیار را نکو دانی؟
از تو اینها نکو نمی باشد
صحبت عمر را غنیمت دان
آب دایم به جو نمی باشد
چند گویم شکفته باش ای دل
چه کنم من، چو او نمی باشد
درد دل را علاج نیست سلیم
زخم گل را رفو نمی باشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
می دو ساله به لب های یار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
گل پیاده به گرد سوار من نرسد
چها نوشته ام از بیخودی به نامه ی شوق
خدا کند که به دست نگار من نرسد!
دلم همیشه ازان همچو بید می لرزد
که چشم زخم خزان بر بهار من نرسد
ز شوق وصل تو خمیازه در دهان دارم
چو گل، شراب به داد خمار من نرسد
مگر به شیشه ی ساعت کنند بعد از مرگ
که دست صرصر غم بر غبار من نرسد
حدیث شوق به مکتوب، تا به چند سلیم
نویسم و به فراموشکار من نرسد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای نهاده حسن را برطاق از ابروی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
بسته دست عالمی را با دو گیسوی بلند
جذبه ی کوی خراباتم اگر گشتی رفیق
چون کبوتر می زدم از کعبه یاهوی بلند
گفتگوی زلف او ای دل چو خواهی سر کنی
نام بردن احتیاجی نیست: هندوی بلند!
بی نصیبم کرده همت از مراد روزگار
در کمندم کوتهی آمد ز بازوی بلند
حاصل دنیا به همت درنیامیزد سلیم
می رود آب روان دشوار در جوی بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در چمن دوش صبا بوی تو سودا می کرد
گل به کف داشت زر و غنچه گره وا می کرد
سرو قد تو ز بیرون چو خرامان بگذشت
چمن از رخنه ی دیوار تماشا می کرد
نتوان کام به زور از لب معشوق گرفت
گر میسر شدی این کار، زلیخا می کرد
گوشه گیری چو من ایام ندیده ست، کجاست
آنکه دایم هوس دیدن عنقا می کرد
رخصت گریه مرا نیست، وگرنه مژه ام
خنده ی موج، گره بر لب دریا می کرد
آنچه در حوصله گنجد به طلب، گر موسی
زود بیهوش نمی گشت تماشا می کرد
نتوانم که کشم منت بیگانه سلیم
چاره ی درد دلم ورنه مسیحا می کرد
گل به کف داشت زر و غنچه گره وا می کرد
سرو قد تو ز بیرون چو خرامان بگذشت
چمن از رخنه ی دیوار تماشا می کرد
نتوان کام به زور از لب معشوق گرفت
گر میسر شدی این کار، زلیخا می کرد
گوشه گیری چو من ایام ندیده ست، کجاست
آنکه دایم هوس دیدن عنقا می کرد
رخصت گریه مرا نیست، وگرنه مژه ام
خنده ی موج، گره بر لب دریا می کرد
آنچه در حوصله گنجد به طلب، گر موسی
زود بیهوش نمی گشت تماشا می کرد
نتوانم که کشم منت بیگانه سلیم
چاره ی درد دلم ورنه مسیحا می کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
خوش آن عاشق که خون از دیده ی نمناک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینه ی صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
شرر چون شبنم از جنبیدن خاشاک او ریزد
بیا زاهد که در ساغر شرابی هست مستان را
که کوثر آب نتواند به دست تاک او ریزد
به دعوی با جهان گر عشق برخیزد، چه دشوار است؟
که طرح تازه ای نیکوتر از افلاک او ریزد
دل عاشق نصیبی دارد از ناخن که چون میرد
همه کس ناخن خود چیند و بر خاک او ریزد
بهار است و سلیم از بی کسان این گلستان است
مگر گاهی صبا مشت گلی بر خاک او ریزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
قاصد، دیگر به تو کم می رسد
نامه به مرغان حرم می رسد
هر سخنانی که مرا در دل است
بعضی از آنها به قلم می رسد
در ره شوقت ز پی رهروان
نقش قدم در دو قدم می رسد
ما و سفالین قدح خویشتن
دست که بر ساغر جم می رسد؟
جام می محفل خونین دلان
ز آبله ی دست، به هم می رسد
دست شهان چون ز کرم کوته است
دست که دیگر به کرم می رسد؟
دست به یاران نرسد گر سلیم
ما و ترا دست به هم می رسد
نامه به مرغان حرم می رسد
هر سخنانی که مرا در دل است
بعضی از آنها به قلم می رسد
در ره شوقت ز پی رهروان
نقش قدم در دو قدم می رسد
ما و سفالین قدح خویشتن
دست که بر ساغر جم می رسد؟
جام می محفل خونین دلان
ز آبله ی دست، به هم می رسد
دست شهان چون ز کرم کوته است
دست که دیگر به کرم می رسد؟
دست به یاران نرسد گر سلیم
ما و ترا دست به هم می رسد