عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز ما ترک سهیقدان رعنا برنمیآید
                                    
اگر از غیر برمیآید از ما برنمیآید
تنم شد خاک و در دل خارخار گلرخان باقی
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمیآید
به ناکامی نمودم عمر صرف وی ندانستم
که برمیآید از وی کام من یا برنمیآید
مکن چندین تمنای محل وصل او ای دل
که این گوهر ز کان وین در ز دریا برنمیآید
رفیق از جسم برمیآیدم این جان غمپیشه
خلاصم میکند زین غصه اما برنمیآید
                                                                    
                            اگر از غیر برمیآید از ما برنمیآید
تنم شد خاک و در دل خارخار گلرخان باقی
گلم از گل برآمد خارم از پا برنمیآید
به ناکامی نمودم عمر صرف وی ندانستم
که برمیآید از وی کام من یا برنمیآید
مکن چندین تمنای محل وصل او ای دل
که این گوهر ز کان وین در ز دریا برنمیآید
رفیق از جسم برمیآیدم این جان غمپیشه
خلاصم میکند زین غصه اما برنمیآید
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمیگویم ترا مهر و وفا اصلا نمیباشد
                                    
برای غیر میباشد برای ما نمیباشد
به بزم چون تو شاهی نیست جا چون من گدایی را
گدایان را بلی در بزم شاهان جا نمیباشد
بده بوسی و بستان نقد جان می باش گو ارزان
که در داد و ستد زین نقدتر سودا نمیباشد
گرم صد بار سوزی باز بر گرد سرت گردم
که از پر سوختن پروانه را پروا نمیباشد
به سان جادهٔ طول امل در عشق مهرویی
رهی در پیش دارم کان سرش پیدا نمیباشد
به امید وفا عمری جفا دیدم غلط کردم
گمان کردم که میباشد وفا اما نمیباشد
دمی بنشین به بالین رفیق اکنون که این مسکین
اگر امروز باشد تا به شب فردا نمیباشد
                                                                    
                            برای غیر میباشد برای ما نمیباشد
به بزم چون تو شاهی نیست جا چون من گدایی را
گدایان را بلی در بزم شاهان جا نمیباشد
بده بوسی و بستان نقد جان می باش گو ارزان
که در داد و ستد زین نقدتر سودا نمیباشد
گرم صد بار سوزی باز بر گرد سرت گردم
که از پر سوختن پروانه را پروا نمیباشد
به سان جادهٔ طول امل در عشق مهرویی
رهی در پیش دارم کان سرش پیدا نمیباشد
به امید وفا عمری جفا دیدم غلط کردم
گمان کردم که میباشد وفا اما نمیباشد
دمی بنشین به بالین رفیق اکنون که این مسکین
اگر امروز باشد تا به شب فردا نمیباشد
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهار آمد و یار کسی نمیآید
                                    
چنین بهار به کار کسی نمیآید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لالهعذار کسی نمیآید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشهبهار کسی نمیآید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمیآید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمیآید
کسی که شمع وی افروختهست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمیآید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمیآید
                                                                    
                            چنین بهار به کار کسی نمیآید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لالهعذار کسی نمیآید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشهبهار کسی نمیآید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمیآید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمیآید
کسی که شمع وی افروختهست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمیآید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمیآید
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در نیکوئی آفت جهان شد
                                    
نیکوتر از این نمی توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام
هم آفت پیر و هم جوان شد
سرحلقه ی مهوشان شیراز
سر خیل بتان اصفهان شد
چشمش بکرشمه قصد دل کرد
ابروش به عشوه خصم جان شد
در حسن و کمال شد فسانه
در غنج و دلال داستان شد
گفتم که شود بلای جان ها
بالا چو کشید آن چنان شد
شد فته زمان زمان به خوبی
تا فتنه ی آخرالزمان شد
عشقی که رفیق پیش از این داشت
صد مرتبه بیشتر از آن شد
                                                                    
                            نیکوتر از این نمی توان شد
آن عارض چون هلال شد بدر
آن قدر چو نارون روان شد
هم فتنهٔ خاص گشت و هم عام
هم آفت پیر و هم جوان شد
سرحلقه ی مهوشان شیراز
سر خیل بتان اصفهان شد
چشمش بکرشمه قصد دل کرد
ابروش به عشوه خصم جان شد
در حسن و کمال شد فسانه
در غنج و دلال داستان شد
گفتم که شود بلای جان ها
بالا چو کشید آن چنان شد
شد فته زمان زمان به خوبی
تا فتنه ی آخرالزمان شد
عشقی که رفیق پیش از این داشت
صد مرتبه بیشتر از آن شد
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        غمین عشق غم روزگار کم دارد
                                    
خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد
حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد
که نازنین صنمی چون تو محترم دارد
کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد
طبیب اگر نکند چاره اش چه غم دارد
نشان آنکه رهش زد پریوشی اینست
که خنده گه بگه و گریه دم به دم دارد
جمال حور و کمال فرشته طرز پری
نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد
کسی که با سگ کوی پریرخی شده رام
فراغت از پری و گلشن ارم دارد
درون سینه بتی دارم و نپندارم
که هیچ بتکده دیگر چنین صنم دارد
چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق
که زر ندارد و اغیار محتشم دارد
به قطع بادیه حاجت ندارد آن سالک
که از گذرگه دل راه بر حرم دارد
مگو که یار تو کم دارد آن و حسن رفیق
که دارد آن و ز آن نیز بیش هم دارد
                                                                    
                            خود این غم آنکه ندارد هزار غم دارد
حریم دیر کنون فخر بر حرم دارد
که نازنین صنمی چون تو محترم دارد
کسی که چون تو حبیب مسیح دم دارد
طبیب اگر نکند چاره اش چه غم دارد
نشان آنکه رهش زد پریوشی اینست
که خنده گه بگه و گریه دم به دم دارد
جمال حور و کمال فرشته طرز پری
نگار من همه دارد، دگر چه کم دارد
کسی که با سگ کوی پریرخی شده رام
فراغت از پری و گلشن ارم دارد
درون سینه بتی دارم و نپندارم
که هیچ بتکده دیگر چنین صنم دارد
چگونه جان نسپارد ز رشک او عاشق
که زر ندارد و اغیار محتشم دارد
به قطع بادیه حاجت ندارد آن سالک
که از گذرگه دل راه بر حرم دارد
مگو که یار تو کم دارد آن و حسن رفیق
که دارد آن و ز آن نیز بیش هم دارد
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل به نازی برد از من باز طناز دگر
                                    
کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
                                                                    
                            کز کفم جان میبرد چون میکند ناز دگر
تا ببازد جان به نازت باز جانباز دگر
ای سراپا ناز، قربان سرت ناز دگر
شهر شیراز است و هر سو شوخ طناز دگر
دلبری را هر طرف با بیدلی ناز دگر
محفل عیش است و هر سو نغمهپرداز دگر
هر طرف ساز دگر هر گوشه آواز دگر
زخم یک تاول همان ناگشته به از شست ناز
ناوکی اندازد از پی ناوک انداز دگر
وه چه باغ است اینکه هر سو بگذری در جلوه است
گلبن ناز دگر سرو سرافراز دگر
راز عاشق کی نهان ماند ز معشوقی که هست
طره اش طرار دیگر غمزه غماز دگر
گر سگش دمساز من گردد دمی تا زنده ام
سگ به از من گر دمی سازم بدمساز دگر
زنده را جان می ستاند مرده را جان می دهد
جزعت از سحر دگر، لعلت به اعجاز دگر
خوش بخوان شعر رفیق ای خوش ادا مطرب کزو
نکتهای خوشتر نگوید نکته پرداز دگر
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواهم شکست زاهد چون در بهار دیگر
                                    
انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کشتی چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
گرید به ناامیدی امیدوار دیگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی
بیرون میار آن را باری به خار دیگر
بودش غباری از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر
گفتی که الفت او با غیر کی سر آید
گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر
کار دگر نداری جز جور با من آری
دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر
زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار دیگر
منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد
بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر
                                                                    
                            انگار توبه کردم از باده بار دیگر
کشتی چون ز انتظارم بر خاک من گذر کن
مگذار تا به حشرم در انتظار دیگر
بر ساده لوحی خود خندم چو بینم از تو
گرید به ناامیدی امیدوار دیگر
از حرف سخت ناصح خارم به دل شکستی
بیرون میار آن را باری به خار دیگر
بودش غباری از من بر من فشاند دامن
بر باد رفت خاکم آن هم غبار دیگر
گفتی که الفت او با غیر کی سر آید
گر صبر داری ای دل روزی سه چار دیگر
کار دگر نداری جز جور با من آری
دانسته ای ندارم من جز تو یار دیگر
زیبد اگر نثارت جانهای خسته جانان
جان منت فدا و چون من هزار دیگر
منع رفیق تا کی زاهد بگو چه سازد
بیچاره چون ندارد جز عشق کار دیگر
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دم ای یار ز تو می کشم آزار دگر
                                    
چه کنم نیست به غیر تو مرا یار دگر
جز تو دلدار دگر نیست و گر باشد نیست
دل دیگر که دهم جز تو به دلدار دگر
هست ای یار جفاکار بسی یار اما
همچو من نیست ترا یار وفادار دگر
خوبرویان همه هستند ستمکار ولی
به ستمکاری تو نیست ستمکار دگر
گر بکوی توام ای بار گذر افتد باز
تا بود عمر از آن کو نروم بار دگر
ناصح از عشق مکن منع من زار که هست
کار من عشق و جز این نیست مرا کار دگر
رود از گلشن کوی تو کجا، نیست رفیق
عندلیبی که شود بلبل گلزار دگر
                                                                    
                            چه کنم نیست به غیر تو مرا یار دگر
جز تو دلدار دگر نیست و گر باشد نیست
دل دیگر که دهم جز تو به دلدار دگر
هست ای یار جفاکار بسی یار اما
همچو من نیست ترا یار وفادار دگر
خوبرویان همه هستند ستمکار ولی
به ستمکاری تو نیست ستمکار دگر
گر بکوی توام ای بار گذر افتد باز
تا بود عمر از آن کو نروم بار دگر
ناصح از عشق مکن منع من زار که هست
کار من عشق و جز این نیست مرا کار دگر
رود از گلشن کوی تو کجا، نیست رفیق
عندلیبی که شود بلبل گلزار دگر
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به سینه خون شد و دلدار غافلست هنوز
                                    
به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
                                                                    
                            به این گمان که دل من مگر دلست هنوز
گذشت بر من و تا باز بگذرد عمریست
کز آب دیده ی من خاک ره گلست هنوز
به دور جادویی چشم او عجب دارم
که در میان سخن سحر بابلست هنوز
به لب ز جور و جفای تو جان و حیرانم
به کار دل که به سوی تو مایلست هنوز
که گفت مشکل عشق از سفر شود آسان
غریب مردم و ترک تو مشکلست هنوز
سزد که طعنه دیوانگی زند بر من
کسی که روی تو دیده است و عاقلست هنوز
رفیق مهر تو با مهر کس بدل نکند
دودل مباش که او با تو یکدلست هنوز
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمود چون مه نو رخ ز طرف بام افسوس
                                    
ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
                                                                    
                            ندیدم آن مه بی مهر را تمام افسوس
گرفت جان پی جانان و من بدین حسرت
که بر کدام خورم حیف و بر کدام افسوس
ندیده کام ز شیرین و جان شیرین داد
ز تلخکامی فرهاد تلخکام افسوس
دلم به خار و خس آشیانه خرم بود
نبود آگهیم از نشاط دام افسوس
حلال داشت به حرف رقیب خون مرا
از آن حلال ندانسته از حرام افسوس
گذشت از برم امروز چون پس از عمری
ز بیم غیر نشد فرصت سلام افسوس
به کار نظم همه عمر من گذشت رفیق
نیافت کار من از نظم، انتظام افسوس
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر بهای می ستاند خرقه پیر میفروش
                                    
خرقه را بفروش [و] در پیرانهسر جامی بنوش
از پی ترک سماع و منع می ای محتسب
هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش
من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی
ساغر صهبا نهم از کف سبوی می ز دوش
بیتو روز و شب دل و جانم نیاساید دمی
صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش
بازگرد ای مایهٔ تسکین که تا رفتی تو رفت
از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش
دل شود در بر تپان آید چو رخسارت به چشم
جان رود از تن برون آید چو گفتارت به گوش
پیش یار نکتهدان از عرض حال خود رفیق
با زبان بیزبانی باش گویا و خموش
                                                                    
                            خرقه را بفروش [و] در پیرانهسر جامی بنوش
از پی ترک سماع و منع می ای محتسب
هر نفس مخروش چون نی هر زمان چون خم مجوش
من نه آن رندم که تا جان در بدن دارم دمی
ساغر صهبا نهم از کف سبوی می ز دوش
بیتو روز و شب دل و جانم نیاساید دمی
صبح تا شام از فغان و شام تا صبح از خروش
بازگرد ای مایهٔ تسکین که تا رفتی تو رفت
از تن من تاب و طاقت وز دل من صبر و هوش
دل شود در بر تپان آید چو رخسارت به چشم
جان رود از تن برون آید چو گفتارت به گوش
پیش یار نکتهدان از عرض حال خود رفیق
با زبان بیزبانی باش گویا و خموش
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۷
                            
                            
                            
                        
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منم از چشم سیاهی به نگاهی قانع
                                    
به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
                                                                    
                            به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع
صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ
شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع
به تمنای رخی بر سر کویی ساکن
به تماشای قدی بر سر راهی قانع
ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص
من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع
نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان
هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع
میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق
که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باور کس نشود قصه ی بیماری دل
                                    
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
                                                                    
                            تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نثار راه جانان کی سزد جانی که من دارم
                                    
ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
                                                                    
                            ندارد قدر جان در راه جانانی که من دارم
دلم پردرد و جانم پرغم و چشمم بود پرخون
ندارد هیچ کس در عشق سامانی که من دارم
ببین ای پاکدامن گل که از خون جگر تا کی
چسان آلوده شد آلوده دامانی که من دارم
پشیمان گردد از عشق تو مشکل با چنین خوبی
ولی از مهر خوبان ناپشیمانی که من دارم
شود سرو چمن شرمنده زان قامت اگر آید
خرامان در چمن سرو خرامانی که من دارم
رفیق از ناله کی منع من رسوا کند ناصح
اگر آگه شود از درد پنهانی که من دارم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنان ز عشق تو بدنام خلق ایامم
                                    
که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین
ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم
مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو
کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟
ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق
به عشق این بود آغاز چیست انجامم
                                                                    
                            که کس ز ننگ بر کس نمی برد نامم
عجب ز شربت وصل تو گر شود شیرین
ز زهر هجر تو این سان که تلخ شد کامم
مجوی از دلم آرام دیگر ای همدم
که برده مهر دلارام از دل آرامم
زند به روز و شبم طعن تیرگی بی تو
کنی طلوع چو مه یک شب از لب بامم؟
ز یمن عشق شب و روز سرخوشم که پر است
ز خون دل قدحم و ز شراب غم جامم
ز رنج و غم دمی آسوده نیستم چو رفیق
به عشق این بود آغاز چیست انجامم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیاله داد بدستم سبو نهاد به دوشم
                                    
مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
                                                                    
                            مرید پیر مغانم غلام باده فروشم
رقیب با تو به عیش و تو با رقیب به عشرت
ز غم چگونه ننالم ز غصه چون نخروشم
به جان خود غم و درد ترا که جان جهانی
خرم ولیک به جان جهانیان نفروشم
بود چو جام جم و آب خضر اگر قدح می
پیاله بی تو نگیرم شراب بی تو ننوشم
ز عقل و هوش چه لافم چنین که لشکر عشقت
گرفت کشور عقلم نمود غارت هوشم
اگر زنیم به تیغ و اگر کشیم به خنجر
نه از تو دیده ببندم نه از تو چشم بپوشم
رفیق از رخ گل خوشتر است و نغمه ی بلبل
عذار یار به چشم و سرود یار بگوشم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نداده هیچ جایی شور عشقی هیچ کس یادم
                                    
اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم
اگر چه رفتی و بردی قرار از جان ناشادم
به این شادم که نتوانی روی یک لحظه از یادم
ترا هر روز افزون می شود بیداد و من با خود
در این اندیشه ام کز لطف روزی می دهی دادم
خرابم کرد چشمت از نگاهی چشم آن دارم
که از چشم عنایت بار دیگر سازد آبادم
به گوشش کی رسد با این ضعیفی ناله ام یارب
بیفکن در دل او تا کند گوشی به فریادم
ز سرو و گل چه حاصل سرو قد گلعذار من
که تا گرداند از گل، فارغ و از سرو آزادم
رفیق آن عندلیب ز آشیان دورم در این گلشن
که تا از بیضه بیرون آمدم در دام افتادم
                                                                    
                            اگر دشتست مجنونم اگر کوه است فرهادم
اگر چه رفتی و بردی قرار از جان ناشادم
به این شادم که نتوانی روی یک لحظه از یادم
ترا هر روز افزون می شود بیداد و من با خود
در این اندیشه ام کز لطف روزی می دهی دادم
خرابم کرد چشمت از نگاهی چشم آن دارم
که از چشم عنایت بار دیگر سازد آبادم
به گوشش کی رسد با این ضعیفی ناله ام یارب
بیفکن در دل او تا کند گوشی به فریادم
ز سرو و گل چه حاصل سرو قد گلعذار من
که تا گرداند از گل، فارغ و از سرو آزادم
رفیق آن عندلیب ز آشیان دورم در این گلشن
که تا از بیضه بیرون آمدم در دام افتادم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمی کرد از غم جان دادن آزادم چه می کردم
                                    
به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
                                                                    
                            به جان بودم ز غم گر جان نمی دادم چه می کردم
غم دل سخت و بار هجر سنگین، گر نمی بودی
تنی از آهن و جانی ز فولادم چه می کردم
پس از عمری مرا یکبار کردی یاد و خوشنودم
اگر یکبارگی می بردی از یادم چه می کردم
نداند نام یارم تا کسی شادم به گمنامی
اگر مجنون لقب می بود [و] فرهادم چه می کردم
ز دامت کآرزو دارم به قید آن گرفتاری
خدا ناکرده گرمی کردی آزادم چه می کردم
به این عجزی که از بیم رهایی می کنم ناله
رها می کرد اگر بی رحم صیادم چه می کردم
به افسون وفا کردم رفیق آخر بخود رامش
نمی آموخت گر این علم استادم چه می کردم
                                 رفیق اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من دوستی به غیر برای تو میکنم
                                    
این کار را برای رضای تو میکنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو میکنم
لابد چو مهر از تو نمیبینم و وفا
بیتابیای که من ز قفای تو میکنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو میکنم
دشنام میدهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو میکنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلیاش
گاهی به او بگو که دوای تو میکنم
                                                                    
                            این کار را برای رضای تو میکنم
ترسم که حاصلی ندهد جز جفا برت
صبری که بر امید وفای تو میکنم
لابد چو مهر از تو نمیبینم و وفا
بیتابیای که من ز قفای تو میکنم؟
سرخوش تو از سماع به بزم و من از برون
دل خوش به استماع صدای تو میکنم
دشنام میدهی و ندارم به خود گمان
جرمی به غیر اینکه دعای تو میکنم
دارد رفیق درد تو بهر تسلیاش
گاهی به او بگو که دوای تو میکنم