عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۴ - لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق
گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
پند کم ده زان که بس سخت است بند
سختتر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وان دوصد را میکند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علیٰ عینی مشیٰ
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
بوی آن دلبر چو پران میشود
آن زبانها جمله حیران میشود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چون که عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه به درس و نه به استا میرود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
میرود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیادات است و باب سلسله
سلسلهی این قوم جعد مشک بار
مسئله دور است لیکن دور یار
مسئلهی کیس ار بپرسد کس تورا
گو نگنجد گنج حق در کیسهها
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زان که دارد هرصفت ماهیتی
در بخارا در هنرها بالغی
چون به خواری رو نهی زان فارغی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش میگماشت
هر که درخلوت به بینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چو شد همکاسهیی
باشدش زاخبار و دانش تاسهیی
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زان که دنیا را همیبینند عین
وان جهانی را همیدانند دین
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابهریز
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
میفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقلافزا بودهیی
لیکن ازمن عقل و دین بربودهیی
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی میزدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نهیی
با شکر مقرون نهیی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
میفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقلافزا بودهیی
لیکن ازمن عقل و دین بربودهیی
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی میزدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نهیی
با شکر مقرون نهیی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۸ - رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست
همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست
جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
مینماید آتش و جمله خوشیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۶ - تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر
روی داوود از فرش تابان شده
کوهها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو همآواز و همپرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیدهیی
بهر من از هم دمان ببریدهیی
ای غریب فرد بیمونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بیلب و دندان ولی را نالههاست
نغمهٔ اجزای آن صافیجسد
هر دمی در گوش حسش میرسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
میرسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیدهیی چون نگروی؟
کوهها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو همآواز و همپرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیدهیی
بهر من از هم دمان ببریدهیی
ای غریب فرد بیمونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بیلب و دندان ولی را نالههاست
نغمهٔ اجزای آن صافیجسد
هر دمی در گوش حسش میرسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
میرسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیدهیی چون نگروی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۵ - فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر کردن آدمی را از آنک مالک و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناکردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم کردن دارد تا باز عزمش را بشکند تا تنبیه بر تنبیه بود
عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست میآید تورا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی؟
ور بکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا برو مقهوریاش؟
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
گاه گاهی راست میآید تورا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی؟
ور بکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا برو مقهوریاش؟
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۲ - جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعمله العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب اثر فی العاشق الا الخوف الممزوج بالیاس مع دوام الطلب
آمدیم این جا که در صدر جهان
گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیباکی بدی او از فراق؟
کی دوان باز آمدی سوی وثاق؟
میل معشوقان نهان است و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
یک حکایت هست این جا ز اعتبار
لیک عاجز شد بخاری ز انتظار
ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست
تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زان که دید دوست است آب حیات
هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوهستش نه برگ
کار آن کار است ای مشتاق مست
کندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آن که آید خوش تورا مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگ است و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حق است و کسی کش گفت او
که تویی آن من و من آن تو
گوش دار اکنون که عاشق میرسد
بسته عشق او را به حبل من مسد
چون بدید او چهرهٔ صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت
چون که معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آن است کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیباکی بدی او از فراق؟
کی دوان باز آمدی سوی وثاق؟
میل معشوقان نهان است و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
یک حکایت هست این جا ز اعتبار
لیک عاجز شد بخاری ز انتظار
ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست
تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زان که دید دوست است آب حیات
هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوهستش نه برگ
کار آن کار است ای مشتاق مست
کندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آن که آید خوش تورا مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگ است و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حق است و کسی کش گفت او
که تویی آن من و من آن تو
گوش دار اکنون که عاشق میرسد
بسته عشق او را به حبل من مسد
چون بدید او چهرهٔ صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت
چون که معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آن است کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۵ - نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید
میکشید از بیهشیاش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کی گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کندر فراقم میطپید
چون که زنهارش رسیدم چون رمید؟
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بیخودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بیخرد
رسم مهمانش به خانه میبرد
چون به خانهی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغ است هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آن جا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندرین مشکل شکار
میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را؟
ظالم است او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدلها گو میبرد
جهل او مر علمها را اوستاد
ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آن گهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بیخودی و مستیات
ای ز هست ما هماره هستیات
با تو بیلب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم میشنو
زان که آن لبها ازین دم میرمد
بر لب جوی نهان بر میدمد
گوش بیگوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاک است کز عشوهی صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوشسخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقهیی کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایهی عدم
عالمم زاد و بزاید دم به دم؟
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کی گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کندر فراقم میطپید
چون که زنهارش رسیدم چون رمید؟
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بیخودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بیخرد
رسم مهمانش به خانه میبرد
چون به خانهی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغ است هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آن جا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزونجویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندرین مشکل شکار
میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را؟
ظالم است او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدلها گو میبرد
جهل او مر علمها را اوستاد
ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آن گهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بیخودی و مستیات
ای ز هست ما هماره هستیات
با تو بیلب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم میشنو
زان که آن لبها ازین دم میرمد
بر لب جوی نهان بر میدمد
گوش بیگوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاک است کز عشوهی صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوشسخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقهیی کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایهی عدم
عالمم زاد و بزاید دم به دم؟
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۶ - با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق
گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف
ای سرافیل قیامت گاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه میدانی به صفوت حال من
بندهپرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعی تو وان اصغای تو
وان تبسمهای جانافزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا
قلبهای من که آن معلوم توست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غرهیی
حلمها در پیش حلمت ذرهیی
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم تورا ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفتهام
گوییا ثالث ثلاثه گفتهام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
میندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاکها
پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین
زابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه میتنم
یا بگریم یا بگویم؟ چون کنم؟
گر بگویم فوت میگردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
میفتد از دیده خون دل شها
بین چه افتادهست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
خیره گویان خیره گریان خیرهخند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
شهر هم همرنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان میگفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجبتر یا وصال؟
چرخ بر خوانده قیامتنامه را
تا مجره بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آن جا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی ازان
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در میدمم
سخت مست و بیخود و آشفتهیی
دوش ای جان بر چه پهلو خفتهیی؟
هان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه؟ در پشم و پنبه آذر است
تا همیپوشیش او پیداتر است
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کی مدمغ چونش میپوشی؟ بپوش؟
گویمش رو گرچه بر جوشیدهیی
همچو جان پیدایی و پوشیدهیی
گوید او محبوس خنب است این تنم
چون می اندر بزم خنبک میزنم
گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت مستی برو
گوید از جام لطیفآشام من
یار روزم تا نماز شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من
زان عرب بنهاد نام می مدام
زان که سیری نیست میخور را مدام
عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو به توفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن
چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب
چون مگو والله اعلم بالصواب
پرتو ساقیست کندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را؟
بیتفکر پیش هر داننده هست
آن که با شوریده شوراننده هست
شکر که باز آمدی زان کوه قاف
ای سرافیل قیامت گاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه میدانی به صفوت حال من
بندهپرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعی تو وان اصغای تو
وان تبسمهای جانافزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا
قلبهای من که آن معلوم توست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غرهیی
حلمها در پیش حلمت ذرهیی
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم تورا ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفتهام
گوییا ثالث ثلاثه گفتهام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
میندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاکها
پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین
زابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه میتنم
یا بگریم یا بگویم؟ چون کنم؟
گر بگویم فوت میگردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
میفتد از دیده خون دل شها
بین چه افتادهست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
خیره گویان خیره گریان خیرهخند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
شهر هم همرنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان میگفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجبتر یا وصال؟
چرخ بر خوانده قیامتنامه را
تا مجره بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تختهبندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آن جا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پردهها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی ازان
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در میدمم
سخت مست و بیخود و آشفتهیی
دوش ای جان بر چه پهلو خفتهیی؟
هان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه؟ در پشم و پنبه آذر است
تا همیپوشیش او پیداتر است
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کی مدمغ چونش میپوشی؟ بپوش؟
گویمش رو گرچه بر جوشیدهیی
همچو جان پیدایی و پوشیدهیی
گوید او محبوس خنب است این تنم
چون می اندر بزم خنبک میزنم
گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت مستی برو
گوید از جام لطیفآشام من
یار روزم تا نماز شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من
زان عرب بنهاد نام می مدام
زان که سیری نیست میخور را مدام
عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو به توفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن
چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب
چون مگو والله اعلم بالصواب
پرتو ساقیست کندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را؟
بیتفکر پیش هر داننده هست
آن که با شوریده شوراننده هست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
یک جوانی بر زنی مجنون بدهست
میندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آن که بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راهزن
ور به سوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی؟ هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بیدواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چون که بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهی اتحاد
چون که با بیبرگی غربت بساخت
برگ بیبرگی به سوی او بتاخت
خوشههای فکرتش بیکاه شد
شبروان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرینروان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین
لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زان که پنهان است بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را؟
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
هم چنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
وان درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مرده ریگ
زان که سرپوشیده میجوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خستهجگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
میندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آن که بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راهزن
ور به سوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی؟ هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بیدواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چون که بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهی اتحاد
چون که با بیبرگی غربت بساخت
برگ بیبرگی به سوی او بتاخت
خوشههای فکرتش بیکاه شد
شبروان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرینروان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین
لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زان که پنهان است بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را؟
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
هم چنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
وان درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مرده ریگ
زان که سرپوشیده میجوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خستهجگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲ - تمامی حکایت آن عاشق که از عسس گریخت در باغی مجهول خود معشوق را در باغ یافت و عسس را از شادی دعای خیر میکرد و میگفت کی عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را میشنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بیطمع بود آن نهال
عاشق هر پیشهیی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگیاش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر میشمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
راند اندر باغ از خوفی فرس
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنابد هشت سال
سایه او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف او را میشنید
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد اورا دلربا
بعد از آن چندان که میکوشید او
خود مجالش مینداد آن تندخو
نه به لابه چاره بودش نه به مال
چشم پر و بیطمع بود آن نهال
عاشق هر پیشهیی و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
چو بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان مینهد هرروز بند
چون درافکندش به جست و جوی کار
بعد از آن دربست که کابین بیار
هم برآن بو میتنند و میروند
هر دمی راجی و آیس میشوند
هرکسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
باز در بستندش و آن در پرست
بر همان اومید آتش پا شدهست
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فروشد پا به گنجش ناگهان
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
پس قرین میکرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
از عوانی مر ورا آزاد کن
آن چنان که شادم اورا شاد کن
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگیاش وارهان
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
گرخبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی بر جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در میکشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر و تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر میشمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
زید یک ذات است برآن یک جنان
او برین دیگر همه رنج و زیان
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی ایمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیب است و خلیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را
از پی آن گفت حق خود را بصیر
که بود دید ویات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست اینها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقبها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همیدانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همیدانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بیشبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
بیشبان دانستهاند آن ظبی را
رایگان دانستهاند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغالهام
که نباشد حارس از دنبالهام؟
حارسی دارم که ملکش میسزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت میدیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
که بود دید ویات هر دم نذیر
از پی آن گفت حق خود را سمیع
تا ببندی لب ز گفتار شنیع
از پی آن گفت حق خود را علیم
تا نیندیشی فسادی تو ز بیم
نیست اینها بر خدا اسم علم
که سیه کافور دارد نام هم
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولی سقیم
ورنه تسخر باشد و طنز و دها
کر را سامع ضریران را ضیا
یا علم باشد حیی نام وقیح
یا سیاه زشت را نام صبیح
طفلک نوزاده را حاجی لقب
یا لقب غازی نهی بهر نسب
گر بگویند این لقبها در مدیح
تا ندارد آن صفت نبود صحیح
تسخر و طنزی بود آن یا جنون
پاک حق عما یقول الظالمون
من همیدانستمت پیش از وصال
که نکورویی ولیکن بدخصال
من همیدانستمت پیش از لقا
کز ستیزه راسخی اندر شقا
چون که چشمم سرخ باشد در عمش
دانمش زان درد گر کم بینمش
تو مرا چون بره دیدی بیشبان
تو گمان بردی ندارم پاسبان؟
عاشقان از درد زان نالیدهاند
که نظر ناجایگه مالیدهاند
بیشبان دانستهاند آن ظبی را
رایگان دانستهاند آن سبی را
تا ز غمزه تیر آمد بر جگر
که منم حارس گزافه کم نگر
کی کم از بره کم از بزغالهام
که نباشد حارس از دنبالهام؟
حارسی دارم که ملکش میسزد
داند او بادی که آن بر من وزد
سرد بود آن باد یا گرم آن علیم
نیست غافل نیست غایب ای سقیم
نفس شهوانی زحق کرست و کور
من به دل کوریت میدیدم ز دور
هشت سالت زان نپرسیدم به هیچ
که پرت دیدم ز جهل پیچ پیچ
خود چه پرسم آن که او باشد به تون
که تو چونی چون بود او سرنگون؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۳ - عذر خواستن آن عاشق از گناه خویش به تلبیس و روی پوش و فهم کردن معشوق آن را نیز
گفت عاشق امتحان کردم مگیر
تا ببینم تو حریفی یا ستیر
من همی دانستمت بیامتحان
لیک کی باشد خبر همچون عیان؟
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیانست ار بکردم ابتلاش
تو منی من خویشتن را امتحان
میکنم هر روز در سود و زیان
انبیا را امتحان کرده عداة
تا شده ظاهر ازایشان معجزات
امتحان چشم خود کردم به نور
ای که چشم بد ز چشمان تو دور
این جهان همچون خراب است و تو گنج
گر تفحص کردم از گنجت مرنج
زان چنین بیخردگی کردم گزاف
تا زنم با دشمنان هر بار لاف
تا زبانم چون تورا نامی نهد
چشم ازین دیده گواهیها دهد
گر شدم در راه حرمت راهزن
آمدم ای مه به شمشیر و کفن
جز به دست خود مبرم پا و سر
که ازین دستم نه از دست دگر
از جدایی باز میرانی سخن؟
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
در سخن آباد این دم راه شد
گفت امکان نیست چون بی گاه شد
پوستها گفتیم و مغز آمد دفین
گر بمانیم این نماند هم چنین
تا ببینم تو حریفی یا ستیر
من همی دانستمت بیامتحان
لیک کی باشد خبر همچون عیان؟
آفتابی نام تو مشهور و فاش
چه زیانست ار بکردم ابتلاش
تو منی من خویشتن را امتحان
میکنم هر روز در سود و زیان
انبیا را امتحان کرده عداة
تا شده ظاهر ازایشان معجزات
امتحان چشم خود کردم به نور
ای که چشم بد ز چشمان تو دور
این جهان همچون خراب است و تو گنج
گر تفحص کردم از گنجت مرنج
زان چنین بیخردگی کردم گزاف
تا زنم با دشمنان هر بار لاف
تا زبانم چون تورا نامی نهد
چشم ازین دیده گواهیها دهد
گر شدم در راه حرمت راهزن
آمدم ای مه به شمشیر و کفن
جز به دست خود مبرم پا و سر
که ازین دستم نه از دست دگر
از جدایی باز میرانی سخن؟
هر چه خواهی کن ولیکن این مکن
در سخن آباد این دم راه شد
گفت امکان نیست چون بی گاه شد
پوستها گفتیم و مغز آمد دفین
گر بمانیم این نماند هم چنین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۴ - بازگردانیدن سلیمان علیهالسلام رسولان بلقیس را به آن هدیهها کی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتابپرستی
باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زراست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب؟
کو نظرگاه خداوند لباب؟
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنهی دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همیدزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پیام
پس بدانی کز تو من غافل نیام
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زراست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب؟
کو نظرگاه خداوند لباب؟
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنهی دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همیدزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پیام
پس بدانی کز تو من غافل نیام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بیجان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن مینمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
میدریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بیحسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست
همچنین هر آلت پیشهوری
هست بیجان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد میفزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فیالاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همیدارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک میکردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین میکند
کز جماد او حشر صد فن میکند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل میگفت خود انکار نیست
بانگ میزد بیخبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بیجان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن مینمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
میدریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بیحسیست
نیست جنس کاتب او را مونسیست
همچنین هر آلت پیشهوری
هست بیجان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد میفزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فیالاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همیدارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک میکردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین میکند
کز جماد او حشر صد فن میکند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل میگفت خود انکار نیست
بانگ میزد بیخبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۸ - چالیش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه میل مجنون سوی حره میل ناقه واپس سوی کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتی خلفی و قدامی الهوی و انی و ایاها لمختلفان
همچو مجنوناند و چون ناقهش یقین
میکشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
مینبودش چاره از بیخود شدن
آن که او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتهست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهیی
تن ز عشق خاربن چون ناقهیی
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند؟چند؟
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آن چنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
زین کند نفرین حکیم خوشدهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن
عشق مولی کی کم از لیلی بود؟
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین سیریست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
این چنین جذبیست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام
میکشد آن پیش و این واپس به کین
میل مجنون پیش آن لیلی روان
میل ناقه پس پی کره دوان
یک دم ار مجنون ز خود غافل بدی
ناقه گردیدی و واپس آمدی
عشق و سودا چونک پر بودش بدن
مینبودش چاره از بیخود شدن
آن که او باشد مراقب عقل بود
عقل را سودای لیلی در ربود
لیک ناقه بس مراقب بود و چست
چون بدیدی او مهار خویش سست
فهم کردی زو که غافل گشت و دنگ
رو سپس کردی به کره بیدرنگ
چون به خود باز آمدی دیدی ز جا
کو سپس رفتهست بس فرسنگها
در سه روزه ره بدین احوالها
ماند مجنون در تردد سالها
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد پس همره نالایقیم
نیستت بر وفق من مهر و مهار
کرد باید از تو صحبت اختیار
این دو همره همدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ناید ز تن
جان ز هجر عرش اندر فاقهیی
تن ز عشق خاربن چون ناقهیی
جان گشاید سوی بالا بالها
در زده تن در زمین چنگالها
تا تو با من باشی ای مردهٔ وطن
پس ز لیلی دور ماند جان من
روزگارم رفت زین گون حالها
همچو تیه و قوم موسی سالها
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
راه نزدیک و بماندم سخت دیر
سیر گشتم زین سواری سیرسیر
سرنگون خود را از اشتر در فکند
گفت سوزیدم ز غم تا چند؟چند؟
تنگ شد بر وی بیابان فراخ
خویشتن افکند اندر سنگلاخ
آن چنان افکند خود را سخت زیر
که مخلخل گشت جسم آن دلیر
چون چنان افکند خود را سوی پست
از قضا آن لحظه پایش هم شکست
پای را بربست و گفتا گو شوم
در خم چوگانش غلطان میروم
زین کند نفرین حکیم خوشدهن
بر سواری کو فرو ناید ز تن
عشق مولی کی کم از لیلی بود؟
گوی گشتن بهر او اولی بود
گوی شو میگرد بر پهلوی صدق
غلط غلطان در خم چوگان عشق
کین سفر زین پس بود جذب خدا
وان سفر بر ناقه باشد سیر ما
این چنین سیریست مستثنی ز جنس
کان فزود از اجتهاد جن و انس
این چنین جذبیست نی هر جذب عام
که نهادش فضل احمد والسلام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۱ - قوله علیه السلام من بشرنی بخروج صفر بشرته بالجنة
احمد آخر زمان را انتقال
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
در ربیع اول آید بیجدال
چون خبر یابد دلش زین وقت نقل
عاشق آن وقت گردد او به عقل
چون صفر آید شود شاد از صفر
که پس این ماه میسازم سفر
هر شبی تا روز زین شوق هدی
ای رفیق راه اعلی میزدی
گفت هر کس که مرا مژده دهد
چون صفر پای از جهان بیرون نهد
که صفر بگذشت و شد ماه ربیع
مژدهور باشم مر او را و شفیع
گفت عکاشه صفر بگذشت و رفت
گفت که جنت تو را ای شیر زفت
دیگری آمد که بگذشت آن صفر
گفت عکاشه ببرد از مژده بر
پس رجال از نقل عالم شادمان
وز بقایش شادمان این کودکان
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نیاید آب شور
همچنین موسی کرامت میشمرد
که نگردد صاف اقبال تو درد
گفت احسنت و نکو گفت ولیک
تا کنم من مشورت با یار نیک
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادر شه زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
شرط کفویت بود در عقل نقل
تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا؟
گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست
در قناعت میگریزد از تقی
نزلئیمی و کسل همچون گدا
قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست
حبهیی آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت میجهد
شه که او از حرص قصد هر حرام
میکند او را گدا گوید همام
گفت کو شهر و قلاع او را جهاز؟
یا نثار گوهر و دینار ریز؟
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری
در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهرهاش تابانتر از خورشید چاشت
حسن دختر این خصالش آن چنان
کز نکویی مینگنجد در بیان
صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع
آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش همچون پشم و پشک
پشم بگزینی شتر نبود تو را
ور بود اشتر چه قیمت پشم را؟
چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بیمرا
از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه زادهٔ با حسن و جود
جادوی کردش عجوزهی کابلی
که برد زان رشک سحر بابلی
شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت
یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه زاده ناگه رهزنی
آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس
تا به سالی بود شه زاده اسیر
بوسهجایش نعل کفش گنده پیر
صحبت کمپیر او را میدرود
تا ز کاهش نیمجانی مانده بود
دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بیخبر
این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریهشان خندان شده
شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب میکرد قربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشق کمپیرک همیشد بیش تر
پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد ازاین لابه گریست
سجده میکرد او که هم فرمان توراست
غیر حق بر ملک حق فرمان که راست؟
لیک این مسکین همیسوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود
تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۶ - داستان آن عاشق کی با معشوق خود برمیشمرد خدمتها و وفاهای خود را و شبهای دراز تتجافی جنوبهم عن المضاجع را و بینوایی و جگر تشنگی روزهای دراز را و میگفت کی من جزین خدمت نمیدانم اگر خدمت دیگر هست مرا ارشاد کن کی هر چه فرمایی منقادم اگر در آتش رفتن است چون خلیل علیهالسلام و اگر در دهان نهنگ دریا فتادنست چون یونس علیهالسلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجیس علیهالسلام و اگر از گریه نابینا شدن است چون شعیب علیهالسلام و وفا و جانبازی انبیا را علیهمالسلام شمار نیست و جواب گفتن معشوق او را
آن یکی عاشق به پیش یار خود
میشمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک میشمرد
نز برای منتی بل مینمود
بر درستی محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود؟
میکند تکرار گفتن بیملال
کی زاشارت بس کند حوت از زلال؟
صد سخن میگفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمیدانست چیست
لیک چون شمع از تف آن میگریست
گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کانچه اصل اصل عشق است و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟
گفت اصلش مردن است و نیستیست
تو همه کردی نمردی زندهیی
هین بمیر ار یار جانبازندهیی
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
همچو جان و عقل عارف بیکبد
نور مهآلوده کی گردد ابد؟
گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره است
زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نه ز گلخنها برو ننگی بماند
نه ز گلشنها برو رنگی بماند
نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت
میشمرد از خدمت و از کار خود
کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت
آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک میشمرد
نز برای منتی بل مینمود
بر درستی محبت صد شهود
عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود؟
میکند تکرار گفتن بیملال
کی زاشارت بس کند حوت از زلال؟
صد سخن میگفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن
آتشی بودش نمیدانست چیست
لیک چون شمع از تف آن میگریست
گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
کانچه اصل اصل عشق است و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرعهاست
گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟
گفت اصلش مردن است و نیستیست
تو همه کردی نمردی زندهیی
هین بمیر ار یار جانبازندهیی
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
همچو گل درباخت سر خندان و شاد
ماند آن خنده برو وقف ابد
همچو جان و عقل عارف بیکبد
نور مهآلوده کی گردد ابد؟
گر زند آن نور بر هر نیک و بد
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
همچو نور عقل و جان سوی اله
وصف پاکی وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره است
زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
نه ز گلخنها برو ننگی بماند
نه ز گلشنها برو رنگی بماند
نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت