عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
محبت با دل غم دیده الفت بیشتر گیرد
چراغی را که دودی هست در سر زود درگیرد
پس از وارستگی ها بیشتر گشتم گرفتارش
چو صیدی جست صیادش ز اول سخت تر گیرد
محبت بیشتر قائم شود چون بشکند پیمان
شکوفه اول افشاند درخت، آنگه ثمر گیرد
اگر بادی وزد، مشتاق را شور سماع آرد
وگر بویی رسد مخمور را مستی ز سر گیرد
مشو از حال من غافل که زخم کاریی دارم
مبادا دیگری صید تو را از خاک برگیرد
مرا این می که برد از هوش دل مجروح خواهد کرد
حریف آگهی باید که از حالم خبر گیرد
«نظیری » کوی عشقست این نه شاهدبازی و رندی
که گر یاری رود از دست کس یاری دگر گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دلم از ناله خوش گردید امید اثر باشد
بسی آسود شستم این خدنگم کارگر باشد
اگر دزدیده دیدن ها نباشد بهر پاس دل
محبت از تغافل های بیجا در خطر باشد
دلم تا خو به آسایش نگیرد روز خرسندی
به خاطر شیوه یی آید که آن جانسوزتر باشد
ز هجران روز ما دارد غبار عالمی بر دل
نباشد در شب ما روشنی گر صد سحر باشد
نگویم جرم ادراکست، شرم غمزه را نازم
که صدره کشته ام دید و ز حالم بی خبر باشد
مکن دورم، که بس دشوار باشد بال افشاندن
اسیری را که گردی زین حرم بر بال و پر باشد
«نظیری » شاد هم باشی که خدمتکار دیرینی
کدامت قدر و قیمت پیش او؟ خاکت بسر باشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کسی که تشنه وصل است با کوثر نمی سازد
به آب خضر اگر عاشق رسد لب تر نمی سازد
کله بخشی و سربازی شراب عشق می آرد
سری کاین نشئه گرمش ساخت با افسر نمی سازد
به شیدایی مزن طعنم که هست از آب و خاکی دل
که طفلش غیر حرف عاشقی از بر نمی سازد
عجب گر آسمان سامان تواند داد کارم را
چو طالع از کسی برگشت با اختر نمی سازد
کدامین شعله روشن می کند امشب سرایم را
که موری را نمی بینم که بال و پر نمی سازد
اگر بیگانه گر محرم دلش می سوزد از دردم
کسی سویم نمی بیند که چشمی تر نمی سازد
ز روز وصل در رشکم ز شام هجر در افغان
دل دیوانه ای دارم که با دلبر نمی سازد
ره غیرت خطرناکست پنهانش تماشا کن
در آن وادی که عشق اوست با تن سر نمی سازد
برای امتحان، آرد چه مانی را چه آزر را
اگر خود می شود پتگر ز خود بهتر نمی سازد
همان عشقست بر خود چیره چندین داستان ورنه
کسی بر معنی یک حرف صد دفتر نمی سازد
ندانم حال شب های «نظیری » اینقدر دانم
که جز بالین نمی گرداند و بستر نمی سازد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ما بید بوستانیم، ما را ثمر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
روز از آن آید که با صد خواریم بر در کشد
پرده ناموس شب از روی کارم برکشد
بر سر پروانه شمع از بهر آن سوزد که هست
جذبه عشقی که خاکستر به خاکستر کشد
هیچ جا نگذشت کز وی فتنه یی باقی نماند
کاش چون آید غمت رخت از در دیگر کشد
از درش تصدیع کم کردم چو دانستم که او
خط نسیانی مرا یک باره بر دفتر کشد
غم که هر شب مجلسم افسرده زو می گشت رفت
امشب از جرأت چراغم دشنه بر صرصر کشد
چاره یی کز بی قراری تشنه وصل تو را
بر سراب ار چشم افتد دست از کوثر کشد
از فراق امشب «نظیری » مجلسم ماتمگهی است
بوی خون آید چو عودم شعله در مجمر کشد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
پایمالم فتنه یی را هر که در شور آورد
بر سر راهم بلا از هر طرف زور آورد
تخم غم در آب و خاک من نکو بر می دهد
خرمنی حاصل کنم، گر دانه یی مور آورد
آن که شام زندگانی شمع بالینم نشد
کی پس از مرگم چراغی بر سر گور آورد؟
عشق و تشریف هم آغوشی، محالست این که کس
خلعت سلطان برای مفلس عور آورد
نی همین هنگامه رسوایی من شد بلند
عشق دایم بر سر بازار منصور آورد
حسن گل برقی به بستان زد که اکنون شاخ گل
بلبل و پروانه را مجروح و رنجور آورد
مجلس عشق از فروغ من «نظیری » روشن است
موسی از بهر چراغم آتش از طور آورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد دگر به صلح و در فتنه باز کرد
صلحی به مصلحت پی جنگ دراز کرد
شد عمر و سرگرانی او برطرف نشد
بر من به قدر مرتبه عشق ناز کرد
خود را به کام دشمن خود دید آن که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد
چشم طمع بدوز که از در قسمت کسان
هرکس گشود دیده به حسرت فراز کرد
صد معجز از کرامت لعل تو دیده ام
از تو نمی توان به خطا احتراز کرد
هرجای بینم از تو سزای پرستشی
در کعبه می توان به همه سو نماز کرد
صوت من از ترانه ناهید برگذشت
شدی بلند مطرب حسن تو ساز کرد
طبل وجود عیش «نظیری » به هم نزد
کوتاه دید مرحله خواب دراز کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
آخر به من آن مغ بچه هم کیش برآمد
وان کافر بیگانه به من خویش برآمد
نیش سیهم گرچه نمود آن صف مژگان
نوشین نگهی از عقب نیش برآمد
چشمش ز کمان خانه ابرو به من انداخت
هر تیر که چالاکتر از کیش برآمد
اقبال دو گیتی به کلاه نمدی بود
دیهیم شه از خانه درویش برآمد
کامی که به شمشیر و سنان دیر برآید
از دیده خونین و دل ریش برآمد
بر خلق نگردید گران هر که درین بزم
پس از همه رفت و ز همه پیش برآمد
دیدیم ز سر تا قدمش حسن و شمایل
لیک از همه خوبیش وفا بیش برآمد
دادیم به جان منصب هم رازی جانان
دل نیز دوروی و غرض اندیش برآمد
سامان نشد از سعی خرد کار «نظیری »
دیوانه شد و از خود و از خویش برآمد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
افسانه شیرین مرا گوش نکردند
صد تلخ چشیدم شکری نوش نکردند
یک خرده گرفتند پس از نکته بسیار
گشتیم فراموش و فراموش نکردند
ما روزه ازین مائده بر خشک گشادیم
در کاسه ما جرعه سر جوش نکردند
معلوم شد از مستی ما حوصله ما
دادند به حکمت می و بیهوش نکردند
باید به عصا رفت چو موسی که درین راه
یک چاه نکندند که خس پوش نکردند
در حلقه شدم زان خط رخسار و قرینم
با کوکب آن صبح بناگوش نکردند
جانم به ره پردگیان سحری سوخت
سویم نگهی از ته شب پوش نکردند
خونابه به بو آمده بر جیب و کنارم
زان سنبل خوش بوم در آغوش نکردند
امروز نه رحمست که لب تشنه گذارند
آن را که لبی تر ز می دوش نکردند
فریاد ازین شوق که در جان «نظیری » است
تا مردنش از زمزمه خاموش نکردند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به هجر و وصل دلم الفت و نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
پس از نه مه جهان را دامن عیشی به چنگ افتد
مرقع تا کدامین خار و خارا را به رنگ افتد
نخستین جامه بر اندازه حسن تو ببریدند
قبا بر قد سرو از بهر آن کوتاه و تنگ افتد
به عشق رویت از دل ارغوان و لاله می چینم
شراره لعل گردد مهر خورشید ار به سنگ افتد
فگنده دل خراشی های رنجش خسته و زارم
مباد آیینه را قسمت که در جنگال زنگ افتد
پس از وارستگی در قید زلفش تازه افتادم
بتر از نومسلمانی که در قید فرنگ افتد
ز حسرت سوختم وز شرم دودی برنیاوردم
الهی آتشی در خانه ناموس و ننگ افتد
ترقی در توجه کم شود عشق مجازی را
به منزل کی رساند؟ مرد را همت چو لنگ افتد
تمنای گهر سرگشته ام دارد به دریایی
که در هر گام صد جا راه بر کام نهنگ افتد
جنیبت دار راهند انده و ذوق جهان هم را
نه سوری بی عزا آید نه شهدی بی شرنگ افتد
همیشه همچو اجزای خط پرگار در کاریم
کجا در دور چرخ و گردش انجم درنگ افتد
«نظیری » بهر حظ تن اسیر نفس گردیدی
چه نصرت در گذرگاهی؟ که آهو با پلنگ افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل آمد و لعلم ز دل سنگ برآورد
اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد
می خواست ز مرغان چمن شور برآرد
یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد
عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید
تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد
مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد
گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد
شب نیست که از شادی بسیار نگریم
غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد
یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم
در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد
در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی
شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد
این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »
در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
این کعبه را بنا نه به باطل نهاده اند
بس معنی و جمال درین گل نهاده اند
درمانده گشته است به این کار و بال عقل
هر سو هزار عقده مشکل نهاده اند
زین گل چه دیده اند مگر حاملان عرش
کز رنج ره به بادیه محمل نهاده اند
قلزم به شور رفته و عمان نشسته تلخ
زین آب زندگی که به ساحل نهاده اند
آه این چه دوستی است که سرهای یکدگر
خویشان بریده در ره قاتل نهاده اند
خوارم مکن که ریختن آب روی را
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
بر هر که هوشیار بود اعتراض کن
مستان قدم به بزم تو غافل نهاده اند
بنمای رخ تمام که شاهانه چیده اند
شاهان که خان به دعوت سایل نهاده اند
گردن بنه به تیغ «نظیری » که عاشقی
بر سر کلاه مردم عاقل نهاده اند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
عشقست طلسمی که در و بام ندارد
آن کس که ازو یافت نشان نام ندارد
بس حله الوان به قد عشق بریدند
یک جامه به اندازه اندام ندارد
بادی که وزد وجد کند مست محبت
عاشق سر سودای می و جام ندارد
بس زاویه حال مرا روز لطیف است
تاب نفس صبح و دم شام ندارد
آغاز جنونم شد و پایان محبت
کاریست به انجام که انجام ندارد
از خویش تسلی نشوم تا رمقی هست
پروانه به جان باختن آرام ندارد
کوته نظران در طلب توشه راهند
عرض دو جهان وسعت یک گام ندارد
زان دانه مشکین و خط سبز ندیدم
مرغی که دلی در گرو دام ندارد
جان زیر لب از پا و سرش بوسه بچیند
کان نخل بهشتی ثمر خام ندارد
سرخوش ز لبش بیش شدم کز لب ساغر
می چاشنی تلخی دشنام ندارد
عریانی ما را شرف کعبه بپوشد
درویش حرم جامه احرام ندارد
جز طبع «نظیری » که حق عشق ادا کرد
کس نیست که در گردن ازو وام ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
دوش بر سوز دل و سینه براتم دادند
سر چو شمعم ببریدند و حیاتم دادند
ناله کردم به نهان عشوه خموشم کردند
گریه کردم ز شکرخند نباتم دادند
درد و صاف غم و شادی به من ارزانی شد
تا خم و خمکده عشق براتم دادند
پاره پاره جگر طور ز غیرت خون شد
که کهی بودم و چون کوه ثباتم دادند
گرسنه دیده تر از مفلس کنعان بودم
خواجم گشتم که از آن حسن زکاتم دادند
تا به مقصد سپرم کشتی مشتاقان را
از خضر همت و از نوح نجاتم دادند
اختر شعشعه بر چرخ «نظیری » زده است
کس چه داند؟ که چه عالی درجاتم دادند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
کمند و دام ما غیر از شکار غم نمی گیرد
مگس بر خوان عیش ما بجز ماتم نمی گیرد
نصیب دیگران هر لحظه رطل خنده لبریز است
ته جام تبسم نوبت ما نم نمی گیرد
به شیرینی محبت در دل دیگر زیادت کن
که ظرف ما ازین یک قطره بیش و کم نمی گیرد
مریضان دیار عشق خوش بیماریی دارند
کسی دارو نمی خواهد، کسی مرهم نمی گیرد
حساب امشب و فردا به زلف درهمی دارم
شمار ظلم و بیدادی کسی برهم نمی گیرد
سری از خاک گر گم گشته ما برکند شاید
دل ما را به هیچ آن زلف خم در خم نمی گیرد
به آه و ناله می جوید «نظیری » بر درت راهی
سکندر صف نمی آراید و عالم نمی گیرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد
فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد
هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند
چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟
بی محبت ننمودند اجابت هرچند
بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد
به طلب جمله ذرات جهان برجستند
مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد
خواست آیینه تحقیق به ما بسپارد
قفل کوری به دل و دیده نامحرم زد
غرض آن داشت که از عشوه اش آگه باشم
بر درون زخم ز اندیشه نمک از غم زد
عقل چون دید که عشق آمد و خوانخوار آمد
لب فرو بست و دم از سلطنت خود کم زد
روح آزاد کزین معرکه جان بیرون برد
دست در حلقه فتراک خم اندر خم زد
سر ازین قصه نیاورد «نظیری » بیرون
گرچه عمری به سخن گشت و ورق بر هم زد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نه ز جهدم به کف بخت عنان می آید
نه به زورم زه دولت به کمان می آید
نه مرا بازوی قایم نه مرا دیده راست
همه بی قصد خدنگم به نشان می آید
تو که آسوده دلی از نفسم سود مخواه
من که شوریده ام آتش به زبان می آید
سخن مردم دیوانه حقیقت دارد
در عبارت به اشارات نهان می آید
عشق در مملکت عقل چو سلطان گردد
روش و عادت دیگر به میان می آید
می کنم سور چو از خانه علایق برود
می دهم خیر چو از راه زیان می آید
همه بر خویش ز بیم دم آخر لرزند
جای ذوقست که کشتی به کران می آید
مرد درگاه و سراپرده عزت نبود
هرکه دامن به سر پای کشان می آید
وصل جویان تو بر روی نسیمی گردند
که ازو بوی تلف کاری جان می آید
طاقت جور و جفا نیست تنگ حوصله را
گریه چون زور کند دل به فغان می آید
این که با طبع شبابست «نظیری » چه عجب
می رود پیر به میخانه جوان می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
درد و غمت که همچو هما استخوان خورند
بر من مبارکند گرم مغز جان خورند
بر نامه ام مخند که آشفته خاطران
مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند
مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری
زان می که در محبت هم دوستان خورند
نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست
کازادگان ز دست مبارز سنان خورند
جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم
این تیرها تمام اگر بر نشان خورند
چشم هزار تشنه جگر در کمین تست
ترسم که خام میوه این بوستان خورند
آزادگان به جای رسیدند و ما همان
زان رهروان که گرد پی کاروان خورند
هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است
کی بلبلان مست غم آشیان خورند