عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا می زنیم آندم که دست از ما شود
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمرست گوئی کاین متاع
چون زکس گم شد نمی باید دگر پیدا شود
بخت سنگین دل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشه ام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیده ام چیزی نمی چیند بغیر از نقش دوست
گر بطوبی بنگرد حیران آن بالا شود
رشته طول امل را گر تو کوته می کنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
این نمک دارد که خون از دل گدائی می کند
دیده ام کو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن زنیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود
تیشه بر پا می زنیم آندم که دست از ما شود
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمرست گوئی کاین متاع
چون زکس گم شد نمی باید دگر پیدا شود
بخت سنگین دل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشه ام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیده ام چیزی نمی چیند بغیر از نقش دوست
گر بطوبی بنگرد حیران آن بالا شود
رشته طول امل را گر تو کوته می کنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
این نمک دارد که خون از دل گدائی می کند
دیده ام کو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن زنیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
از آن بچشم ترم بیحجاب می آید
که کار آینه گاهی ز آب می آید
اگرچه دیده بپایت نمی توانم سود
خوشم که اشک منت تا رکاب می آید
چو بینمت نتوانم که ضبط گریه کنم
زدود زلف بچشم من آب می آید
بملک حسن کسی با تو روبرو نشود
سخن در آینه و آفتاب می آید
حیا بگوشه آن چشم مست جا کرده
چو زاهدیکه ببزم شراب می آید
ز کشت سوخته ام بسکه دود می خیزد
سرشک رحم بچشم سحاب می آید
بکار و بار جهان دیده را دگر مگشا
چه فال عافیت از این کتاب می آید
کدام خرمن گل را کشیده در آغوش
کز آب آینه بوی گلاب می آید
جواب نامه همین پاره کردنست کلیم
مگو که قاصد ما بی جواب می آید
که کار آینه گاهی ز آب می آید
اگرچه دیده بپایت نمی توانم سود
خوشم که اشک منت تا رکاب می آید
چو بینمت نتوانم که ضبط گریه کنم
زدود زلف بچشم من آب می آید
بملک حسن کسی با تو روبرو نشود
سخن در آینه و آفتاب می آید
حیا بگوشه آن چشم مست جا کرده
چو زاهدیکه ببزم شراب می آید
ز کشت سوخته ام بسکه دود می خیزد
سرشک رحم بچشم سحاب می آید
بکار و بار جهان دیده را دگر مگشا
چه فال عافیت از این کتاب می آید
کدام خرمن گل را کشیده در آغوش
کز آب آینه بوی گلاب می آید
جواب نامه همین پاره کردنست کلیم
مگو که قاصد ما بی جواب می آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ایام، خوشدلی بستمکار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
نه صورت پری است بخلوتسرای تو
شوق تو پر بصورت دیوار می دهد
بیحاصلان ز محنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گران بار می دهد
دارم دلی که بازی طفلان اشک را
خاک از غبار خاطر افکار می دهد
دوران بر غم طینت آئینه خاطران
آب بقا بسبزه زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقئی که ساغر سرشار می دهد
پشتی که کاه داده بدیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبکبار می دهد
خیری بنام گلشن روی تو می کند
هر باغبان که آب بگلزار می دهد
ظاهرپرست کی بحقیقت رسد کلیم
کو سر همیشه در ره دستار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
نه صورت پری است بخلوتسرای تو
شوق تو پر بصورت دیوار می دهد
بیحاصلان ز محنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گران بار می دهد
دارم دلی که بازی طفلان اشک را
خاک از غبار خاطر افکار می دهد
دوران بر غم طینت آئینه خاطران
آب بقا بسبزه زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقئی که ساغر سرشار می دهد
پشتی که کاه داده بدیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبکبار می دهد
خیری بنام گلشن روی تو می کند
هر باغبان که آب بگلزار می دهد
ظاهرپرست کی بحقیقت رسد کلیم
کو سر همیشه در ره دستار می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
ای که تو دلتنگی از گریه دلت وا می شود
تنگنای عشق زین خمخانه صحرا می شود
هر کرا توفیق عیب خویش بینی داده اند
بعد مردن بر مزارش کور بینا می شود
بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم
می کنم بر بوریا گر تکیه خارا می شود
از تنم نتوان کشیدن ناوک جور تو را
زانکه همچون استخوانم جزو اعضا می شود
بستگی در کار هر کس هست بگشاید بصیر
یک کلیدست و هزاران قفل از آن وا می شود
در بیابان هر کرا از تشنگی باشد خطر
نام چشمم گر بود صد چشمه پیدا می شود
خرمن خورشید باید شعله حسن ترا
حیف از این آتش که برق هستی ما می شود
سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن
در صف خواری کشانم تن زخارا می شود
چون صدف گر قطره ای زین بحر باشد قسمتم
از برایم عقده خاطر مهیا می شود
در سواد زلف او تا دل وطن دارد کلیم
تیره شد چون روزگارم خاطرم وا می شود
تنگنای عشق زین خمخانه صحرا می شود
هر کرا توفیق عیب خویش بینی داده اند
بعد مردن بر مزارش کور بینا می شود
بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم
می کنم بر بوریا گر تکیه خارا می شود
از تنم نتوان کشیدن ناوک جور تو را
زانکه همچون استخوانم جزو اعضا می شود
بستگی در کار هر کس هست بگشاید بصیر
یک کلیدست و هزاران قفل از آن وا می شود
در بیابان هر کرا از تشنگی باشد خطر
نام چشمم گر بود صد چشمه پیدا می شود
خرمن خورشید باید شعله حسن ترا
حیف از این آتش که برق هستی ما می شود
سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن
در صف خواری کشانم تن زخارا می شود
چون صدف گر قطره ای زین بحر باشد قسمتم
از برایم عقده خاطر مهیا می شود
در سواد زلف او تا دل وطن دارد کلیم
تیره شد چون روزگارم خاطرم وا می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان
دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت
با آنکه راست رو نیست تیری که تاب دارد
این بحر بیکرانه همچون حباب ما را
گاهی بپای دارد، گاهی خراب دارد
در زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت که شد مکرر، دلکوب تر ز رنجست
داغ است ماهی ازبس شوق سراب دارد
ما را بود بدامن از می اگر نشانی
زاهد بدل زحسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صحبتش که صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت النشانی از انتخاب دارد
هستم کلیم نومید از دستبوس و پابوس
آنرا عنان گرفته این را رکاب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان
دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت
با آنکه راست رو نیست تیری که تاب دارد
این بحر بیکرانه همچون حباب ما را
گاهی بپای دارد، گاهی خراب دارد
در زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت که شد مکرر، دلکوب تر ز رنجست
داغ است ماهی ازبس شوق سراب دارد
ما را بود بدامن از می اگر نشانی
زاهد بدل زحسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صحبتش که صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت النشانی از انتخاب دارد
هستم کلیم نومید از دستبوس و پابوس
آنرا عنان گرفته این را رکاب دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کی تغافل می تواند عاشق بیتاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
اقلیم دل به زور مسخر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
این فتح بی شکست میسر نمی شود
از گریه ی سرنوشت چه شویم که این رقم
زایل به آب چون خط ساغر نمی شود
روشن دلان خوش آمد شاهان نگفته اند
آئینه عیب پوش سکندر نمی شود
جان می دهم نهفته که دل پی نمی برد
خون می خورم چنانکه لبم تر نمی شود
کی می نهد دلیر قدم در محیط عشق
تا کس در آب دیده شناور نمی شود
خاک از غبارگاه بلندی طلب بود
با ما به خاکساری همسر نمی شود
پیداست تا کجاست ترقی ما که مور
گر بال یافت صاحب شهیر نمی شود
بر فرق ریخت خاک که در هیچ معرکه
از ناکسی سیاهی لشکر نمی شود
آسوده خاطریم ز رد و قبول خلق
فرسوده محک زر اختر نمی شود
گر توتیا کنند گهر را چو بشکنند
با خواری شکست برابر نمی شود
خود را دگر ز گرمروان نشمری کلیم
در زیر پایت آبله اخگر نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بروی ساغر می ماه عید را دیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم
بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون
بقدر همت خود جامه ای نپوشیدم
چنین که برگ و بر نخل آه پیکانست
بفرق سایه آهست سایه بیدم
لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
با شک بی اثر خویش بسکه خندیدم
ز عاقبت نیم ایمن که ترسم آخر کار
کفن برون کند از تن لباس تجریدم
بسان شمع کس آواز گریه ام نشیند
باشک خویش اگر تا صباح غلطیدم
گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
بزور رفتن و دیر آمدن مه عیدم
بحشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر که زامداد بخت نومیدم
به پیر جام از آندم که دست داده گلیم
زخط ساغر چون شیشه سر نه پیچیدم
همین بسست درین عید دید و وا دیدم
بغیر دیده که پوشیدم از مراد دو کون
بقدر همت خود جامه ای نپوشیدم
چنین که برگ و بر نخل آه پیکانست
بفرق سایه آهست سایه بیدم
لبم ز خنده و چشمم ز گریه ترسیده است
با شک بی اثر خویش بسکه خندیدم
ز عاقبت نیم ایمن که ترسم آخر کار
کفن برون کند از تن لباس تجریدم
بسان شمع کس آواز گریه ام نشیند
باشک خویش اگر تا صباح غلطیدم
گران نبودم بر طبع دوستان هرگز
بزور رفتن و دیر آمدن مه عیدم
بحشر آخر از خواب مرگ برخیزد
گمان مبر که زامداد بخت نومیدم
به پیر جام از آندم که دست داده گلیم
زخط ساغر چون شیشه سر نه پیچیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
آستین گریه را گاهی که بالا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم
منکه طعن دربدر گردی بعنقا می زنم
در خطرها یاری از کس خواستن بیجوهریست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
منکه پشت پا بسامان دو دنیا می زنم
در کنار تربیت مانند لعلش جا دهد
شیشه می را گر از مستی بخارا می زنم
نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم
چون حباب ار کاسه خود را بدریا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم
منکه طعن دربدر گردی بعنقا می زنم
در خطرها یاری از کس خواستن بیجوهریست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
منکه پشت پا بسامان دو دنیا می زنم
در کنار تربیت مانند لعلش جا دهد
شیشه می را گر از مستی بخارا می زنم
نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم
چون حباب ار کاسه خود را بدریا می زنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
تا نفرسود است پا، بیراهه پیما می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو الطاف الهی رهبر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
نهال بخت من زان در برآمد
ببر شد نخل امید من آخر
که یار سرو قدم در برآمد
چو گشتم مبتلا در دست عشقش
مرا غم های عالم غمخوار آمد
روان می پرورد بوس لبانش
که آب زندگی جان پرور آمد
ز فکر کفر و دین ما را شب و روز
خیال زلف و رویت بهتر آمد
مثال سرو قدش راستی را
بباغ خلد طوبی کمتر آمد
اسیری را دمی دیدار خوبش
ز دنیا و ز عقبی خوشتر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
مقصود ز عمرم همه سوزست و غم و درد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد
دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد
عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد
واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
شادم که غم عشق تو ما را بسرآورد
هر عاشق بیدل که شود کشته بعشقش
نامرد بود هرکه نگوید که توئی مرد
درمان دل از هرکه بجستیم همی گفت
دردی بطلب گر تو دوا می طلبی درد
از آتش عشق است دلا سوزش جانها
گرمی مطلب از نفس زاهد دم سرد
دی پیر خرابات چه خوش گفت بسالک
گر شاهد ما می طلبی در پی ما گرد
عمری بگلستان جهان گشتم و هرگز
در نازکی و لطف ندیدم چو رخت ورد
واله شده در پرتو انوار جمالش
دیگر بجهان نیست اسیری چوتو یک فرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵