عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
مرا که هجر تو در ششدر هلاک انداخت
پس از تو نرد غم عشق با که خواهم باخت
زهر چه هست بپرداختیم خانه ولی
زدوست خانه دل را نمیتوان پرداخت
بمزدقان برو ای باد مژگانی بر
که ترکی از تو همه فارس را مسخر ساخت
بر آن نگار زرندی چه شد مسلم فارس
لوای حسن دگرباره بر عراق افراخت
شد است خاک من اکسیر عشق پنداری
تنم زبوته مهرت فلک زبسکه گداخت
رسد بکعبه مقصود آن طلبکاری
که پای را زسر اندر ره طلب نشناخت
اگر خدای نمیخواست کردن آشفته
چرا شکنج سر زلف تو پریشان ساخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
هر که را سر زوفا خاک ره مقصود است
بخت مقبل بود و طالع او مسعود است
شعله طور بود یا که گلستان خلیل
پرتو عارض تو یا شرر نمرود است
سر زخاکم نزند زآتش دل هیچ گیاه
ور گیا روید از او لاله خون آلود است
صبح نورانی وصل تو مرا عید سعید
شب ظلمانی هجرت اجل موعود است
حاش لله که نهد کس بسرش دست قبول
هر که در حلقه صاحب نظران مردود است
پیر میخانه برهنش نستاند چکنم
که مرا خرقه و سجاده ریا آلود است
گفتی آشفته چه جنس است ترا رخت وجود
تارش از زلف بتان رشته و عشقش پود است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لعل شکربار یار من نمکین است
من نستانم شکر اگر نمک این است
سرو بباغ است و ماه در فلک اما
سرو بکاخ من است و مه بزمین است
کوه بلورین بمو زسحر شد آونگ
یا بمیان تو بسته کوه سرین است
آئیه جم جمال و لعل تو ضحاک
زلف تو ماران کش از یسار و یمین است
بود بهشتی بهی بدست و نگارم
سیب زنخدان نمود کان به از این است
مذهب من عشق و کعبه خانه جانان
رشته گیسوی دوست حبل متین است
سرو بگل ماند از خرام تو در باغ
ماه زشرم رخ تو پرده نشین است
خاطر آشفته را که نیست تعلق
پیش خم طره کج تو رهین است
حبل متین مرتضی و کعبه نجف دان
عشق علی کاوستاد روح امین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
روز قیامت است که امشب بپای خاست
یا سرو قامتی زپی رقص گشت راست
مطرب ره عراق بگردان که در سماع
ناید بجز نوای حسینی بوجد راست
خود را اگر چه روشنی او بود دلیل
اما به پیش بینش خفاش درخفاست
گفتم فریب خال تو دل را بدام داد
خال تو نیز در شکن زلف مبتلاست
دریا نورد تکیه ندارد بجز خدای
در ظاهر ار خدائی کشتی بناخداست
بی تصفیه ببادیه عشق پا منه
شرط قبول کعبه یکی سعی در صفاست
آشفته غم مدار زظلمات زلف او
چون خضر خط بچشمه حیوانت ره نماست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
خضر را راه بسرچشمه حیوان تو نیست
اهرمن را خبر از مهر سلیمان تو نیست
تا کمان ابروی تو کرده بزه تیر کمان
سینه ای نیست که مجروح بپیکان تو نیست
تا خم زلف بگرد ذقنت حلقه زده
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست
زاهدی نیست در این شهر که با زهد و ورع
کاو خراب از اثر غمزه فتان تو نیست
اگر ای کعبه دهد دست طواف حرمت
حاجیان را غمی از خار مغیلان تو نیست
گر بجولانگه تو رستم دستان آید
که بدستان و حیل در خور جولان تو نیست
من بهر جمع حدیث خم زلفت گویم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست
طوطی خط چه عجب پرزند ار گرد لبت
شکری نیست که در کنج نمکدان تو نیست
نرود حرف در آن نقطه موهوم حکیم
نکته ای نیست که در لعل سخندان تو نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
کرده در غنچه نهان تنک شکر کاین دهنست
ریزه قند زلب ریزد و گوید سخنست
گر در اسلام بهند و نه حلال است بهشت
از چه بر عارضت آنخال سیه را وطنست
شهره شهر شد از عشق تو گر دل چه عجب
عشق شیرین سبب شهره گی کوهکنست
یوسف از چاه برون آمد و بر شد از ماه
باز یعقوب ستمدیده ببیت الحزنست
کاروان خطش از دست بگیرد شاید
یوسف دل که گرفتار بچاه ذقنست
هم قضا از خطر تیز نظر در حذر است
فتنه مفتون تو ای زلف شکن در شکنست
منم آشفته و شیدائی و سودائی عشق
تا که سر سرو زلفت بسویدای منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به پیر میفروشان بر بشارت
که زاهد کرد خمخانه زیارت
بمی سجاده رنگین کرد زاهد
شد از وسواس فارغ بیمرارت
مبر زحمت پی تعمیر مسجد
بیا دیر مغان را کن عمارت
حذر زان مغبچه کز کفر زلفش
متاع دین و دل را کرد غارت
تا در آغوش کیست گل بدنت
که صبا داشت بوی پیرهنت
یوسفی را که سالها گم کرد
جست یعقوب در چه ذقنت
نکند میل عندلیب و شکر
گل زآواز و طوطی از سخنت
پیرهن کن بتا زنکهت گل
که زگل رنجه میشود بدنت
سر و پایم نثار پا و سرت
تن و جانم فدای جان و تنت
ناز از سر نهاد و بنده شدت
تا چمان دید سرو در چمنت
در دهانت سخن نمیگنجد
این سخنها که گفت از دهنت
چند ای خاتم سلیمانی
بنگرم زیب دست اهرمنت
تو گلی بلبلی بدست آور
نسزد شوق زاغ با زغنت
با بناگوش و آن خم گیسو
کس فروشد بسنبل و سمنت
این همه شور و مشتری که تو راست
کی گذارند یک زمان بمنت
دل مردم چو ناقه پرخون کرد
که ختائیست آهوی ختنت
آخر این داغ عشق آشفته
لاله گردد بروید از کفنت
یا علی خصم سرکش است بکش
از نیام آن حسام سرفکنت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بوفایت یکی از خیل نکورویان نیست
چون گل روی تو در گلشن گلرویان نیست
جویمت باز و گمانم که نه آدم باشد
هر که گم کرده ما را بجهان جویان نیست
نه ره کعبه عشقت من تنها پویم
نیست یکتن زنکویان که ترا جویان نیست
منکه چون شیر و شکر در تو در آمیخته ام
در مذاقم اثر از تلخی بدگویان نیست
نبود عیب نکوئی تو بدخوئی تو
نیست یکتن که در این راه بسر پویان نیست
آنکه دل برد پریوار و زمردم بگریخت
نبود مردم و از جنس پریرویان نیست
مظهر نور علی بود خود آشفته مگر
ورنه آتش بجهان قبله هندویان نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سنبل بوستان ززلف تو سحرگه تا بداشت
نرگس مسکین زشرم چشم مستت خواب داشت
گل چولیلا برکشیده از رخ زیبا نقاب
ابر همچون چشم مجنون در مزه سیلاب داشت
عقل را سودای شاهی بود بر سر ناگهان
کوس عشقت شهربند عقل در طبطاب داشت
شیخ کوتا گیردش غافل که چشم مست تو
مست بود و شب همه شب تکیه بر محراب داشت
گفتیم تقوی نگه دار ارچه عاشق گشته ای
عشق آتش بود و تقوی حالت سیماب داشت
بود لعلت در تبسم باز بردی نام غیر
در میان تنک شکر از چه زهر ناب داشت
بحر وحدت برنتابد گوهری چون مرتضی
شهر امکان با وجودش کی ندانم تاب داشت
دوش در کویش سگ خویشم همی خواند از کرم
حبذا آشفته کز لطفش بسی القاب داشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
مرا کان لب شراب سلسبیل است
می خلد ار خورم خونم سبیل است
رطب زان لعل شیرین چاشنی یافت
اگر خرما ببستان بر نخیل است
تو را ای ناخدا یا رب چه نام است
که آب بحرت از خون قتیل است
گذار کاروان افتد بکویت
مسافر را چه پروای رحیل است
نخسبد چشم مجنون لیلة الهجر
که راه کوی لیلی بس طویل است
چه میپرسی زفرسنگ ره عشق
که آه عاشقان در راه میل است
تو را نه سرمه میساید نه وسومه
در آن صورت نه جای کحل و میل است
دو ابرویتو بیوسمه و سیم است
سیه چشم تو بی سرمه کحیل است
بود عقل ار سلیمان پیش عشقت
چو مور افتاده اندر پای پیل است
خدا جنت بمیخواران کرم کرد
اگر واعظ کند کتمان بخیل است
جمال شاهد خود را بنازم
که از آغاز بیغازه جمیل است
بدان نسبت که باری بی شریکست
نگار ما بیاری بی بدیل است
نخواهم دور ماند از آب حیوان
مرا خضر محبت تا دلیل است
گرت معنی بود آشفته در سر
سخن جز مدح حیدر قال و قیل است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تو را که سینه زسیم است دل چرا سنگست
زسیم و سنگ تفاوت هزار فرسنگست
زخیل عشق هزیمت نمود لشکر عقل
که آبگینه بود عقل و عشق چون سنگست
بریز بر سر میدان عشق خون مرا
که زنده آمدن از رزم نیکوان ننگست
دگرنه چشم بمطرب کنم نه گوش بچنگ
مرا که طره چون چگ یار در چنگست
بود زنائی و چنگی سماع و وجد خواص
گمان عام که این ناله از نی و چنگست
گرفته تیر و کمان چشمت از چه بر سر چنگ
اگر نه با دل عشاق بر سر جنگست
ببوسه ای زدهان تو دل شده قانع
بلی معیشت عاشق بعهد تو تنگست
سرشت ما زولای علی است آشفته
چنانکه لاله بسرخی سرشه خود رنگست
کشید تیغ زابرو دو ترک خونریزت
بگو بقتل که ات ای نگار آهنگست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
فکنده از نظرم گرچه چشم مدهوشت
گمان مکن که کنم از نظر فراموشت
مرا بکوی تو هر شب رقیب میطلبد
برای آنکه ببینم باو هم آغوشت
دهان عاشق از زهر هجر تو تلخ است
بکام مدعیان شد چرا لب نوشت
از این خمار زده کی تو یاد خواهی کرد
شراب بزم رقیبان ببرده از هوشت
بود از آن دل چون سگ بیخبر ناصح
حریر تن نگرد لعل پرنیان پوشت
اگر بخنده شیرین نشد لبت ضحاک
چرا فتاده دو مار سیاه بر دوشت
ببین بنقش نگارین یاری ام نقاش
برو بسوز بآتش کتاب منقوشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
خوش سروناز و آن قد دلجوی خوشتر است
با ماهتاب ماه سخن گوی خوشتر است
خوش شاهدیست جام بکف گل بطرف باغ
ساغر بدست شاهد گلبوی خوشتر است
خوش جلوه میکند بلب جو بنفشه زار
بر طرف گل بنفشه خودروی خوشتر است
خوش نعمتی است دولت رفته فتد بدست
اما وصال یار وفا جوی خوشتر است
جوشن خوشست بهر مجاهد برزمگاه
خفتان ززلف یار زره موی خوشتر است
زاهد تو و بهشت و من و درگه مغان
ما را هوای دلکش آن کوی خوشتر است
آشفته پا نهاد بطوف شه نجف
با سر براه کعبه تکاپوی خوشتر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
بکمان ابروان بست دو زلف چون کمندت
که زنی بتیرش آندل که گریخته زبندت
نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم
که گرفته خوبآتش زچه خال چون سپندت
بخدا گلی نماند بر روی دل فریبت
نچمد بباغ سروی بر قامت بلندت
زوفا ببخش لیلی تو بر او که هست مجنون
چو سگی بلا به آید بقفای گوسفندت
تو طبیب درد عشقی و دوای دل لب تو
زوفا ترحمی کن بعلیل مستمندت
بفریب خالش ای دل بشکنج زلف ماندی
بهوای دانه رفتی و بدام درفکندت
بولای حیدر آشفته بجو بجان تمسک
که زهول روز محشر نبود دگر گزندت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
غیر سرت بسر و غیر تو در خاطر نیست
نیست ازاهل نظر هر که بتو ناظر نیست
شاهد غیبی و بی پرده و درعین ظهور
ظاهر این است که این بر همه کس ظاهر نیست
هر چه بینی زبدایت بنهایت برسد
غیر عشق تو کش اول نبدو و آخر نیست
عاشق گل نبود و آن همه لافست و گزاف
بلبل باغ که بر خار جفا صابر نیست
نکند فهم سخن گوش کسان ورنه بدهر
نبود سنگ و کلوخی که تو را ذاکر نیست
نبض من دید طبیبی و همی گفت و گریست
درد عشق است و فلاطون بدو قادر نیست
نادر آنست که کس زنده رود از میدان
گر جهان کشته آن دست شود نادر نیست
گفته بودم که چو غایب شود او شکوه کنم
نیست یک لحظه که در دیده و دل حاضر نیست
بمصاف دو جهان کی طلبد نصرت کس
هر کرا غیر علی در دو جهان ناصر نیست
در مدیح تو زآشفته اگر رفت قصور
یکزبان نیست که در مدحت تو قاصر نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بی تو نتوانم نشستن تاب تنهائیم نیست
بی حضورت لحظه ی برگ شکیبائیم نیست
عشق و رسوائی بهم همخانه آمد از ازل
عاشقم من عاشق و پروا زرسوائیم نیست
سرو چون آن قامت موزون تو در باغ دید
پست شد در خاک و گفتا پای بالائیم نیست
گر برآرم ناله ای در بوستان از شوق نو
بلبلان باغ را تاب هم آوائیم نیست
گر بفرمایند خوبان سجده بر آتش مرا
باخداوندان معنی رای خودرائیم نیست
گر نهی صد کوه بر کاه وجودم میبرم
لیک اندر بار هجرانت توانائیم نیست
طبع من جز بر مدیح مرتضی مایل نشد
گر شدم آشفته اما طبع هر جائیم نیست
بر جحیمم کرد مالک عرضه بهر تجربت
گفت با حب علی اندر تو گیرائیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
سرو چالاکی اگر سروی برفتار آمده است
ماه افلاکی اگر ماهی بگفتار آمده است
حور را مانی اگر حوری بدنیا بگذرد
یا پریزادی پری گر خود بدیدار آمده است
گفتم این چشم تو زابرو کرد اشارت سوی زلف
گفت اینش نافه وین آهو زتاتار آمده است
پرده افکندی عزیزا تا که در بازار حسن
یوسف و مصر و زلیخایت خریدار آمده است
تا که در بتخانه چین نقش رویت برده اند
برهن همچون بت چین نقش دیوار آمده است
ای بشیر ار سوی کنعان میروی تعجیل کن
مژده بر یعقوب را یوسف ببازار آمده است
عقل گوید دین تبه شد گرد مهرویان مگرد
عشق میگوید که حسن از بهر این کار آمده است
گر بقبرستان مشتاقان زرحمت بگذری
مرده میگوید مسیحائی دگر بار آمده است
حال دل ناصح چه داند در خم زلف کجت
گوی میداند که در چوگان گرفتار آمده است
زخمه زد مطرب از ناخن بجان نالید چنگ
چون ننالد دل که بروی زخم بسیار آمده است
عالمی خاموش شد زان لعل گویا در جهان
یکجهان ازان چشم خواب آلود بیدار آمده است
پرده دار شاهد غیبی علی مرتضی
ممکنست آشفته و واجب باویار آمده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
آدمی وار عیان گشت و پری وار برفت
از پسش جامه دران خلق بیکبار برفت
تا صبا نافه زچین سرو زلفش بگشود
مشک خجلت زده در طبله عطار برفت
خواست تا منع زعشقم کند و حسن تو دید
عقل شد بیخود و زین واقعه از کار برفت
دید از لعل تو در ساغر مستان اثری
شیخ پیمانه شکن از سر انکار برفت
بت بپنداشت که مسجود جهان خواهد بود
دید آن جلوه و در پرده پندار برفت
لب چو ضحاک و سر زلف تو ماران بر دوش
ای بسا مغز خرد بر سر این مار برفت
زاهد و برهمنت زلف چلیپا دیدند
سبحه تبدیل شد و رشته و زنار برفت
خون من ریخت و آزرده زکشتن نشدم
تا بیازاردم آن شوخ دل آزار برفت
منم آن بلبل عاشق که بسازم برقیب
تا نگویند که از سرزنش خار برفت
من پی حق بروم سوی نجف آشفته
موسی ار جانب سینا پی دیدار برفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
حقا که ملامتگر روی تو ندیده است
معنی نشینده است و بصورت نگردیده است
پیغام که آورد سحر باد که از شوق
دیوانه شده بلبل و گل جامه دریده است
ای حلقه بگوش خم زلفین تو خورشید
خط تو خط باطله بر ماه کشیده است
من سینه بناخن بشکافم بره عشق
نشکفت که فرهاد حزین سنگ بریده است
فرهاد نخورده است بجز تیشه خون ریز
خسرو سخن تلخ زشیرین نشنیده است
بی ناوک دلدوز تو دل در بر عشاق
چون ماهی بی آب که در خاک طپیده است
از عشق ندیدیم بجز آتش سوزان
کس از شجر طور جز این میوه نچیده است
نازم رخ بی مثل و نظیر تو که دیده ‏
جز در بر آئینه نظیر تو ندیده است
گو دم مزن از وجد و سماع و طرب و حال
صوفی که زصهبای محبت نچشیده است
شرح غم زلف تو نگارد عجبی نیست
از خامه آشفته اگر مشک چکیده است
زاهد تو و محراب که عاشق بعبادت
محراب بجز آن خم ابرو نگزیده است
ما و رخ زیبای علی آنکه چو نقشش
نقاش ازل بر ورق کن نکشیده است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
سودابه خم گیسو ضحاک لب نوشت
چشم تو شه ترکان دل گشته سیاوشت
ای سرو قد چالاک گر نیست لبت ضحاک
سر کرده چرا چون مار زلفین تو در گوشت
تا چهره عیان کردی هوش از دو جهان بردی
آورده ام آئینه کز سر ببرم هوشت
با غالیه شد همرنگ سمین بردوش تو
آن غالیه مو سوده از بس ببرو دوشت
من خشک شده چوب و تو گلبن نوخیزی
نبود عجب ار گیرم پیوسته در آغوشت
رخساره خطر دارد زان ناوک چشمک زن
زان روی نهان کرده در خط زره پوشت
بر آتش عشق او آشفته نهادی دیگ
تا شعله بود بر جای از سر نرود جوشت
گویا که زمیخانه بوئی بدماغت خورد
شد سرزنش مستان ای شیخ فراموشت
بر صفحه رقم کردم نام علی اعلی
مانی تو بشو در آب آن دفتر منقوشت