عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۷ - رباعی در آستان مقدس حضرت علی بن موسی علیه السلام گفته
شاها ز تولای تو مستم دستی
جز دامن تو نیست بدستم دستی
گر دست ز پا فتادگان میگیری
بالله که من از پای نشستم دستی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۰ - در مدح امیرالمؤمنین علیه السلام
سحّ طرفی الدّموع حتی تخلی
و فوادی من الجوی لا یسلی
من یودی لصیر عنی سلاماً
ان قلباً@ حواه منه تخلی
یا نذیر المشیب اغدرت اما
کان یجدی الانذار فیه ضلی
قل لطرف لم یخط فی السحر سهماً
قر عیناً فقد هویت المعلی
لا تصدّن طرف عینک عنی
هود الله قاتلی لیس الا
سل بین الجفون منه سیوف
و دم الناظرین فی البین طلا
اعذرانی فی تاثر لا یراعی
من زمام و لا یراقب و الا
لا یغرنک ابتام لماه
علّه طارق یری الجدّ هزلا
فاقض یا ذو القصاص ما انت قاص
قد ملکت الرقاب عقداً و حلا
کاد من ذاق ما بفیک لیبلی
ان روح بن مریم فیک حلا
عن لی مدح من ثوی بالعزبین
فان النشید من فیک اهلی
حبذا وقفه بنهر المعلّی
و نجوم من افقه تتجلّی
و عهود خلت بارض الغربین
سقتها الحیاء و بلا و طلّا
لست انسی بها معرّس انس
جمع الله للمنی فیه شملّا
و جناناً حوت قنادیل یاقوت
علی قبه الزبرجد تدلی
و عیوناً کانها نحر عین
بعقود من اللآلی تحلّی
و طیوراً علی القصون نغبین
لحون الزبور فصلاً ففصلا
و ظباء یطقن حول حمامها
لا کظبی الفلاء عطفاً و دلّا
هذه انما و لیکم الله
نناوی به نهاراً و لیلا
بابی مصدر الوجود و لو لاه
لعادت ام القوابل نکلی
صوره الزعیه من رآها
کبرّ الله ذالعلی و اهلاً
ذاک نور الله الذی خرموسی
صعقاً من سناه لما تجلّی
و کتاب الله الّذی نفخات
القدس آیا علی الناس تتلی
ضل من قال با التمثل فی الله
ولو انّه لما کان الاّ
عرّفوه بکل نعت بدیع
من معاینه و المعرف اجلی
کم لمن رام ان یصیب مداه
قلت مهلا ابعدت مرماک مهلا
جل وجه الله المیهمن عن نعت
سوی من براه عزّ و جلا
عیلم تستقی جد اول جدواه
صودای النفوس علا و نهلا
کم له السماء آیات نصّ
باهرات کالشمس بل هی اجلی
فسل النجم اذنهادی الی الارض
الی بیت من هوی و ادلاّ
و سل الشمس من اقام قناها
بعد ما کورت فقام و صلی
و لمن سلمت عذاه دعاها
فی حضور من الجماعه قبلا
یا لها من مناقب عی عنها
یعملات النهار و اللیل ثقلا
جل نفس الرّسول عن ان تسامی
ضل قوم بغو لمثلک مثلا
اوسئلت البیت المحرم عن اول
من صدق الرسول وصلی
لتجیبک الحصا انّه هو
و علوج الحجاز یدعون بغلا
این ماحی الاصنام من عابدیها
تعس قوم قاست علی الشمس ظلاّ
یاتری این کان شیخا قریش
یوم نادی جبرئیل لا سیف الا
رب امر لا یحسن الکشف و عنه
سعدد عنی عن ذکر سعدی و لیلا
کم باحد و خیبر و حنین
هنوات او فصلت لا ملاّ
من محی ظلمه الضلال بیدر
و عتیق تحت العریش استضلا
قدماه حتی اقسام قنا
الاسلام فاستاخره لما استقلا
سر حنانیک فی البلاد و باحث
عن بطون الکرام جیلا فجیلا
فانظرن هل و تری لتیم بن مر
اوعدی یا سعد فیها محلا
لا و من شق جانب البیت حتی
دخلت فیه امه و هی حبلی
فتخلّت عن اسجع هاشمی
بورکت حاملا و بورکت حلا
و سمی غارب النبی فخی
عنه اصنامهم و حسبک نبلا
لو امیدت باهلها الارض حتی
لا یری آثر لادم نسلا
ولد تیم بن مره و عدی
لا یکونان للخلافته اهلاً
لیت شعری اکان فیم بنی
بعد حتی یکون بالناس اولی
ام اجاد صلحاً بغیر ارتضاء
من ذویه اولی لهم ثم اولی
ام باجماع امته لیس فیها
قول اهدی الوری الی الحق سبلاً
اقضاء بلا حضور الخصمین
قضی الله فی ذوی الجور عدلا
فلیجیز و افعال امت موسی
حین ما قلّدو الا لوهیته عجلاً
حیث کاوا اشد و کنا و اقوی
عده منهم و اعذر قولا
لا و حق النبی اما امام
امر الله بعده ان یولی
او جهود به و قول بان
الله خلی سبیلها لتصلاّ
اثر الله ما لک الملک عن
تدبیره للعبید عی و ملاّ
فصفا ملکه لرعیان منیب
کسوام الهیام بهماً و جهلاً
فعدو غب رعیهم فی المراعی
زعمائ الامور عقد وحلاّ
ام رسول الا آله ضیع دیناً
طل فیه الدمآء حتی تعلی
اذ تولی و لم یخلف زعیماً
یتحامی حریمه ان یحلاّ
لا و حق الاسلام لاذی و لاذا
کذب العادلون حاشا و کلا
سعد سرنحو طیبته و ائت قبراً
خضعت دونه الملائک ذلا
قبر خیر الوری و اکرم من
داس تراب الغبراء حزناً و سهلاً
زر وطف حوله تجد فیه انوار
هدی من قبابه تتجلی
ثم صح صحیه الصریخ و قل یا
ذالمعالی علیک ذوالعرش صلی
ان دیناً بذات نفسک فیه
او دعته العلوج شیخاً عتلاً
فقضی فیه ما قضی ثم اوصی
با البقایا الی اخیه و دلی
ثم اولی بها ثالث القوم
غلولا لا حی فیما اغلاّ
فتولاه اطهر العرب ذیلاً
لم تولد له العقائل مثلاً
فذراه ذر و الهشیم فلم تبرک
حراماً اتاه الا احلا
فتملت بها امی و لما
اوغلت اوطئته خیلا و رجلا
ثم عرج الی ضجیعیه و اسئل
لمن المرقد الذی فیه حلا
یا خلیلی خلیاً عن ملامی
ن و حراً فی الصدر لا زال یغلا
افتر ذی خلافته الله عمن
حفه الله ان یساجل فضلا
و هو قطب الرحی تدور علیه
ذائرات الا کوان علواً و سفلا
خص من ربه بانوار قدس
ملات خافقیه عرضاً و طولا
و بلیها من لاله جمل فیها
و لا ناقته و لا هزخیلا
یا امیر الوری مدیحته عبد
قداتی موصلا بحبلک حبلا
فتقبل منه بضاعه عاف
لم یجد للو قود غیرک اهلا
صل وجد ایها العزیز و اوف
الکیل و ازدده من نوالک کیلا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
هر لحظه سیل دیده به خون می کشد مرا
سودای گیسویت به جنون می کشد مرا
گر به وعده‌های دل خلافت کشد رواست
سوی سراب، سوز درون می کشد مرا
تا عشق در درون دل من قرار یافت
از کارگاه عقل برون می کشد مرا
من از کمند زلف تو‌ام بر حذر روان
چشمت به ساحری و فسون می کشد مرا
ای شاهدی گذر ز فسون خرد که یار
در حلقه جنون به فنون می کشد مرا
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
رخش آتشم در درون می برد
دو زلفش ز عقلم برون می برد
ندانم چه شد عقل و اندیشه را
که عشقم به سوی جنون می برد
دلم را که پر بود از عقل و هوش
دو چشم تواش با فسون می برد
به پابوس تو سرو را آب جوی
به زنجیرها سرنگون می برد
اگر شاهدی برد جان از لبت
ز زنجیر زلف تو چون می برد
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دلم پیکان او را در جگر دید
ز غمزه کار خود زیر و زبر دید
به تیر غمزه‌اش دل چشم میداشت
بحمد الله که آخر در نظر دید
ز چشمش نرگس ار زد لاف مستی
مگر آن مست را او بی خبر دید
از آن عاقل نیامد در ره عشق
که این ره را سراسر پر خطر دید
چو با عقل و خرد کاری نشد راست
به راه عشق دل کاری دگر دید
مکن عیب ار شود دیوانه عاشق
جنون را در ره عشق او هنر دید
ز دنیا شاهدی یکسر گذر کرد
چو اسبابش سراسر بر گذر دید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۰
چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۶
سحر چون غنچه بگشاید گریبان
بیا بشنو خروش عندلیبان
خروش بلبلان تیغ در چنگ
چنان کز منبر آواز خطیبان
برآید سرو خوش چون گل درآید
خوش است آزادگان را با غریبان
چه خوش باشد که بنشینند در باغ
به پای گل حبیبان با حبیبان
من از دانش نفورم وز ادب دور
کجا سودم کند پند ادیبان
قدح در دور ما بر خاک ریزند
نصیب ما فدای بی نصیبان
مرا دردی که دارم از تو در دل
دریغ آید که گویم باطبیبان
جلال آن کز حبیبش ناگزیر است
بباید بردنش جور رقیبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۳
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۱
هر شب مَی اشک خویشتن نوش کنم
چون مجمر از آتش جگر جوش کنم
با خامُشی اندر سخن آیم، لیکن
با تنهایی دست در آغوش کنم
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۵
نام آن کس که ازو زهره من می تابد
آفتابی ست که از برج اسد می تابد
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۶
تا چند سوز عشقش پنهان کنم به حیله
هم عاقبت ز جایی، این سوز سر برآرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دل پر از افغان و ظاهر خالی از جوشیم ما
از سخن لبریز و از گفتار خاموشیم ما
تا به بر گیریم هر دم تیر تقدیر تو را
جمله اعضا چون کمان پیوسته آغوشیم ما
چون تن آیینه پنهان در لباس جوهریم
گرچه در ظاهر ز عریانی نمد پوشیم ما
حرف بسیار است اما رخصت گفتار نیست
بر سر چندین هزار اسرار سر پوشیم ما
نزد اهل دل زبان‌دانی نمی‌دانم که چیست
هرکجا قصاب حرفی بگذرد گوشیم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
سیر دنیا یک قدم نشو و نمایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید می‌رود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا می‌کند
چشم ظاهربین چراغ پیش‌ پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی می‌شود
کشته او را نگاهش خون‌بهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمان‌سرایی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
عشق آن روزی که با دل‌ها نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
دل چو با آن آتشین‌سیما نمک را تازه کرد
همچو خط گردید بر گرد لبش بی‌اختیار
هرکه به آن لعل شکّرخا نمک را تازه کرد
پاره خواهم ساخت از شور جنون زنجیرها
زلفش امشب با من شیدا نمک را تازه کرد
روی در بهبود زخم ناوکش آورده بود
غمزه آمد با جراحت‌ها نمک را تازه کرد
شورش و آشوب شب‌های جدایی گرم شد
حسن او قصاب تا با ما نمک را تازه کرد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بی‌دردسر نمی‌باشد
بحر بی‌شور و شر نمی‌باشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمی‌باشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمی‌باشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بی‌دلان را جگر نمی‌باشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما این‌قدر نمی‌باشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمی‌باشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمی‌باشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوب‌تر زین خبر نمی‌باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
پس از دیدار قاصد چون فتادم دیده بر کاغذ
شد افشان بس که اشگ حسرتم پاشیده بر کاغذ
ز تنگی‌های جا دارد درون سینه از شوقش
نفس را بر دلم چون رشته پیچیده بر کاغذ
کند تا در جواب نامه‌اش حرف وفا پیدا
تهی شد از نگه بس دیده‌ام گردیده بر کاغذ
کبوتر را به پر چسبیده مکتوبش ز شیرینی
ز شوخی بس لبش بر حال من خندیده بر کاغذ
ز شرح نامه‌ام حرف محبت در میان گم شد
نگاه آن دل‌ربا می‌کرد تا دزدیده بر کاغذ
ز شوقش قاصد آتش هر قدم در زیر پا دارد
تو پنداری سپند از خال او پاشیده بر کاغذ
نباشد دور اگر چون برگ گل از یکدگر پاشد
به رنگ غنچه از بس نام او بالیده بر کاغذ
جواب نامهٔ آن شوخ را قصاب خونین دل
حنایی کرده از بس روی خود مالیده بر کاغذ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشق داد از درد او هر لحظه پیغام دگر
عمر گر باقی ست می‌گیریم سرانجام دگر
تا سر زلف تو پرچین است ای صیاد دل
حاش لله گر بگیرم حلقه دام دگر
ای انیس جاودان من زبانم لال باد
غیر نامت گر برانم بر زبان نام دگر
چون توام دادی در اول ساقیا جامی چنان
آرزو دارم که گیرم از کفت جام دگر
صبح روشن گشت و ما را مطلبی حاصل نشد
با غمت امروز می‌سازیم تا شام دگر
روزها بگذشت بر قصاب و درددل نکرد
می‌گذارم شکوه آن را به ایام دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
می‌شوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهان‌آرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم می‌زند
عشق‌ورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی‌ توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب می‌ترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زآتش عشق تو در هرجا که مأوا می‌کنم
همچو بوی عود خود را زود رسوا می‌کنم
کم‌فضایی بین که مثل غنچه در گلزار دهر
همچو گل می‌پاشم از هم گر دلی وا می‌کنم
بی‌کسم چندان‌که جسم خویش می‌کاهم چو نی
همدمی تا از برای خویش پیدا می‌کنم
سربه‌زیرم از حیای او نه از وهم رقیب
کافر عشقم اگر از شاه پروا می‌کنم
می‌دهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن
مصحفی آورده با زنّار سودا می‌کنم
گرچه هستم از تهی‌دستان ولی همچون حباب
خویش را از یک نفس واصل به دریا می‌کنم
چون ز شیخان ریایی مطلبی حاصل نشد
بعد از این قصاب در میخانه مأوا می‌کنم