عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۲
هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آن که بسته شد تابش حرص خسته شد
وآن که ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی
عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او
شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی
چشم هر آن که بسته شد تابش حرص خسته شد
وآن که ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی
گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه
بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی
وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی
راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی
جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه
گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی
ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر
ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۵
آن که بخورد دم به دم سنگ جفای صد منی
غم نخورد از آن که تو روی برو ترش کنی
می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند
زان که نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانهام عالم بیکرانه ام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیدهیی ملک و مقام ایمنی؟
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود؟
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی؟
من که دران نظارهام مست و سماع باره ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی
در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی
پیش تو است این دم او مینبری ز یار بو
مینگری تو سو به سو پله چشم میزنی
غم نخورد از آن که تو روی برو ترش کنی
می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند
زان که نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
مرد قمارخانهام عالم بیکرانه ام
چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی
ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو
خواجه مگر ندیدهیی ملک و مقام ایمنی؟
هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود؟
از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی؟
من که دران نظارهام مست و سماع باره ام
لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی
هست سماع ما نظر هست سماع او بطر
لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی
در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان
مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی
پیش تو است این دم او مینبری ز یار بو
مینگری تو سو به سو پله چشم میزنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
صبح چو آفتاب زد رایت روشنایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی
لعل و عقیق میکند در دل کان گدایییی
گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود
گوهر سنگ را بود با فلک آشنایییی
نور ز شرق میزند کوه شکاف میکند
در دل سنگ مینهد شعشعه عطایییی
در پی هر منوری هست یقین منوری
در پی هر زمینییی مرتقب سمایییی؟
صورت بت نمیشود بیدل و دست آزری
آزر بت گری کجا باشد بیخدایییی؟
گفت پیمبر بحق کادمی است کان زر
فرق میان کان و کان هست به زرنمایییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۸
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل نمیخندی؟ چرا عنبر نمیسایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینهی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته
به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهیی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی
سر سجاده و مسجد گرفتم من به جهد و جد
شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را چه دربند مصلایی؟
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی
پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی؟
قراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما
بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی؟
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری
گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی
گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله
ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی
تو حسن خود اگر دیدی که افزون تر ز خورشیدی
چه پژمردی چه پوسیدی درین زندان غبرایی؟
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل؟
چرا چون گل نمیخندی؟ چرا عنبر نمیسایی؟
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی؟
که تا جوشت برون آرد ازین سرپوش مینایی
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت؟
الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی؟
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان اوتادان
که مؤمن آینهی مؤمن بود در وقت تنهایی
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان
که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه
که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه
که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی
عدمها مر عدمها را چو میبیند بدل گشته
به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی
که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا
سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین
میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت
بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو
درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی؟
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل
به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو
که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی
تو سلطان زادهیی آخر منم لایق به لالایی
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوش تر
که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم
اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۹
مسلمانان مسلمانان مرا ترکیست یغمایی
که او صفهای شیران را بدرا ند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی؟
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی؟
وگر پرواز عشق تو درین عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو ازین هر دو اگر هم خرقه مایی
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی ازو دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش ترک گفتم من
خود این او میدمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آن که دردمد نایی؟
ببین نیهای اشکسته به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم برین آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
که او صفهای شیران را بدرا ند به تنهایی
کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل
فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی
به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان
بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی
چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی
چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید
ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر میخایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی؟
قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی؟
وگر پرواز عشق تو درین عالم نمیگنجد
به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی
اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی
وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی
در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی
اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی
گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی
که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو
وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی
گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا
گهی گم شو ازین هر دو اگر هم خرقه مایی
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی
منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه
که مه رویان گردونی ازو دارند زیبایی
دهان عشق میخندد که نامش ترک گفتم من
خود این او میدمد در ما که ما ناییم و او نایی
چه نالد نای بیچاره جز آن که دردمد نایی؟
ببین نیهای اشکسته به گورستان چو میآیی
بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی
زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم برین آتش
که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی دران گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمیگردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم نمیگردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمیگردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی؟
چرا چون ابر بیباران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم نمیگردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی؟
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی؟
اگر کعبه نهیی باری چرا زمزم نمیگردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم نمیگردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم نمیگردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم نمیگردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم نمیگردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم نمیگردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم نمیگردی؟
چرا چون ابر بیباران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم نمیگردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم نمیگردی؟
چو طوافان گردونی همیگردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
اگر خلوت نمیگیری چرا خامش نمیباشی؟
اگر کعبه نهیی باری چرا زمزم نمیگردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همیگوید تو را، گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین بینان و بیجامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جانها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همیگویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمیآری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومیاش شادی، غلام زنگیاش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور میگردد، زصحتها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۳
چو سرمست منی ای جان، ز خیر و شر چه اندیشی؟
براق عشق جان داری، ز مرگ خر چه اندیشی؟
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد میآری؟
چو بر بام فلک رفتی، ز بحر و بر چه اندیشی؟
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه اندیشی؟
برین صورت چه میچفسی، ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری، زبدگوهر چه اندیشی؟
تویی گوهر، زدست تو که بجهد، یا ز شست تو؟
همه مصرند مست تو، ز کور و کر چه اندیشی؟
چو با دل یار غاری تو، چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه اندیشی؟
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر بیفر چه اندیشی؟
بیا ای خاصهٔ جانان، پناه جان مهمانان
تویی سلطان سلطانان، ز بوالفنجر چه اندیشی؟
خمش کن، همچو ماهی شو، درین دریای خوش دررو
چو در قعر چنین آبی، ازان آذر چه اندیشی؟
براق عشق جان داری، ز مرگ خر چه اندیشی؟
چو من با تو چنین گرمم، چه آه سرد میآری؟
چو بر بام فلک رفتی، ز بحر و بر چه اندیشی؟
خوش آوازی من دیدی، دواسازی من دیدی
رسن بازی من دیدی، ازین چنبر چه اندیشی؟
برین صورت چه میچفسی، ز بیمعنی چه میترسی
چو گوهر در بغل داری، زبدگوهر چه اندیشی؟
تویی گوهر، زدست تو که بجهد، یا ز شست تو؟
همه مصرند مست تو، ز کور و کر چه اندیشی؟
چو با دل یار غاری تو، چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو، ازان خنجر چه اندیشی؟
چو مد و جر خود دیدی، چو بال و پر خود دیدی
چو کر و فر خود دیدی، ز هر بیفر چه اندیشی؟
بیا ای خاصهٔ جانان، پناه جان مهمانان
تویی سلطان سلطانان، ز بوالفنجر چه اندیشی؟
خمش کن، همچو ماهی شو، درین دریای خوش دررو
چو در قعر چنین آبی، ازان آذر چه اندیشی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۴
اگر زهر است اگر شکر، چه شیرین است بیخویشی
کله جویی، نیابی سر، چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی بادهٔ جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو؟ بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر، چه شیرین است بیخویشی
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرین است بیخویشی
درین منگر که در دامم، که پر گشتست این جامم
به پیری عمر نو بنگر، چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر، هی، ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر، چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان، میان حلقهٔ مستان
به دست هر یکی ساغر، چه شیرین است بیخویشی
یکی شه بین تو بس حاضر، به جمله روحها ناظر
زبی خویشی ازان سوتر، چه شیرین است بیخویشی
کله جویی، نیابی سر، چه شیرین است بیخویشی
چو افتادی تو در دامش، چو خوردی بادهٔ جامش
برون آیی نیابی در، چه شیرین است بیخویشی
مترس آخر نه مردی تو؟ بجنب آخر نمردی تو
بده آن زر به سیمین بر، چه شیرین است بیخویشی
چرا تو سرد و برف آیی، فنا شو تا شگرف آیی
غم هستی تو کمتر خور، چه شیرین است بیخویشی
درین منگر که در دامم، که پر گشتست این جامم
به پیری عمر نو بنگر، چه شیرین است بیخویشی
چه هشیاری برادر، هی، ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر، چه شیرین است بیخویشی
نمود آن زلف مشکینش، که عنبر گشت مسکینش
زهی مشک و زهی عنبر، چه شیرین است بیخویشی
بیا ای یار در بستان، میان حلقهٔ مستان
به دست هر یکی ساغر، چه شیرین است بیخویشی
یکی شه بین تو بس حاضر، به جمله روحها ناظر
زبی خویشی ازان سوتر، چه شیرین است بیخویشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
چو بیگه آمدی باری، درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه، ای ساقی
زجام بادهٔ عرشی، حصار فرش ویران کن
پس آن گه گنج باقی بین درین ویرانه، ای ساقی
اگر من بشکنم جامی، ویا مجلس بشورانم
مگیر از من، منم بیدل، تویی فرزانه، ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی، ببین باده چه سان باشد
بگویم، از که میترسم، تویی در خانه، ای ساقی
در آب و گل بنه پایی، که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل، چو کاه از دانه، ای ساقی
زآب و گل بود این جا، عمارتهای کاشانه
خلل از آب و گل باشد درین کاشانه، ای ساقی
زهی شمشیر پر گوهر، که نامش باده و ساغر
تویی حیدر، ببر زوتر سر بیگانه، ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه، ای ساقی
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری، خرابم کن
ازان جام سخن بخش لطیف افسانه، ای ساقی
سقاهم ربهم، گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه، ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه، ای ساقی
زجام بادهٔ عرشی، حصار فرش ویران کن
پس آن گه گنج باقی بین درین ویرانه، ای ساقی
اگر من بشکنم جامی، ویا مجلس بشورانم
مگیر از من، منم بیدل، تویی فرزانه، ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی، ببین باده چه سان باشد
بگویم، از که میترسم، تویی در خانه، ای ساقی
در آب و گل بنه پایی، که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل، چو کاه از دانه، ای ساقی
زآب و گل بود این جا، عمارتهای کاشانه
خلل از آب و گل باشد درین کاشانه، ای ساقی
زهی شمشیر پر گوهر، که نامش باده و ساغر
تویی حیدر، ببر زوتر سر بیگانه، ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه، ای ساقی
نمیتانم سخن گفتن به هشیاری، خرابم کن
ازان جام سخن بخش لطیف افسانه، ای ساقی
سقاهم ربهم، گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه، ای ساقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
مرا آن دلبر پنهان، همیگوید به پنهانی
به من ده جان، به من ده جان، چه باشد این گران جانی؟
یکی لحظه قلندر شو، قلندر را مسخر شو
سمندر شو، سمندر شو، در آتش رو به آسانی
در آتش رو، در آتش رو، در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمیدانی که خار ما بود شاهنشه گلها؟
نمیدانی که کفر ما بود جان مسلمانی؟
سراندازان، سراندازان، سراندازی، سراندازی
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
خداوندا تو میدانی که صحرا از قفص خوش تر
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان و ویرانی
کنون دوران جان آمد، که دریا را درآشامد
زهی دوران، زهی حلقه، زهی دوران سلطانی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا، فر و انوار سبحانی
به من ده جان، به من ده جان، چه باشد این گران جانی؟
یکی لحظه قلندر شو، قلندر را مسخر شو
سمندر شو، سمندر شو، در آتش رو به آسانی
در آتش رو، در آتش رو، در آتشدان ما خوش رو
که آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
نمیدانی که خار ما بود شاهنشه گلها؟
نمیدانی که کفر ما بود جان مسلمانی؟
سراندازان، سراندازان، سراندازی، سراندازی
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
خداوندا تو میدانی که صحرا از قفص خوش تر
ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان و ویرانی
کنون دوران جان آمد، که دریا را درآشامد
زهی دوران، زهی حلقه، زهی دوران سلطانی
خمش چون نیست پوشیده فقیر باده نوشیده
که هست اندر رخش پیدا، فر و انوار سبحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانهام شاها، تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
برین دیوانه هم شاید که افسونی فرو خوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کزین دیوانه در دیوان، بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت کین مجنون، به جز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد، تو خوی او نمیدانی
هزاران بند بردرد، به سوی دست ما پرد
الینا راجعون گردد، که او بازیست سلطانی
فغان برخاست از جانهای مجنونان روحانی
میان نعرهها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانهام شاها، تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
برین دیوانه هم شاید که افسونی فرو خوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کزین دیوانه در دیوان، بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت کین مجنون، به جز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد، تو خوی او نمیدانی
هزاران بند بردرد، به سوی دست ما پرد
الینا راجعون گردد، که او بازیست سلطانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۱
به باغ و چشمهٔ حیوان چرا این چشم نگشایی؟
چرا بیگانهیی از ما، چو تو در اصل از مایی؟
تو طوطی زادهیی جانم، مکن ناز و مرنجانم
زاصل آوردهیی، دانم، تو قانون شکرخایی
بیا در خانهٔ خویش آ، مترس از عکس خود، پیش آ
بهل طبع کژاندیشی، که او یاوهست و هرجایی
بیا ای شاه یغمایی، مرو هرجا، که مارایی
اگر بر دیگران تلخی، به نزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری کزو غافل بود کوری
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی
برآر از خاک جانی را، ببین جان آسمانی را
کزان گردان شدهست ای جان، مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه، دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه، که تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی با بر، نه خشکش بینی و نی تر
به سایهی آن درخت اندر، بخسپی و بیاسایی
یکی چشمهی عجب بینی، که نزدیکش چو بنشینی
شوی هم رنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی، شوی هم شیء و هم لاشی
نماند کو، نماند کی، نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی، نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه، زبهر عالم آرایی
چرا بیگانهیی از ما، چو تو در اصل از مایی؟
تو طوطی زادهیی جانم، مکن ناز و مرنجانم
زاصل آوردهیی، دانم، تو قانون شکرخایی
بیا در خانهٔ خویش آ، مترس از عکس خود، پیش آ
بهل طبع کژاندیشی، که او یاوهست و هرجایی
بیا ای شاه یغمایی، مرو هرجا، که مارایی
اگر بر دیگران تلخی، به نزد ما چو حلوایی
نباشد عیب در نوری کزو غافل بود کوری
نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی
برآر از خاک جانی را، ببین جان آسمانی را
کزان گردان شدهست ای جان، مه و این چرخ خضرایی
قدم بر نردبانی نه، دو چشم اندر عیانی نه
بدن را در زیانی نه، که تا جان را بیفزایی
درختی بین بسی با بر، نه خشکش بینی و نی تر
به سایهی آن درخت اندر، بخسپی و بیاسایی
یکی چشمهی عجب بینی، که نزدیکش چو بنشینی
شوی هم رنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی
ندانی خویش را از وی، شوی هم شیء و هم لاشی
نماند کو، نماند کی، نماند رنگ و سیمایی
چو با چشمه درآمیزی، نماید شمس تبریزی
درون آب همچون مه، زبهر عالم آرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۲
رها کن ماجرا ای جان، فرو کن سر زبالایی
که آمد نوبت عشرت، زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما، به پیش یرلغ لطفت؟
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید، ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما، برون انداز رخت ما
بسوزان هرچه میسوزی، بفرما هرچه فرمایی
اگر آتش زنی، سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق، به صد مکروه و صد تهمت
ازین سویش بیالایی، وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر؟
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی؟
نه از اجزای یک آدم، جهان پر آدمی کردی؟
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی؟
طبیبی دید کوری را، نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو میدیدی
دو چشم خویش میکندی و میگشتی تماشایی
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همیریزی
زهی نوری که اندر چشم و در بیچشم میآیی
اگر بر زندگان ریزی، برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی، شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی؟
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی؟
نگه دار ای خدا ما را ازان گفتار و بدرایی
چه گفت آن طوطی اخضر، که شکر دادیاش درخور؟
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کی است آن زاغ سرگین چش؟ کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین، برای جاه دنیایی
کی است آن طوطی و شکر؟ ضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او، چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر، همیگوید خمش بهتر
که بس جانهای نازک را کند این گفت سودایی
که آمد نوبت عشرت، زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما، به پیش یرلغ لطفت؟
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید، ما رایی
درآ ای تاج و تخت ما، برون انداز رخت ما
بسوزان هرچه میسوزی، بفرما هرچه فرمایی
اگر آتش زنی، سوزی تو باغ عقل کلی را
هزاران باغ برسازی ز بیعقلی و شیدایی
وگر رسوا شود عاشق، به صد مکروه و صد تهمت
ازین سویش بیالایی، وزان سویش بیارایی
نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر؟
نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی؟
نه از اجزای یک آدم، جهان پر آدمی کردی؟
نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی؟
طبیبی دید کوری را، نمودش داروی دیده
بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی
بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو میدیدی
دو چشم خویش میکندی و میگشتی تماشایی
زهی لطفی که بر بستان و گورستان همیریزی
زهی نوری که اندر چشم و در بیچشم میآیی
اگر بر زندگان ریزی، برون پرند از گردون
وگر بر مردگان ریزی، شود مرده مسیحایی
غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری
چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی؟
چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی؟
نگه دار ای خدا ما را ازان گفتار و بدرایی
چه گفت آن طوطی اخضر، که شکر دادیاش درخور؟
به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی
کی است آن زاغ سرگین چش؟ کسی کو مبتلا گردد
به علمی غیر علم دین، برای جاه دنیایی
کی است آن طوطی و شکر؟ ضمیر منبع حکمت
که حق باشد زبان او، چو احمد وقت گویایی
مرا در دل یکی دلبر، همیگوید خمش بهتر
که بس جانهای نازک را کند این گفت سودایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار بر گویی؟
به جان جملهٔ مردان، به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی، وزین حیران چه میجویی
ازان روی چو ماه او، ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان، رخ افروزی و مه رویی
ازان چشم سیاه او، وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان، بیاموزید هندویی
زغمزهی تیراندازش، کرشمهی ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم، بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان، شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
زخرمنگاه شش گوشه، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان، رها کن رسم شش سویی
همه عالم زتو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل، که اهل آنچنان کویی؟
چو آن عمر عزیز آمد، چرا عشرت نمیسازی؟
چو آن استاد جان آمد، چرا تخته نمیشویی؟
درین دام است آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گهر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی درین خانه یکی حجرهی نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان، تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی، اگر مهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان، ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۴
درآمد در میان شهر آدم زفت سیلابی
فنا شد چرخ و گردان شد، زنور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا، بنی آدم درو شیدا
برست از دی و از فردا، چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی
چو کهها را شکافانید، کانها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل، میتابد چو مهتابی
دران تابش ببینی تو، یکی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پر خون، مثال دست قصابی
زبوی خون دست او، همه ارواح مست او
همه افلاک پست او، زهی بالطف وهابی
مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش
که تا فانی شود باقی، شود انگور دوشابی
اگرچه صد هزار انگور کوبی، یک بود جمله
چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی
بیاید شمس تبریزی، بگیرد دست آن جان را
در انگشتش کند خاتم، دهد ملکی و اسبابی
فنا شد چرخ و گردان شد، زنور پاک دولابی
نبود آن شهر جز سودا، بنی آدم درو شیدا
برست از دی و از فردا، چو شد بیدار از خوابی
چو جوشید آب بادی شد که هر که را بپراند
چو کاهش پیش باد تند باسهمی و باتابی
چو کهها را شکافانید، کانها را پدید آرد
ببینی لعل اندر لعل، میتابد چو مهتابی
دران تابش ببینی تو، یکی مه روی چینی تو
دو دست هجر او پر خون، مثال دست قصابی
زبوی خون دست او، همه ارواح مست او
همه افلاک پست او، زهی بالطف وهابی
مثال کشتنش باشد چو انگوری که کوبندش
که تا فانی شود باقی، شود انگور دوشابی
اگرچه صد هزار انگور کوبی، یک بود جمله
چو وا شد جانب توحید جان را این چنین بابی
بیاید شمس تبریزی، بگیرد دست آن جان را
در انگشتش کند خاتم، دهد ملکی و اسبابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۶
اگر الطاف شمس الدین به دیده برفتادهستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشادهستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهادهستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزادهستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست بادهستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیادهستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازینها جمله روی دل شدی بیرنگ و سادهستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وسادهستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردهستی و داد حسن دادهستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازهی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
سوی افلاک روحانی، دو دیده برگشادهستی
گشاده ستی دو دیده پر، قدم را نیز، از مستی
ولی پرسعادت او دران عالم نهادهستی
چو بنهادی قدم آن جا، برفتی جسم از یادش
که پنداری زمادر او دران عالم نزادهستی
میان خوب رویان جان شده چون ذرهها رقصان
گهی مست جمالستی، گهی سرمست بادهستی
رخ خوبان روحانی که هر شاهی که دید آن را
زفرزین بند سوداها زاسب خود پیادهستی
چو از مخدوم شمس الدین زدی لطفی به روی دل
ازینها جمله روی دل شدی بیرنگ و سادهستی
بدیدی جمله شاهان را و خوبان را و ماهان را
کمربسته به پیش او، نشسته بر وسادهستی
اگر نه غیرت حضرت گرفتی دامن جاهش
سزای جمله کردهستی و داد حسن دادهستی
نه نفسی ره زنی کردی، نه آوازهی فنا بودی
دل ذرات خاک از جان و جان از شاه شاده ستی
اگر در آب میدیدی خیال روی چون آتش
همه اجزای جرم خاک رقصان همچو بادستی
ایا تبریز اگر سرت شدی محسوس هر حسی
غلام خاک تو سنجر اسیرت کیقبادستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
ز رنگ روی شمس الدین، گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابهی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جانهای ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته میاش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرتهای یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همیجان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدحها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی میبیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزیهای آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همیآید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همیجوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان میهای ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی