عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ اول
شاه جهان‌، پهلوی نامدار
ای ز سلاطین کیان یادگار
خنجر بران تو روز هنر
هست کلید در فتح و ظفر
تیغ کجت چون زپی نظم خاست
هر کجیئی بود بدو گشت راست
توپ ‌تو بر خصم ‌ز دوزخ دریست
قبر برایش درک دیگری است
روی نکوی تو در جنت است
هرکه تو را دید ز غم راحت است
بخت تو باشد علم کاویان
ملک تو ماننده ملک کیان
چون پی آن بخت همایون شدی
کاوه بدی باز فریدون شدی
هیچ کس از بهر تو کاری نکرد
هیچ عددسنج‌، شماری نکرد
هرچه ‌شد از همت‌ و هوش ‌تو شد
تاکه جهان حلقه به کوش تو شد
هرکه برایت قدمی می‌نهاد
ازکف مشتت درمی می‌گشاد
کس به ‌تو خدمت ننموده بسی
منت بیجا مکش از هرکسی
نیز کسی با تو نکرده بدی
بد نسزد با فره ایزدی
تاج بنه‌، بخش سماوی‌ست این
شکر بکن‌، کار خداییست این
نسخهٔ این فال که در دست تست
درکف بسیارکسان بد نخست
هیچ کس‌ آن‌ نسخه‌ نیارست خواند
ور قدری خواند نیارست راند
تو همه را خواندی و پرداختی
کار به آیین خرد ساختی
همت تو پیشرو کار شد
بخت‌، مددکار و خدا یار شد
علم و عمل را بهم انداختی
ولوله در ملک جم انداختی
گردن دولت به کمند تو بود
این همه از بخت بلند تو بود
شاه شدی کسوت شاهی بپوش
چشم زتنکیل وتباهی بپوش
شاه ببخشد ز رعیت گناه
زان که شه از او بود و او ز شاه
دشمنی ‌شه به کسی درخور است
کش هوس پادشهی در سر است
هرکه ندارد هوسی این‌چنین
تابع شاه است به روی زمین
تابع شه هرچه بود پرگناه
هرچه بود مجرم و نامه‌سیاه
حالت فرزندی شه دارد او
سهل بود هرچه گنه دارد او
بهر سلاطین اروپا حقی است
زان‌حقشان‌منزلت و رونقی است
حق شهانست که گر مجرمی
مستحق عفو نماید همی
شاه به کشتن نگذارد ورا
وزکف دژخیم برآرد ورا
همچو حقی بهر شهان پربهاست
کاین پی محبوبیت پادشاست
پادشها! خلق به دام تواند
جمله ستایندهٔ نام تواند
درپی محبوبیت خویش بامن
شاه شدی حامی درویش باش
پادشهی هست در اول به‌زور
چون به کف آید ندهد زور نور
رافت‌وبخشایش‌واحسان‌خوشست
آنچه‌پسندهمه‌است‌آن‌خوشست
هرچه درتن ملک تباهی رود
برسرآن سکهٔ شاهی رود
چون به‌خدا دست برآردکسی
جز توبه مردم نشماردکسی
هرکه ببالد ز تو بالیده است
هرکه بنالد ز تو نالیده است
گرکه ببالیم ز اعمال تو
به که بنالیم ز عمال تو
قدرت صد لشکر شمشیرزن
کم بود از نالهٔ یک پیرزن
نالهٔ مظلوم صدای خداست
توپ‌شهان‌پیش خدا بی‌صداست
قدرت و جاه تو شها در زمن
کم نشود از من و صد همچو من
ور شود از خشم تو موری تباه
لکهٔ ظلمی است به دامان شاه
ملک‌الشعرای بهار : چهار خطابه
خطابهٔ سوم
به‌به از این عهد دل‌افروز نو
عصر نو و شاه نو و روز نو
پادشها! از پس ده قرن سال
قرن تو را داده شرف‌، ذوالجلال
تاج کیان تا به تو خسرو رسید
چهرهٔ این ملک چوگل بشکفید
از خود ایران ملکی تازه خاست
تازه گر از وی‌ شود ایران‌،‌ رواست
پادشها! مدح و ثنا می کنم
هرچه کنی بنده دعا می کنم
رشتهٔ فکرم به کف شه بود
شاه از افکار من آگه بود
گر چو نی‌ام شه بنوازد خوشست
زان که ‌چو نی ‌نغمهٔ ‌من ‌دلکش‌ است
ور دهدم تار صفت گوشمال
پاره شود رشته و آرد ملال
تا که چمن سبز شود در بهار
سرخ بود روی تو ای شهریار
از تو بسی خیر به ملت رسد
نعمت امنیت و صحت رسد
دولت نو داری و بخت جوان
داد و دهش کن چو انوشیروان
تختگه جم به تو فرخنده باد
دولت و اقبال تو پاینده باد
تا شود این ملک‌، همایون به ‌تو
نو شود آزادی و قانون به تو
عرصهٔ این ملک به قانون کنی
سرحد آن دجله و جیحون کنی
خاتمه بخشی بدِ ایام را
تازه کنی اول اسلام را
ملک خراسان زتو خُرّم شود
وسعت دیرینش مسلم شود
مملکت دلکش آذرگشسب
از توکند عزت دیرینه کسب
وصل شود در همه مازندران
شهر و ده و خانه‌، کران تاکران
شهر ستخر از تو به رونق شود
ساخته چون قصر خورنق شود
بند چو شاپور به کارون کشی
جسر چو محمود به‌ جیحون کشی
کُرد و بلوچ و عرب و ترکمان
گشته به ‌وصفت ‌همگی یک ‌زبان
نقشهٔ آثار تو والا شئون
نقش شود برکمر بیستون
زنده شود دین قویم نبی
ختم شود دورهٔ لامذهبی
فارسی از جهد تو احیا شود
وحدت ملی ز تو پیدا شود
کارکنان کشف معادن کنند
کوه کنان کوه ز جا برکنند
خاک وطن جمله زراعت شود
کار وطن جهد و قناعت شود
دشت دهد حاصل مرغوب خوب
کوه شود حامل‌ محصول چوب
باغ شود کوه ز محصول نغز
کوه شود باغ ز اشجار سبز
کشف شود در قطعات شمال
زر و مس و آهن و نفت و ذغال
کوه سکاوند به ما جان دهد
نوبت دیگر زر رویان‌ دهد
حاصل در حاصل‌، دشت و دره
دکان در دکان‌، کبک و بره
اهل وطن سرخوش و اعدا ذلیل
صادر ما وافر و وارد قلیل
در همه جا کارگران گرم کار
کارگران خرم و بیکاره خوار
یک ترن از شرق بیفتد به راه
وصل کند هند به بحر سیاه
یک ترن از غرب شود سوت‌زن
وصل کند دجله به رود تجن
و از در بوشهر قطاری دگر
وصل کند فارس به بحر خزر
قوت ما قوت رستم شود
هیئت ما هیئت آدم شود
راست نشینیم و بپوییم راست
راست نیوشیم و بگوییم راست
دفع اجانب را، جدّی شویم
لازم اگر شد، متعدی شویم
قصد تعدی و تجاوز به خصم
شرط بود گاه تبارز به خصم
حس تجاوز چو نمایان شود
فعل دفاع وطن آسان شود
تازه شود عهد خوش باستان
نوبت پاکان رسد و راستان
نو شود اعیاد و رسوم کهن
خلق به هر جشن کنند انجمن
تازه شود جشن خوش مهرگان
آن که شد از غفلت ترک از میان
آتش جشن سده روشن شود
شهر ز بهمنجنه گلشن شود
روز چو با ماه برابر شدی
بودی جشنی و مکرر شدی
این همه اعیاد از ایران گریخت
بس که‌وطن‌ سینه‌ زد و اشک ریخت
پادشها! عیش وطن عیش تست
بهر وطن‌عیش‌وخوشی کن درست
گوی که اعیاد کهن نو کنند
یاد ز عهد جم و خسرو کنند
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
عروس گل (در افشاری و رهاب - هنگام رفع حجاب)
بند اول
عروس گل از باد صبا
شده در چمن چهره گشا
الا ای صنم بهر خدا
ز پرده تو رخ بدرکن
دیده کسی هرگز
بود پیچهٔ زدن خوی گل
پیچه زدن خوی گل
پرده برافکن تا
شود پرده‌نشین روی گل
پرده‌نشین روی گل
بسوز دل اهل صفا -‌ به عشق وبه مهر و به وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذر کن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به‌، روی تو هم موی تو
بند دوم
ندیده بودی چهر پری
نهفته کند جلوه گری
تو چون از پری زبباتری
هرآینه جلوه سرکن
دیده کسی هرگز بود حور و پری در حجاب
حور و پری در حجاب
دیده کسی هرگز بود شمس و قمر با نقاب
شمس و قمر با نقاب
بسوز دل اهل صفا -‌به عشق وبه مهروبه وفا، ای صنم
ز پیچه زدن حذرکن
آه نهان چرا چهرهٔ دلجوی تو
وای گشاده به روی توهم موی تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
از بدگهری می شکند گوهر رز را
در دل چه گره هاست ز زاهد بر رز را
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را
یک دانه انگور به زاهد مچشانید
حیف است فکندن به وبال اختر رز را
ای شیشه می چند دهن بسته نشینی؟
با جام بکن عقد روان دختر رز را
صائب اگر از نشأه می چشم دهی آب
از آب گهر سبز نمایی سر رز را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
ای خار و خس بحر ثنای تو سخن ها
گنجینه گوهر ز مدیح تو دهن ها
یک بار بر این نه چمن سبز گذشتی
سر در پی بوی تو نهادند چمن ها
ما و سر آن زلف و پریشانی غربت
گرد سر این شام بود صبح وطن ها
از نقطه توان راه به مضمون سخن برد
غول ره ما گشت درازی سخن ها
تا شبنم افتاده بر افلاک برآید
خورشید جهانتاب فروهشته رسن ها
معموره عشق است که غربت زدگانش
در آب نگیرند گل از یاد وطن ها
نقد دو جهان غنچه صفت در گره توست
تا چند بگردی چو زبان گرد دهن ها؟
هر جا که شود خامه صائب گهرافشان
تا حشر بماند چو صدف باز دهن ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
به آسمان نرسد هر که خاک پای تو نیست
فرو رود به زمین هر که در هوای تو نیست
مگر تو خود به خموشی ثنای خودگویی
وگرنه هیچ زبان در خور ثنای تو نیست
شکوه بحر چه سازد به تنگنای حباب؟
سپهر بی سر و پا ظرف کبریای تو نیست
سپرد جا به تو هر کس ز بزم بیرون رفت
تویی به جای همه، هیچ کس به جای تو نیست
کدام گهر سیراب بحر و کان را همت؟
که چشمه عرق از خجلت صفای تو نیست
شکر به زاغ فرسنی و استخوان به هما
چه رمزها که نهان در کف عطای تو نست
مگر ز نعمت دیدار سیر چشم شود
وگرنه هر دو جهان در خور گدای تو نیست
مگر قبول تو آبی به روی کار آرد
وگرنه بندگی چون منی سزای تو نیست
بساز از دل سنگین خویش آینه ای
که هیچ آینه را طاقت لقای تو نیست
جواب آن غزل است این که گفت مرشد روم
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۳
شرم گناه رهبر توفیق بوده است
عصیان غبار لشکر توفیق بوده است
مستان سری که در سر می می کشیده اند
در انتظار افسر توفیق بوده است
تبخاله ندامت لبهای آتشین
گوهر فروز اختر توفیق بوده است
موج قدح که صیقل زنگ کدورت است
آیینه دار شهپر توفیق بوده است
دستی که ناگهان به دعا می گشوده اند
در آرزوی ساغر توفیق بوده است
صائب مس وجود ترا ساختن طلا
در دست کیمیاگر توفیق توفیق بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۸
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۰
ز چشم بد رخ خوب ترا گزند مباد
سرود بزم تو جز نغمه سپند مباد
گشاد کار جهان در گشاده رویی توست
ز تنگ گیری غم خاطرت نژند مباد
ز نوشخند تو آفاق شکرستان است
دهان تنگ تو بی صبح نوشخند مباد
ز خط سبز تو کشت امید سرسبزست
ز چشم خیره نگاهان ترا گزند مباد
بجز عرق، گل روی تو در خودآرایی
به هیچ گوهر دیگر نیازمند مباد
اگرچه سنبل زلفت به خون من تشنه است
رهایی دل ازان عنبرین کمند مباد
چمن صحیح ز بیماری نسیم صباست
نگاهبان تو جز جان دردمند مباد
دل مرا که ز قید دو عالم آزادست
ز قید عشق تو آزاد هیچ بند مباد
سخن در آینه آفتاب می گذرد
غبار خاطر افتادگان بلند مباد
ز خامه تو شکرزار شد جهان صائب
که طوطی تو به شکر نیازمند مباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۹
شکوفه مغز شعور مرا پریشان کرد
فروغ لاله سر توبه را چراغان کرد
گسسته بود اگر عقد خوشدلی یک چند
بهار، منتظم از رشته های باران کرد
ز غصه هر گره مشکلی که دلها داشت
شکوفه باز به دندان گوهرافشان کرد
ز ابر چتر پریزاد جلوه گر گردید
چو گل به تخت هوا تکیه چون سلیمان کرد
ز لاله شد در و دیوار، جامه فانوس
فروغ گل جگر خاک را بدخشان کرد
میانه چمن و خانه هیچ فرقی نیست
که جوش گل در و دیوار را گلستان کرد
چو داغ لاله، سیه خیمه های صحرا را
بهار در جگر لاله زار پنهان کرد
ز برگ سبز، چمن جلوه گاه طوطی شد
شکوفه روی زمین را چو شکرستان کرد
عجب که داغ به درمان شود دگر پیدا
که جوش لاله درین نوبهار طوفان کرد
شده است رشته گلدسته جاده ها یکسر
ز بس که لاله و گل جوش در بیابان کرد
به روی سیل توان همچو پل سراسر رفت
ز بس که خانه تقوی به خاک یکسان کرد
به خنده های جگرسوز، سبز تلخ بهار
نمک ز شور قیامت درین نمکدان کرد
دگر که پای تواند کشید در دامن؟
که ذوق سیر چمن سرو را خرامان کرد
چنین که گل ز رکاب سوار می گذرد
پیاده سیر درین نوبهار نتوان کرد
ز فیض مقدم عباس شاه ثانی بود
که نوبهار جهان روی در صفاهان کرد
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
که روی تازه اش آفاق را گلستان کرد
به بلبلان بگذار این ترانه را صائب
که وصف گل به زبان شکسته نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۵
سخنوران که درین بوستان نوا سازند
کباب یکدگر از شعله های آوازند
مبین به چشم حقارت شکسته بالان را
که در گرفتن عبرت هزار شهبازند
چگونه کاسه پرزهر مرگ را نوشند
جماعتی که بدآموز نعمت ونازند
شوندکامروا چون دعای دامن شب
جماعتی که مشکین خطان نظربازند
هلاک کنج لب وگوشه های آن چشمم
که دلپذیر تر از گوشه های شیرازند
ز رفتگان ره دشوار مرگ شد آسان
گذشتگان پل این سیل خانه پردازند
نمی رسند به معراج گفتگو صائب
جماعتی که به دعوی بلند پروازند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹۲
مرا به میکده هر کس که راه بنماید
در بهشت به رویش خدای بگشاید
بجز قلمرو مازندران کجا دیگر
کلاه گوشه مینا به ابر می ساید
در آن دیار اقامت مکن که از سردی
زبان آتش سوزان به زینهار آید
بیا به کشور مازندران که در سرما
بغیر آتش می آتشی نمی باید
چنان ربوده اشرف شده است دیده من
که التفات به سیر بهشت ننماید
چنان ز ابر نگردیده است جوشن پوش
که آفتاب در او تیغ کار فرماید
به جای باده مگر بحر را کشم بر سر
که می ز عهده این ابر بر نمی آید
اگر چه از دل سنگین دلبران سازند
بنای توبه درین بوم وبر نمی پاید
ازان همیشه بود بر قرار رنگ گلش
که ماه ماه در او آفتاب ننماید
به این دیار طرب خیز چشم بد مرساد
که کار باده ز کیفیت هوا آید
مرا ز تجربه کاران نصیحتی یادست
که توبه نامه به خط شکسته می باید
حدیث خوبی مازندران واشرف را
زبان کوته صائب چه شرح فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۷
نازک لبان سخن به زبان تو می کنند
این غنچه ها نظر به دهان تو می کنند
خورشید طلعتان صدف چشم پرگهر
از چهره ستاره فشان تو می کنند
شیرین لبان که شور به عالم فکنده اند
دریوزه نمک ز دهان تو می کنند
جمعی که دل به ملک سلیمان نداده اند
چون مور ریزه چینی خوان تو می کنند
چون یوسف آن کسان که به عزت بر آمدند
اظهار بندگی به زمان تو می کنند
آشفته خاطران که ز عالم گسسته اند
پیوند جان به موی میان تو می کنند
از لطف آشکار تو عشاق بی نصیب
دل خوش به التفات نهان تو می کنند
محراب خویش سبحه شماران آسمان
از ابروان همچو کمان تو می کنند
سرسبز آن گروه که بی ایستادگی
جان را فدای سرو روان تو می کنند
آنان که از سواد جهان دست شسته اند
دل خوش به داغ لاله ستان تو می کنند
صائب چه فتنه ای تو که چون زلف گلرخان
در گوش حلقه هازبیان تو می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۲
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۷
آب گردد می گلرنگ ز رنگ آلش
دیده آینه پرخون شود ازتمثالش
شبنم از پرتو خورشید بلندی گیرد
به فلک می رسد آن سر که شود پامالش
تر شود پیرهنش از عرق شرم و حیا
اگر آیینه درآغوش کشد تمثالش
چون نسیم سحر از لاله ستان می گذرد
ازسر خاک شهیدان دل فارغبالش
همچو پرکار به گرد دل خود می گردم
تا سویدای دل خسته من شد خالش
همچنان یاد لب او جگرش می سوزد
برلب کوثر اگر خیمه زندتبخالش
شهسواری که مرا ذوق عنانگیری اوست
هرقدم سایه عنان می کشد ازدنبالش
سیم ساقی که گرفته است دل از دست مرا
پری ساق بود مهر لب خلخالش
از سر شیشه گشودن دو جهان رفت از دست
خود مگر نوش کند ساغر مالامالش
نفس سوخته اش جلوه شبدیز کند
هرکه بیرون دود از خویش به استقبالش
گر فتد آب روان را به گلستان تو راه
حیرت روی تو چون آینه سازد لالش
نیست بی اشک ندامت خوشی عالم خاک
خنده برقی است که باران بود ازدنبالش
صائب ازمرشد کامل، نظری می خواهد
که جهانگیر شود طبع بلند اقبالش
شاه عباس جوان بخت که شد چرخ کهن
نوجوان از اثر بخت همایون فالش
چون فلک روی زمین زیر نگین آوردن
نقش اول بود ازآینه اقبالش
تاشب و روز درین دایره باشد به قرار
سالش ازماه بود خوشتر و ماه از سالش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۳
ای فلکها ز فروغ رخ زیبای تو خوش
عالم خاک هم از سایه بالای تو خوش
چه بهشتی تو که چون کنج لب و گوشه چشم
نیست جایی که نباشد زسراپای تو خوش
روزت از روز دگر خوشتر ونیکوتر باد
که شد امروز من از وعده فردای توخوش
نیست ممکن که گشاید ز تماشای بهشت
دل هرکس که نگردد ز تماشای تو خوش
فیض درابر سیاه و دل شب می باشد
می شود وقت دل از زلف سمن سای تو خوش
فارغ ازعذر ستم باش که درمشرب ما
هست چون لطف بجا، رنجش بیجای توخوش
چون مه عید به انگشت نمایندش خلق
لب هرکس شود از لعل شکر خای تو خوش
چیست دربار توای تاجر کنعان، که شده است
دل یک شهر زاندیشه سودای تو خوش
چشم بددور زابری بلند تو که هست
چون مه عید دل خلق به ایمای تو خوش
برتو صائب نمک عشق و جنون باد حلال
که مراوقت شد از شور سخنهای توخوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۷
زلف تو نرم شانه شد از گوشمال خط
هر مویی ازتو شد شب عید از هلال خط
گردد دعا به دامن شب بیش مستجاب
نومید نیستیم ز حسن مآل خط
دریای رحمتی است که موجش زعنبرست
روی عرق فشان تو در زیر بال خط
سودای زلف،حلقه بیرون در شود
در هر دلی که ریشه دواند خیال خط
قدر گهر ز گرد یتیمی شود زیاد
در دل مده غبار ره از خاکمال خط
ناقص ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
گردد ز پیچ و تاب یکی صد کمال خط
شکر نزول آیه رحمت شکفتگی است
پنهان مساز روی خود از انفعال خط
از پیچ و تاب حلقه کند نام آفتاب
اصلاح دست اگر نزند بر جمال خط
از آب تیغ سبزه خط می شود بلند
سعی از تراش چند کنی در زوال خط؟
گر از بهار سبز شود تخم سوخته
آید برون ستاره خال از وبال خط
مار از هجوم مور دل از گنج بر گرفت
زلف تو کرد ترک جمال از جلال خط
آوازه اش اگر چه جهانگیر گشته بود
گلبانگ خوبی تو فزود از بلال خط
هرچند بود زلف تو پردلی علم
پس خم زد از غبار سپاه جلال خط
نعلش در آتش است ز هر حلقه ای جدا
نازش مکن به حسن سریع الزوال خط
شد ملک حسن از ستم بی حساب تو
زیر و زبر ز لشکر بی اعتدال خط
صائب شد از دمیدن او سبز حرف من
چون آب چشم خویش نسازم حلال خط؟