عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
پنجه ی عشقم دگر قفل فغان پیچیده است
همچو شمعم شعله ای بر استخوان پیچیده است
گر نمی خواهد کند گل آتش خس پوش ما
باز این دود از کجا در آشیان پیچیده است
ترک چشمت می برد مرغ دلی بهر کباب
باز تا دست کدامین ناتوان پیچیده است
همچو لعل از سنگ خیزد گوهر نایاب وصل
کوهکن همچون صدا بر کوه ازان پیچیده است
بود هر چه بر زمین، خود کرد خاکستر سلیم
دود آهم این زمان بر آسمان پیچیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هرجا نشسته، بی سروسامان نشسته است
نقش دلم به عشق، پریشان نشسته است
رفت از برم چو یار، تماشای گریه کن
دریا بود خموش چو طوفان نشسته است
از دل اثر نماند [و] غم او همان به جاست
بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
از بس فشرده ام به هم از جور روزگار
دندان من چو بخیه به دندان نشسته است
موری ز قید سلسله ی غم خلاص نیست
این گرد بر سریر سلیمان نشسته است
ای گل بیا که بی تو به طرف چمن سلیم
دلگیر همچو طفل دبستان نشسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یوسف هندی نژاد من مرا از بر گریخت
دل کجا ماند به جای خویش چون دلبر گریخت
بود هندستانی و از روی خود مهتاب دید
زان به شبگیر بلند آن شوخ مه پیکر گریخت
آنکه پروردم به صد خون جگر در دیده اش
عاقبت چون قطره ی اشکم ز چشم تر گریخت
اعتمادی بر غلامان سیاه ای خواجه نیست
سایه از همرنگی ایشان ز پیغمبر گریخت
طاقت سوز فراق او دلم با خود ندید
آتشی دارم کزو چون دود خاکستر گریخت
صد تمنا بود دل را از وصال او سلیم
کارها بسیار با او داشتم، کافر گریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
کی دهم دیگر عنان آن بت چین را ز دست
چون رکابش کی گذارم دامن زین را ز دست
ای بهار عیش، می ریزد خزان از جلوه ات
چون حنا مگذار این رفتار رنگین را ز دست
حال درویشی چه می پرسی که گردد بینوا
همچو طنبور افکند گر کاسه چوبین را ز دست
بس که از برق تجلی سوخت گلشن را ز حسن
بوی دود آید چو آتشباز، گلچین را ز دست
می کند عیب و هنر شهرت ز غمازان سلیم
چون سخن داری، مده گوش سخن چین را ز دست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
به نقش طالع ما چشم قرعه حیران است
کتاب همچو گل از فال ما پریشان است
به خط رسانده بسی عشق ما نکویان را
بیاض دیده ی ما پر ز خط خوبان است
به وادیی که من از شوق گم شدم، کعبه
سیاه خانه نشینی ازان بیابان است
هزار نامه ام از بیم غیر، قاصد را
به زیرپوست چو جلد کتاب پنهان است
محبتی که بود در میان اهل جهان
چو آشنایی دهقان و آسیابان است
خوشم که پیر خرابات خوانده فرزندم
که همچنین پدری باب ما یتیمان است
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دل نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است
ز بس که بی رخت افسرده است، پنداری
که اول گل ما آخر چراغان است
سلیم سرو سراسر روی هوس دارد
خیال کرده که لاهور هم صفاهان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز جوش ناله به دل اضطراب بسیار است
چو باد تند شود، موج آب بسیار است
کدام دل که ز شوق لبت در آتش نیست
شراب نیست، وگرنه کباب بسیار است
یکی حقیقت دنیا ز عارفی پرسید
جواب داد که تعبیر خواب بسیار است
برای بخل بود عذرها بزرگان را
به کوهسار سخن را جواب بسیار است
چه رازها که بر اوراق هر گلی رقم است
سواد نیست، وگرنه کتاب بسیار است
سلیم یار اگر ترک ما کند چه غم است
برای شبنم ما آفتاب بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
ز دوری تو مرا خوشدلی میسر نیست
به غیر خون جگر بی توام به ساغر نیست
دلم به سوی تو پرواز می کند از شوق
که گفته است که مرغ کباب را پر نیست؟
فغان که از پی مکتوب خود به دام امید
هزار مرغ گرفتم، یکی کبوتر نیست!
چو دید حال مرا، گفت پیر کنعانی
که داغ دوری فرزند چون برادر نیست
چه می، که آب حرام است بی برادر خویش
برین حدیث گواهی چو شیر مادر نیست
درین محیط، تفاوت به چشم معنی بین
ز دست و پا زدن بسته و شناور نیست
بلند و پست جهان هرچه هست در کار است
ز حکمت است که انگشت ها برابر نیست
ز کینه نیست به هنگام گریه آه مرا
که گرد قافله است این، غبار لشکر نیست
ز جور دوست شکایت سلیم نتوان کرد
چه شد که خون مرا ریخت، آب کوثر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
زان می که باغ را رخ او در پیاله ریخت
چون گرد سرمه، داغ ز دامان لاله ریخت
پیچیده است بس که ازان زلف تابدار
بر خاک مشک سوده ز ناف غزاله ریخت
در محفلی که بود درو ساقی آفتاب
درد شراب حسن تو در جام هاله ریخت
خوبان شهید او شده اند، این شراب نیست
ساقی ز شیشه خون پری در پیاله ریخت
فریاد خود ز دست خموشی کجا بریم؟
تا کی درون سینه توان خون ناله ریخت؟
دندان نماند در دهن از جنبش لبم
دامان خویش ابر برافشاند و ژاله ریخت
هفتاد ساله آب رخ خویش را سلیم
بر خاک از برای شراب دوساله ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
پایه ی نعش مرا یار من از جا برداشت
آخر از خاک مرا آن گل رعنا برداشت
در رهش هیچ کس از خاک مرا برنگرفت
نقش پا را نتواند کسی از جا برداشت
بگذر از هستی و خود را به مقامی برسان
تا درین ره ننهی سر، نتوان پا برداشت
کوه و صحرا همه گلزار شد از گریه ی من
مژه ام منت ابر از سر دنیا برداشت
ساقی از بزم برون رفت و دلم با خود برد
از پی باده مگر رفت که مینا برداشت؟
رفت آن سرو روان چون سوی گلزار سلیم
بلبل از دامن گل دست تمنا برداشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
عشق را چندان که مهرش بود هم کینش بد است
گرچه خوبی ها بسی دارد، ولی اینش بد است
صورت شیرین ز خون کوهکن خوش غافل است
دشمنی هر کس که دارد خواب سنگینش بد است
هرچه پیشت می نهد از خوان قسمت روزگار
چون شراب کهنه تلخش خوب و شیرینش بد است
فتنه ها در زیر سر داری، ازان سرگشته ای
خواب راحت کی برد آن را که بالینش بد است
می توان گل چید چون شاخ گل از هرجای او
خوش کمر می گویی او را، ساق سیمینش بد است؟!
ننگ کشتی گر نباشد، نیست عیبی در محیط
بادپای موج دریا را همین زینش بد است
در کلامم هر چه خواهد گو بگو دشمن سلیم
حرف انکارش همه خوب است تحسینش بد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
در باغ بی تو خاطر سنبل شکسته است
آیینه ی گل و دل بلبل شکسته است
ساقی ز مومیایی می، می کند درست
گر شیشه ی دلی ز تغافل شکسته است
چون برگ های غنچه که از شاخ سر زند
از تنگی چمن، بر بلبل شکسته است
کی تاب کبریایی تو دارد طریق فقر
بر پشت فیل مستی و این پل شکسته است
گر گوش او به ناله ی من نیست در چمن
ناخن که این قدر به دل گل شکسته است؟
هر کس درست دیده به سوی رخ و لبش
همچون سلیم، عهد گل و مل شکسته است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
می بی منت اگر میل کنی، حیرانی ست
جامه ی مفت اگر می طلبی، عریانی ست
قصه ی افسر کیخسرو و تاج جمشید
به سر خاک نشینان که مرصع خوانی ست
آشنایی همه جا از ره نسبت خیزد
مست را دوستی ابر ز تر دامانی ست
با چنین کوتهی عمر، بیان نتوان کرد
قصه ی طول امل را، که سخن طولانی ست
می دوند از پس و پیشم به تماشا خلقی
عشق را شور جنون، کوکبه ی سلطانی ست
در تمنای سجود در او کاسته ام
چون هلال آنچه ز من مانده به جا، پیشانی ست
نتوان گفت می کوثر و آب زمزم
شرح کیفیت لعل لب او وجدانی ست
چشم مستی که ربوده ست ز سر هوش مرا
شیر از نسبت او در پی آهوبانی ست
چاره ی زخم دلم مرهم عیسی نکند
خنجری نیست مرا چاک جگر، مژگانی ست
صحبت عشق و جنون گرم چو گردید سلیم
کشتی حوصله از شبنم می طوفانی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
چنان ز گریه ی من اشک همنشینم ریخت
که گریه شد عرق شرم و از جبینم ریخت
فلک موافق هر طبع دید صاف مرا
ازان چو ساغر خورشید بر زمینم ریخت
به من ز عشق تو گردید زندگانی تلخ
چه زهر بود که دوران در انگبینم ریخت
گذشتم از تو چنان آستین فشان آخر
که داغ عشق تو چون گل ز آستینم ریخت
چنان سلیم به ننگ است نامم آلوده
که همچو قطره ی خون، آب از نگینم ریخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
یار ما مونس بد و نیک است
ما چه دوریم و او چه نزدیک است
دل من از خیال طره ی او
همچو پای چراغ، تاریک است
در سر کوی او یقینم شد
که فلک نیز از مفالیک است
کشت قسمت مرا که بر دهقان
آب باریک، رنج باریک است
الفت دل به چشم مست بتان
آشنایی ترک و تاجیک است
کمرش را سلیم تنگ مگیر
باخبر باش، رشته باریک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
خون دلم چو لاله، آرایش ایاغ است
بوی گل جنونم، مشاطه ی دماغ است
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است
ز آشفتگی دلم را سودای ناصحان نیست
طفلان خموش باشید، دیوانه بی دماغ است
گر خوب گشت خود هیچ، ور بد شود بسی طعن
شغل سخن گزاری چون خدمت چراغ است
نتوان سلیم در عشق همچشم خویش را دید
سوزم که شمع سوزد، داغم که لاله داغ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
بیا که فصل خوش روزگار نزدیک است
زمان سیر گل و لاله زار نزدیک است
فتاده ام به طلسم قفس، چه چاره کنم
ز باغ دورم و فصل بهار نزدیک است
به حرف عشق، همین کوهکن بود امروز
که پاره ای سخن او به کار نزدیک است
نوید دولت دنیا چنان بود کز مهر
دهند مژده به مجرم که دار نزدیک است
چو نیست قوت یک گام رفتنم از ضعف
چه سود ازین که ره کوی یار نزدیک است
حدیث قرب وطن پیش من مگوی، چه سود
که سیل بادیه را کوهسار نزدیک است
به خانه می نتوان خورد در بهار سلیم
کنار کشت و لب جویبار نزدیک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
ره بیرون شدنم زین چمن از یاد شده ست
سبزه در رهگذرم رشته ی صیاد شده ست
در ره مرغ دلم آنکه نهد دام فریب
خبرش نیست که از دام که آزاد شده ست
نکهت او چو نسیم آورد، از هوش رویم
آتش خرمن ما سوختگان باد شده ست
همچو می لطف و غضب را به هم آمیخته است
آن جفا پیشه ببینید چه استاد شده است!
کم نشد زمزمه ی جغد ز ویرانه ی ما
در چه روز خوشی این غمکده بنیاد شده ست!
دل چون شیشه ام از بس به جفا خوی گرفت
این زمان سخت تر از بیضه ی فولاد شده ست
رفت بر باد فنا، تاج و نگین خسرو
این همه از اثر کشتن فرهاد شده ست
می برد تشنه لبم جانب بغداد، سلیم
دم آبی که نصیب از شط بغداد شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
چون دانه های سبحه، اشکم تمام خاک است!
تا چند بخیه بتوان بر زخم های خود زد؟
چون موج سینه ام را چاک از قفای چاک است
دل را سلیم بی قدر در عاشقی، وفا کرد
کم قیمت است آری جنسی که عیب ناک است