عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
درون خانه چشم آن صنم را تا در آوردم
در این خانه را از پاره های دل بر آوردم
سزد گر جان فشانم بر درت کین نقد را بر کف
ز اقلیم عدم بهر نثار این در آوردم
گرفتم کاکلت را بر سرم افتاد سودایت
بدست خویشتن خود را بلایی بر سر آوردم
نمودی رخ ز تاب مهر رویت خشک شد دردم
ز بهر گریه هر آبی که در چشم تر آوردم
مصور یافتم پیش نظر صد فتنه را صورت
بدل هر گه خیال آن بت مه پیکر آوردم
نهال باغ دردم تازه تازه نعل و داغم بین
بهار هجر دیدم برک بنمودم بر آوردم
فضولی زان سبب آید مرا این گریه بر گریه
که یاد از خنده های آن لب جان پرور آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
بی خط سبزت شبی هر جا که منزل داشتم
تا سحر چون سبزه پا از رشک در گل داشتم
دوش شمعی بود همرازم که از روشن دلی
بود او را بر زبان من هر چه در دل داشتم
بود اسباب کمال رفعتم چون مه تمام
چون نباشد آفتابی در مقابل داشتم
بود صد فرهاد را بر صورت حالم حسد
در نظر تا نقش آن شیرین شمایل داشتم
بر من دیوانه تشویش خرد حکمی نداشت
سوری از سودا حصاری از سلاسل داشتم
آفرین ای زورق ساغر رهاندی از غمم
من درین دریا کجا امید ساحل داشتم
گر تهی دستم ز دین و دل فضولی دور نیست
عشق بربود از کف من آنچه حاصل داشتم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
بدیده سرمه از خاک راه یار می خواهم
ولی آنرا نهان از دیده اغیار می خواهم
چه لطفیست این که بیداد خود از من کم نمی سازد
چو می داند که من بیداد او بسیار می خواهم
نگوید کس ز شرح محنت من پیش او حرفی
درین محنت مدد از نالهای زار می خواهم
نمی خواهم که بیند هیچ کس در خواب آن مه را
همه شب چون ننالم خلق را بیدار می خواهم
اجل از بیم خجلت سوی من ناید چو می داند
کزو من چاره درد دل بیمار می خواهم
بامیدی که خندد بر تمنای محال من
بگریه کام دل زان لعل شکر بار می خواهم
فضولی رشته جان از غم زلفش گره دارد
گشاد این گره زان طره طرار می خواهم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
با هر که غیرتست نگاهی نکرده ایم
ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم
تا شعله برون نشود ز آتش درون
هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم
یارب چرا ز ماه و شان خالیست شهر
ماهیست ما نظاره ماهی نکرده ایم
جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان
هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم
تیغ زبان ماست که عالم گرفته است
ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم
یارب چرا شدست سیه روزگار ما
ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی
زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
خود را ز گریه شب همه شب غرق خون کنم
سر چون حباب صبحدم از خون برون کنم
گفتم هوای عشق تو بیرون کنم ز دل
دل را سر اطاعت من نیست چون کنم
تا کی بیاد عارض گلگون گلرخان
رخسار خود بخون جگر لاله گون کنم
بر زخم سیه پنبه نه از بهر مرهم است
خواهم که سوز آتش دل را فزون کنم
سودای دل بذکر لبت کم نمی شود
دیوانه را چه فایده گر صد فسون کنم
دیوانه را بهر دو جهان اجتناب نیست
ناصح ز عقل نیست که ترک جنون کنم
ریزم بخاک سینه فضولی ز دیده آب
باشد که دفع آتش سوز درون کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زین شکوه ها که دم بدم از یار می کنم
مقصود ذکر اوست که تکرار می کنم
دارم زهر که طالب دنیاست نفرتی
سلطانم از گدا صفتان عار می کنم
ناصح مگو که عشق بتان را ثبات نیست
عمریست من تردد این کار می کنم
کم می شود ز گریه چو خونابه جگر
بد می کنم که گریه بسیار می کنم
باشد که از کسی بتوان یافت چاره
با هر که هست درد تو اظهار می کنم
در ترک ناله ام مکن اندیشه دگر
اندیشه ز طعنه اغیار می کنم
کس را ز درد عشق فضولی نجات نیست
بیهوده من علاج دل زار می کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
هر لحظه صد جفا ز بلای تو می کشم
عمریست جان من که جفای تو می کشم
جور فلک نمی کشم از بهر کام خود
گر می کشم برای رضای تو می کشم
دانسته ام که رسم وفا نیست در بتان
بیهوده انتظار وفای تو می کشم
هر دم هزار ساغر خونابه از جگر
بر یاد لعل روح فزای تو می کشم
فرهاد و کوه کندن او را چه اعتبار
عاشق منم که بار بلای تو می کشم
هر شب بماه می کشم از آه صد علم
بنگر چها ز شوق لقای تو می کشم
در عاشقی همین نه فضولی یگانه است
من هم جفای زلف دو تای تو می کشم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تو خطان را دوست می دارد دل دیوانه ام
من چو مجنون نیستم در عاشقی مردانه ام
خضر می گویند بر سر چشمه بر دست راه
قطره گویا چکیده جایی از پیمانه ام
عقل را هر لحظه تکلیفیست بر من در جهان
بی تکلف با عجب دیوانه همخانه ام
درد دل با سایه می گویم نمی یابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانه ام
متصل از درد عشق و طعنه عقلم ملول
می رسد هر دم جفا از خویش و از بیگانه ام
تا کشیده بر گلت از سنبل مشگین نقاب
می خلد صد خار هر دم بر جگر از شانه ام
به که بر دارم فضولی رغبت از ملک جهان
نیستم گنجی که باشد جای در ویرانه ام
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دمی بی سوز عشقت جان خود بر تن نمی خواهم
چو شمع از سوز دارم زندگی مردن نمی خواهم
اگر یار منی از غیر دامن کش که چون یوسف
گلی کز غیر دارد چاک در دامن نمی خواهم
نیم یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را
ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی خواهم
چو یابد عکس او ز آیینه دل می برم رشکی
از آنست این که این آیینه را روشن نمی خواهم
دلم بردی گرت لطفیست با من زنده مگذارش
چو می دانی که در وصل تو او را من نمی خواهم
چرا باید که سوزم ز آتش دل خانه هر شب
مقامی بعد ازین جز گوشه گلخن نمی خواهم
حریفان تا مزارم را نهند از درد گل بر گل
چو میرم جز در پیر مغان مدفن نمی خواهم
بلا از هر طرف رو بر من آرد هر کجا باشم
ز بیم این بلا در کوی او مسکن نمی خواهم
نمی خواهم کسی با دلبر من دوستی ورزد
فضولی هیچ کس را من بخود دشمن نمی خواهم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ما نظر جز بر تبان سیمبر کم کرده ایم
وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم
زاهدا از ما مجو بسیار آیین صلاح
عشق بازانیم ما کار دگر کم کرده ایم
کرده ایم اندیشه بسیار در هر کار لیک
فکری از سودای خوبان خوبتر کم کرده ایم
از بلای عشق در راه وفای گلرخان
گر چه بیش از پیش هم باشد حذر کم کرده ایم
سیم اشک و روی چون زر بر رهت افکنده ایم
ما فقیرانیم جمع سیم و زر کم کرده ایم
نیست ملک سلطنت را اعتباری پیش ما
شاهبازانیم صید مختصر کم کرده ایم
شد فضولی شهره عالم حدیث عشق ما
گر چه زین راز نهان کس را خبر کم کرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دوستان گوهر مقصود بدست آوردم
آنچه مقصود دلم بود بدست آوردم
اثر پاکی عشق است که سیمین بدنی
زیر این طاق زر اندود بدست آوردم
شد دلم در وطن آشفته سودای بتی
بی بلایی سفری سود بدست آوردم
سرو نازی که دلم نقش خیالش می بست
طالعم کرد مدد زود بدست آوردم
رفته بود از کف من دامن خورشید وشی
باز با طالع مسعود بدست آوردم
شکرلله چو فضولی ز غم دل رستم
آنکه از وی دلم آسود بدست آوردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
آتشم من گلخنی باید که باشد منزلم
نیستم گلبن که از گلزار بگشاید دلم
گر نگفتم حال خود پیش تو معذورم بدار
هستی شوق تو کرد از هستی خود غافلم
آب شمشیر ترا فیض زلال زندگیست
سخت دشوارست مردن گر تو باشی قاتلم
دل فدایت کرد جان شادم که هم صرف تو شد
هر چه حاصل کرده بود از تو دل بی حاصلم
جوهر تیغ تو می خواهم رهاند از غمم
از چنین بحری مگو موج افکند بر ساحلم
گشت مشکل کار من لطفی بکن تیغی بکش
پیش تو سهلست آسان ساز کار مشکلم
نیست مقبولم فضولی دلبران بی شعور
مایل آنم که می داند سوی او پلبلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ز آهم سوخت بی مهر رخت مه دوش کوکب هم
بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم
تنم می سوخت شبها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
نمی گرداند دل را غرقه گرداب زنخدانش
اگر موجی نمی آمد باو از پیش غبغب هم
لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین
کزین راز نهان واقف نمی خواهم شود لب هم
بیارب یاربم دل داشت تسکین چون کنم یارب
دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم
چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی
نمی خواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم
فضولی از می و محبوب یکدم نیستی غافل
بحمدالله که لطف طبع داری حسن مشرب هم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دایم تویی مقابل آیینه دلم
تو در دلی ولی ز تو من سخت غافلم
قطع نظر ز دیدن روی تو چون کنم
چون هست روی تو همه دم در مقابلم
گر مایلم بغیر تو آن هم ز شوق تست
غیر تو کس نکرده بغیر تو مایلم
یاد از تو می دهند عجب نیست گر چنین
مفتون شکل هر بت شیرین شمایلم
خوبان که صید من بسر زلف می کنند
سوی تو می کشند بمشگین سلاسلم
شد کار مشکل از عدم التفات تو
بگشا بیک نظر گره از کار مشکلم
راه وفای اوست فضولی طریق من
امید کین روش برساند بمنزلم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
داغ عشق صنم لاله عذاری دارم
دل سودا زده جان فگاری دارم
بر دل ای خون جگر نم مرسان بهر خدا
که بدان لوح صفا نقش نگاری دارم
کارم اینست که در راه غمش سربازم
با بلای عجبی خوش سر کاری دارم
ز دلم برد غم سرو قدش صبر و قرار
روزگاریست نه صبری نه قراری دارم
من باو مایل و او مست می استغنا
او ز من فارغ و من شاد که یاری دارم
همچو بلبل شده ام واله گل رخساری
عجبی نیست اگر ناله زاری دارم
دورم از خاک در دوست فضولی چه عجب
که بر آیینه دل باز غباری دارم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
دمی مانند گردی گر جدا از خاک در گردم
بگردون گر کشم سرباز می خواهم که برگردم
ز شوق پای بوس آن سهی سرو روان مردم
ره فرصت ندارم کاش خاک رهگذر گردم
طبیبا آن پری رو میل با دیوانها دارد
علاج من مکن بگذار تا دیوانه تر گردم
ز برق آه خود چون شمع می سوزم ز سر تا پا
اگر نی دم بدم سر تا قدم از اشک تر گردم
بسینه می خلد صدخار محنت هر دمم زان گل
سزد گر همچو غنچه غرقه در خون جگر گردم
ز تیغ آرزو بر سینه دارم چاکها هر سو
بامیدی که تیر غمزه او را سپر گردم
فضولی چون هوا تا کی کشم حبس حباب تن
خوشا کایم برون وان سرو را بر گرد سر گردم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا بوده ایم بی غم یازی نبوده ایم
بی درد و داغ لاله عذاری نبوده ایم
بی اعتبار عاشقی و لذت جنون
در هیچ کشوری و دیاری نبوده ایم
بودست کار ما همه عمر عاشقی
شکر خدا که بیهده کاری نبوده ایم
هرگز ز عمر ما نگذشته دمی که ما
خونین جگر ز دست نگاری نبوده ایم
هر جا که بوده ایم ز آزار گلرخان
بی گریه و ناله زاری نبوده ایم
جز کنج غم نبوده همیشه مقام ما
هرگز بفکر باغ و بهاری نبوده ایم
پیوسته غرقه ایم فضولی بکام دل
زین بحر هیچ گه بکناری نبوده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
سرو نازم نشد آگه ز نیازم چه کنم
بکه گویم غم دل آه چه سازم چه کنم
می کنم ناله چو بر زلف گره می بندی
می کند کوتهی عمر درازم چه کنم
بودم از قید جنون رسته نمودی سر زلف
بست تقدیر بدان سلسله بازم چه کنم
من که شمع شب هجرم همه شب تا بسحر
نکنم گریه نسوزم نگدازم چه کنم
من بی کس بکه گویم غم خورشید و شان
نیست جز سایه کسی محرم رازم چه کنم
من بخود مایل خوبان جفا پیشه نیم
می ربایند بصد عشوه و نازم چه کنم
می کنی منع فضولی که دگر عشق مباز
عشقبازی نکنم عشق نبازم چه کنم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
ما فراغ از غم بیش و کم عالم داریم
غم نداریم اگر بیش و گر کم داریم
نیست یک دم که غمت همدمی ما نکند
همه دم خاطر شاد و دل خرم داریم
غم عشق است که دل را فرحی می بخشد
فرحی در دل ما هست که این غم داریم
شب غم را نتوان یافت به از ما شمعی
که دل سوخته و دیده پر نم داریم
گرد خاک رهت از دیده ما می شوید
ناله دم بدم از اشک دمادم داریم
باد پاینده غم زلف سیاهت که ازوست
اختلاطی که من و عشق تو با هم داریم
شاد ازانست درین دور فضولی دل ما
که غمی در دل ازان گیسوی پرخم داریم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم
ور کنم با طعنه اهل ملامت چون کنم
می کند رسوا مرا هر جا که باشم دود آه
سخت دشوارست رفع این علامت چون کنم
جز ملامت نیست رسم راه پیمایان عشق
من درین ره دعوی صبر و سلامت چون کنم
هست از سر دلم پیر مغان را آگهی
منکر حس چون شوم نفی کرامت چون کنم
در نمی آید بلای روز هجران در حساب
نسبت این روز با روز قیامت چون کنم
چون متاعی نیست جز محنت سرای درد را
من درین محنت سرا میل اقامت چون کنم
گر چه می فرمایدم ناصح فضولی ترک عشق
عاقلم کاری که می آرد ندامت چون کنم