عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هجوم سیل سرشکم ز دل اثر نگذاشت
ز من که آتشم این آب یک شرر نگذاشت
درون سینه من هر چه بود آتش عشق
همه بسوخت غمی چند بیشتر نگذاشت
جفا نگر که ز بهر تسلیم شب هجر
خیالی از تو مرا اشک در نظر نگذاشت
بحال دیده بگریم که بهر گریه او
حرارت دل من آب در جگر نگذاشت
غلام زخم خدنگ توام که خون دلم
برون بریخت بامید چشم تر نگذاشت
کجا روم که سرکشم بجز دیار فنا
ز بهر بودن من منزل دگر نگذاشت
هزار بار شدم مایل طریق ورع
مرا محبت خوبان سیمبر نگذاشت
هزار شکر که لطف ازل فضولی را
ز لذت الم عشق بی خبر نگذاشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جانی که هست رسته ز آزار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
با عارض تو شمع کشیدی زبان بحث
وز گرمیش گرفته زبان در میان بحث
گفتند غنچه با دهنت بحث می کند
معلوم می شود هنر او زمان بحث
دی زد دم از دهان تو ذره که نیست باد
ما را ازو نبود اگر چه گمان بحث
آنی که با عذار تو گل کرده بحث لیک
از خجلتی که دیده عرق کرده آن بحث
مه خورده تیر رشک ز حسن تو بر جگر
با ابرویت هلال شکسته کمان بحث
بحث است کار چشم و دلم بهر تیغ تو
خون است در میانه ایشان نشان بحث
از مدرسه مجوی فضولی فراغتی
کانجا مقام مدعی است و مکان بحث
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
حقه لعل لبش صد درد دارد در علاج
او ز ما مستغنی و ما را باو صد احتیاج
مه بمحمل می رود منزل بمنزل غالبا
ز آفتاب عارضت دارد تغیر در مزاج
عکس خالت هست در لوح بیاض دیده ام
خوش نماتر ز ابنوسی کان بود پیوند عاج
سینه ام بشکاف و چشمم را بخونریزی در آر
کار شاهانست فتح ملک تعیین خراج
کرده ام پنهان غم دل را ز خوف قطع سر
می کند تاجر متاع خود نهان از بیم باج
رونق از عکس خطت دارد بیاض چشم من
هست این روشن که سیم از سکه می گردد رواج
رفعت از خواهی فضولی چون فلک بی قید باش
بر زمین زن گر ز خورشیدت بود بر فرق تاج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کرد درد غیر را دلبر علاج
داد ما را رشک تغییر مزاج
ناصحا مستغنیم از پند تو
نیست با پند تو ما را احتیاج
باز نقد اشکم از سودای تو
داد بازار محبت را رواج
می دهم از دل بهر مه پاره
ره رو عشقم مرا اینست باج
خون دل گر خورد عشقت دور نیست
پادشاه از ملک می گیرد خراج
خاک بر سر می کنم دیوانه ام
گاه تختم گشته خاک و گاه تاج
یار می داند فضولی حال تو
عرض حاجت نیست محتاج لجاج
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
گره از کار من جز نالهای زار نگشاید
نبندم ناله را ره تا گره از کار نگشاید
ز مژگان چشم دارم در رهت خون دلم ریزد
گل امیدواری آه اگر زین خار نگشاید
بچشم و دل گشودم راز عشق او شدم رسوا
کسی آن به که راز یار با اغیار نگشاید
فتاده در ضمیرم ذوق وصلش آه اگر آن مه
درین نیت بفالم مصحف رخسار نگشاید
شنیدم برگ گل لاف لطافت بر زبان دارد
تو لب بگشای تا او لب بدین گفتار نگشاید
بچندین مکر نتواند که بگشاید فلک هر گو
در هر فتنه را کان غمزه خونخوار نگشاید
اسیر عشق باید چون فضولی کز غم پنهان
بمیرد زار هرگز لب پی اظهار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
برخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بخاک پای تو تا ترک سر نخواهم کرد
هوای کاکلت از سر بدر نخواهم کرد
قضا که عشق توام یاد داد می دانست
که غیر عشق تو کار دگر نخواهم کرد
چنان ز دست غمت خاک کرده ام بر سر
که روز حشر سر از خاک بر نخواهم کرد
مپرس حال دل خسته ام طبیب که من
ز راز خویش کسی را خبر نخواهم کرد
نمی برم ز تو پیوند گر برند سرم
بترک سر ز تو قطع نظر نخواهم کرد
سرم خوشست بسودا اگر چه می دانم
که با چنین سر و سودا بسر نخواهم کرد
فضولی آتش غم گر دهد بباد مرا
شکایت از غم آن سیمبر نخواهم کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
خوب می دانم وفا از خود جفا از یار خود
زآنکه او در کار خود خوبست و من در کار خود
بگذر از آزارم ای بدخواه بر خود رحم کن
ور نه می سوزم ترا با آه آتشبار خود
برق آه آتشینم می گدازد سنگ را
می دهد بدخواه در آزار من آزار خود
من کیم تا افکند آن سرو بر من سایه
کاش بگذارد مرا در سایه دیوار خود
می کند هر لحظه روزم را سیاه از دود آه
می کشم صد آه هر دم از دل افکار خود
ای که از دست دلم هر دم شکایت می کنی
گر نمی خواهی بر افشان طره طرار خود
کرده ام اکرار جان دادن فضولی در رهش
گر کشندم بر نخواهم گشت از اقرار خود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه عجب گر بدل از تیغ تو بیداد رسد
شیشه را حال چه باشد که بفولاد رسد
هر دم از هجر تو بر چرخ رسانم فریاد
بامیدی که مگر چرخ بفریاد رسد
مکن از آه من اکراه که شمع رخ تو
نه چراغیست که او را ضرر از باد رسد
اثر بخت بد و نیک نگر کز شیرین
کام خسرو برد آزار بفرهاد رسد
تا رسیدست ز مژگان تو تیری برمن
دارم آن ذوق که از صید به صیاد رسد
ز تو ای شمع منور آنچنان شد بغداد
که کند یاد وطن هر که به بغداد رسد
غم غیر تو برون کرد فضولی از دل
که غمی گر رسد از تو بدل شاد رسد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
من که باشم که مرا کوی تو مسکن باشد
خاک کویت همه دم در نظر من باشد
هیچ کس پیش تو نآرد بزبان حال دلم
شمع من حال دلم پیش تو روشن باشد
دشمنان تا بکی از دوستیت شاد شوند
حال من از تو بکام دل دشمن باشد
بر سر کوی خود ای شمع مسوزان ما را
گلشن کوی تو حیف است که گلخن باشد
جان من تا بقیامت نبرم نام حیات
گر پس از مرگ مرا کوی تو مدفن باشد
بخدنگی برهان از الم و غم ما را
چند ما را الم جان و غم تن باشد
مکن از خاک درت منع فضولی ای گل
جای بلبل به ازان نیست که گلشن باشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد
و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد
نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی
که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد
ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند
مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد
به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر
مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد
مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان
که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد
کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را
که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد
فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید
که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شب هجران خیالت شمع محنت خانه من شد
دلم را صد چراغ از پرتو آن شمع روشن شد
نزاعی در میان جان و تن انداخت پیکانت
که تن آزرده از جان گشت و جان رنجیده از تن شد
بلای وامق و فرهاد و مجنون جمع شد در من
فلک را دانه چندی پریشان بود خرمن شد
نقاب افکنده از رخ آمد آن گل بی گل رویت
بهار طلعت او آفت گلهای گلشن شد
سوی گلزار رفتم آتش گل بی گل رویت
چنانم سوخت کز خاکسترم گلزار گلخن شد
به پیکان تو طرح عاشقی انداختم در دل
اساس این بنای معتبر را بین که آهن شد
مگر عشق تو بست آین به شهریستان رسوایی
که صحن سینه ام با داغهای دل مزین شد
فضولی داشت چون شمع از تو امشب آتشی در دل
که بر امید راحت بارها راضی بمردن شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خدا ز سرو قد او مرا جدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
هر پری چهره که دوران بجهان می آرد
بهر آزار دل خسته دلان می آرد
صورتی را چو مشعبد فلک ار ساخت پنهان
منتظر باش که زیباتر ازان می آرد
چون نرنجد دل اهل ورع از ناله من
مرده را نیز چنین ناله بجان می آرد
می زند صورت صراحی ز می لعل تو دم
جام را آن تحسر بدهان می آرد
هر کجا می گذرد از قد سروی سخنی
جای ز بالای تو حرفی بمیان می آرد
صورتی گر بمثل پیش تو تصویر کنند
شرح بی مثلیت او را بزبان می آرد
روزگاریست که دور از تو فضولی همه شب
بفغان خلق جهان را بفغان می آرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بخت بد بی اختیار از کوی یارم می برد
بی قرارم می کند بی اختیارم می برد
چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار
در میان پاکبازان اعتبارم می برد
التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار
وه که این بی التفاتی زین دیارم می برد
تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل
آنکه با صد عزتم آورد خوارم می برد
وه چه حالست این که دور دون بدین محنت سرا
شادمان می آورد هر بار زارم می برد
بر سر آن کوی تا یابم بکام دل قرار
چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می برد
من فضولی نیستم سرگشته عالم بخود
اینچنین بی خود بهر سو روزگارم می برد