عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانه ی خود را
مشرف کن بتشریف بقا پروانه ی خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
زبرق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
بهر خاری میفشان جرعه ی پیمانه ی خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحه ی صد دانه ی خود را
چنان از باده ی بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانه ی خود را
زکنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشه ی ویرانه ی خود را
نیازست و محبت شیوه ی رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوه ی رندانه ی خود را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آه کامشب دیده ام خوابی که میسوزد مرا
خورده ام جایی می نابی که میسوزد مرا
میتپد در خون دل بی صبر و یادم میدهد
هر دم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
صحبت گرمی که دارد سر گرانم همچو شمع
دیده ام زان ترک آدابی که میسوزد مرا
آه از آن جادو که چون میآورد لب در فسون
نکته یی میگوید از بابی که میسوزد مرا
تشنه بودم بر لب آب و نخوردم جرعه یی
دارم اکنون در جگر تابی که میسوزد مرا
از کجا برخاستی امروز سرو من که باز
دارد آنروی چو گل آبی که میسوزد مرا
در نماز عاشقی شبها فغانی تا بروز
حالتی دارد بمحرابی که میسوزد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بر دل فزود خال تو داغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
هر جام می که در نظرم میدهی بغیر
داغیست تازه بر سر داغی دگر مرا
ایندم که بی رقیب روی گیرمت عنان
زین خوبتر کجاست فراغی دگر مرا
هر روز بهر دفع غم از خانه همدمی
بیرون برد بگلشن و باغی دگر مرا
اما بجز نوید وصالت عجب که کس
از ره برد بلابه و لاغی دگر مرا
داغم از آن گلست فغانی درین چمن
کی دل کشد بلاله و راغی دگر مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم میداد اول این گواهی را
چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم
قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را
سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد
سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را
چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر
که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
مستانه برون تاخته یی توسن کین را
بتخانه ی چین ساخته یی خانه ی زین را
گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی
چشم تو گرفتار کند آهوی چین را
روزی که نهم رخ بنشان کف پایت
از سر بنهم سلطنت روی زمین را
میل خم ابروی تو ای مردم دیده
سرگشته کند زاهد محراب نشین را
سازد مه رخسار تو آیینه ی مقصود
آندل که طلبکار بود نور یقین را
در چنگ غمت کم نکنم ناله که آخر
سر رشته بجایی کشد این صوت حزین را
قومی همه خورشید پرستند فغانی
آن ماه پریچهره ی خورشید جبین را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا
در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا
از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
دلا تا کی هوای گشت باغ و می شود ما را
کمند زلف ساقی دام ره تا کی شود ما را
نه چندان راه دل زد جلوه ی ساقی سیمین تن
که میل قول صوفی و سماع نی شود ما را
مؤذن خواند و عاشق ز تقصیر عمل سوزد
وبال عمر تا کی نعره ی یاحی شود ما را
لبت فال مرادی بهر ما هرگز نخواهد زد
تمام عمر اگر در سحر و افسون طی شود ما را
فلک هر روز بر ما عیب دیگر می کند ظاهر
بیا تا زیر پا این نقش باطل پی شود ما را
ز گلشن می رسی می خورده ای گل گر دروغست این
غنیم آن رنگ آل و عارض پرخوی شود ما را
فغانی عشق چون آتش به مغز استخوانم زد
چه تسکین دل از باغ و بهار و می شود ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دگرم ز روی ساقی چه گلی شکفت امشب
دل بیقرار در خون بچه روز خفت امشب
بتبسم نهانی که زدی به گریه ی من
مژه ی خیال بازم چه گهر که سفت امشب
ز میان همنشینان چه روی بخشم بیرون
چو بهیچ باب عاشق سخنی نگفت امشب
به ترانه ی جدایی همه را به خون کشیدی
دل بیخبر چه داند که چه می شنفت امشب
نکند نظر فغانی که گلی و گلشنی هست
ز هوای خاک پایی که بدیده رفت امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
دل از نظاره ی آن گلعذارم گلشنست امشب
چراغ از روغن بادام چشمم روشنست امشب
سپندم خوشه ی پروین و شمع مهر همزانو
مه نو پاسبان و زهره ام چوبک زنست امشب
وصالم هست اما زهره ی بوس و کنارم نیست
گلم در خوابگاه و خار در پیراهنست امشب
گذشت از کاوکاو غمزه سیل خونم از دامن
بچشمم آنچه مژگان بود گویا سوزنست امشب
گل افشانی چشمم بین که بازاز گریه ی شادی
برم از ارغوان و لاله خرمن خرمنست امشب
دل صد پاره ام کز برق دیدارست در آتش
نه مشت پاره ی الماس کوه آهنست امشب
سپند آتش خویشم، مبادا بنگرد چشمی
ز بخت نیم بیدار آنچه در دست منست امشب
فغانی قصه کوته ساز تا روشن نگردانی
که با دیوانه مهتابی مقیم گلخنست امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
منم ای شمع دل رفته و جان آمده بر لب
شده بر آتش شوق تو چو پروانه مقرب
شب وصلت که دران پرده کند عقل گرانی
من و افسانه ی لعلت که فسونیست مجرب
من و خورشید جمالت چکنم ماه وشانرا
که بانوار تجلی نرسد پرتو کوکب
نرود از نظرم نقش خط و خال تو هرگز
که سواد نظر من شده زین هر دو مرکب
نبود عشوه گریهای تو در فهم معلم
که کسی این همه منصوبه نیاموخت بمکتب
بصد امید فگندم به سر راه تو خود را
چکنم گر نگذاری که ببوسم سم مرکب
اگر امروز دگر جرعه ی وصلم نرسانی
نرسانم من مخمور در این واقعه تا شب
می عشق تو حرامست بر آن سفله که هرگز
نکشد ساغر دردی و کند دعوی مشرب
صفت گرمی عشقت من سودا زده دانم
که کسی چون من سودا زده نگداخت درین تب
بنیاز شب و آه سحری یار نگردی
چکند با تو فغانی جگر سوخته یا رب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بهار و لاله ما بی گل و پیاله گذشت
پیاله یی نکشیدیم و دور لاله گذشت
نیافت در گره غنچه ی دلم سببی
صبا که در چمن گل به صد رساله گذشت
غریق بحر امیدم که در سفینه ی نوح
به یک لطیفه بلای هزار ساله گذشت
شراب عشق تو ما را حواله ی ازلیست
بیار جام که نتوان ازین حواله گذشت
توان گذشت ز قید گل و بهار ولی
نمی توانم از آن عنبرین کلاله گذشت
ز گریه گلشن عیشم چو کشت ویرانست
که چند سال بر او سیلهای ژاله گذشت
چو عندلیب غزلخوان در آرزوی گلی
تمام عمر فغانی به آه و ناله گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گل گل رخت ز دیده ی نمناک من شکفت
گلزار حسنت از نظر پاک من شکفت
خون می چکد ز داغ دل لاله در چمن
گویا همین دم از جگر چاک من شکفت
هر گل که نقشبند جمال تو نقش بست
در جویبار دیده ی نمناک من شکفت
بر روزگار کشته ی هجر تو خون گریست
هر لاله یی که صبحدم از خاک من شکفت
رویش که نوگلیست فغانی ز باغ حسن
بهر جلای دیده ی ادراک من شکفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
دوش جان زندگی از چشمه ی حیوان تو داشت
دیده آب دگر از چاه زنخدان تو داشت
دل بسی چاشنی ازچشمه ی نوش تو گرفت
دیده چندین نمک از پسته ی خندان تو داشت
روزگار دل دیوانه برآشفت که دوش
کار با سلسله ی زلف پریشان تو داشت
عشق می خواست که رسوا کند ای خرقه ی تر
دست بر من زد و در آتش سوزان تو داشت
ملک دل خرم و آراسته بی شرکت غیر
شد به قربان خیال تو که فرمان تو داشت
از گل عشق فراهم نشود غنچه ی دل
وین گشادیست که از چاک گریبان تو داشت
بلبلی صبح فغانی غزلی خواند غریب
گریه آورد مگر نسخه ی دیوان تو داشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
باز آن رخ شکفته عرقناک بهر چیست
وان زلف تاب داده بپیچاک بهر چیست
مگذار زنده هر که نخواهی، ترا چه غم
چشم سیاه و غمزه ی بیباک بهر چیست
مردم ز رشک غیر زبانم چه می دهی
زهرم چو کارگر شده تریاک بهر چیست
رخ بر فروز تا همه جانها شود سپند
چون گل شکفت منت خاشاک بهر چیست
داری هنوز دوش و کنار فرشته جای
همدوشیت بمردم ناپاک بهر چیست
گشتم خراب و هیچ ندانم که سال و ماه
خاصیت عناصر و افلاک بهر چیست
خود را بکش که نیست فغانی مراد دل
بنگر که چند همچو تو در خاک بهر چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
پیش تو ناز سروسهی جز نیاز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
غریب کوی تو بی ناله ی حزین ننشست
نداشت صحبت و با هیچ همنشین ننشست
نه مرغ بر سر من مور نیز خانه گرفت
کسی به راه بت خویش بیش ازین ننشست
چه غم ز دامن آلوده ی منست ترا
که گرد غیر به دامان و آستین ننشست
ز خاک کشته ی زهر فراق سبزه دمید
هنوز یکسر مویت بر انگبین ننشست
گل مراد ز روی تو شمع مجلس چید
که تا نخاست ازو شعله بر زمین ننشست
هزار زهره جبین رام تازیانه ی تست
بدین ظهور بلند اختری بزین ننشست
خراب آن دو لب لعل یار خویشتنم
که هرگز او ز حیا با بتان چین ننشست
خوش آن حریف که هر چند درد درد کشید
گره به گوشه ی ابرو نزد غمین ننشست
حسود بر دل تنگم هزار داغ نهاد
که یکرهش عرق از شرم بر جبین ننشست
به دامن تو چه زیباست قطره های شراب
به برگ لاله و گل شبنم این چنین ننشست
برای صبح وصالت فغانی مهجور
شبی نرفت که تا روز در کمین ننشست