عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی؟
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان؟
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی؟
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش، گم کند جامی؟
چه جای خاک، که بر کوه جرعهیی برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی
تو جام عشق چه دانی، چو شیشه دل باشی؟
تو دام عشق چه دانی، چو مرغ این دامی؟
ز صاف بحر نگویم، اگر کفش بینی
مثال زیبق، بر هیچ کف نیارامی
ملول و تیره شدی، مر صفاش را چه گنه؟
نبات را چه جنایت، چو سرکه آشامی؟
که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی
به من نگر، که درین بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان؟
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی؟
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش، گم کند جامی؟
چه جای خاک، که بر کوه جرعهیی برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی
تو جام عشق چه دانی، چو شیشه دل باشی؟
تو دام عشق چه دانی، چو مرغ این دامی؟
ز صاف بحر نگویم، اگر کفش بینی
مثال زیبق، بر هیچ کف نیارامی
ملول و تیره شدی، مر صفاش را چه گنه؟
نبات را چه جنایت، چو سرکه آشامی؟
که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی
به من نگر، که درین بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
شدم به سوی چه آب، همچو سقایی
برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ زدهست رقیبی که گفت از چه دور
ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهیی و نی رایی
برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ زدهست رقیبی که گفت از چه دور
ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بیآینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشهیی و نی رایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
رسید ترکم، با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزهها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشترییی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزهها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشترییی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
بیا بیا که پشیمان شوی ازین دوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
بیا بیا، که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
بلندتر شده است آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که میرسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بیوجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که میرسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بیوجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
تو نور دیدهٔ جان، یا دو دیدهٔ مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
ازان زمان که چو نی بستهام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقد است عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده ست
هر آنچه آب حیات است، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان، سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان، که بوی برند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفایی
سبوی صورتها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز، شمس دین به حق
دو صد مراد برآری، چنین چو بازآیی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
ازان زمان که چو نی بستهام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقد است عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده ست
هر آنچه آب حیات است، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان، سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان، که بوی برند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفایی
سبوی صورتها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز، شمس دین به حق
دو صد مراد برآری، چنین چو بازآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
شبی که دررسد از عشق، پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۷
اگر تو همره بلبل، ز بهر گلزاری
تو خار را همه گل بین، چو بهر گل، زاری
نمیشناسی، باشد که خار گل باشد
اگر چه میخلدت، عاقبت کند یاری
درون خار گل است و برون خار گل است
به احتیاط نگر، تا سر که میخاری
چه احتیاط؟ مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر، که مرد هشیاری
غلط، تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب، ز شمع تو پروانه را نگه داری؟
خوش است تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمت است ز یار وفا، جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل وی است آن، نه از سبک ساری
به غیر ناز و جفا، هر چه میکند معشوق
مباش ایمن، کان فتنه است و طراری
زبون و دست خوش و عشوه میخوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی، و گر محال آری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حال است
ولیک غیر نبیند، به چشم اغیاری
تو خار را همه گل بین، چو بهر گل، زاری
نمیشناسی، باشد که خار گل باشد
اگر چه میخلدت، عاقبت کند یاری
درون خار گل است و برون خار گل است
به احتیاط نگر، تا سر که میخاری
چه احتیاط؟ مرا عقل و احتیاط نماند
تو احتیاط کن آخر، که مرد هشیاری
غلط، تو هم نتوانی نگاه داشت مرا
عجب، ز شمع تو پروانه را نگه داری؟
خوش است تلخی دارو و سیلی استاد
غنیمت است ز یار وفا، جفاکاری
به دست دلبر اگر عاشقی زبون باشد
ز عشق و عقل وی است آن، نه از سبک ساری
به غیر ناز و جفا، هر چه میکند معشوق
مباش ایمن، کان فتنه است و طراری
زبون و دست خوش و عشوه میخوریم ای عشق
اگر دروغ فروشی، و گر محال آری
دروغ و عشوه و صدق و محال او حال است
ولیک غیر نبیند، به چشم اغیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
حرام گشت ازین پس فغان و غم خواری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بیمثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر میکند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نییی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانهیی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بیمثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر میکند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نییی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانهیی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۳
نگفتمت که تو سلطان خوب رویانی؟
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا، برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس روندأ جانباز، جان شدهست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
چه داند و چه شناسد، نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لکلک بیابانی؟
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانییی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او، چه باد پرانی؟
هزار جان مقدس، بهای جان خسیس
همیدهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزییی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب، مده پریشانی
خموش باش و چو ماهی، در آب رو، پنهان
که دید پشه که او میکند سلیمانی؟
سوار باد هوا گشت، پشهٔ دل من
بهل تو دعوت عامان، چو زاهل عمانی
خمش که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
به جای سبزه تو از خاک، خوب، رویانی
هزار یوسف زیبا، برآید از هر چاه
چو چرخه و رسن حسن را بگردانی
ز بس روندأ جانباز، جان شدهست ارزان
به عهد عشق تو منسوخ شد گران جانی
به پیش عاشق صادق، چه جان، چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
چه داند و چه شناسد، نوای بلبل مست
کلاغ بهمنی و لکلک بیابانی؟
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانییی به بورانی
نه کمتری تو ز پروانه و حبیب از شمع
وگر کمی ز پر او، چه باد پرانی؟
هزار جان مقدس، بهای جان خسیس
همیدهد به کرم یار، اینت ارزانی
سجود کرد تو را آفتاب وقت غروب
ببرد دولت و پیروزییی به پیشانی
کسی که ذوق پریشانی چنین غم یافت
دگر نگوید یا رب، مده پریشانی
خموش باش و چو ماهی، در آب رو، پنهان
که دید پشه که او میکند سلیمانی؟
سوار باد هوا گشت، پشهٔ دل من
بهل تو دعوت عامان، چو زاهل عمانی
خمش که خوان بنهادند، وقت خوردن شد
حریف صرفه برد، گر تمام برخوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۶
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه، میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم، که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی؟
فسون ناله بخوانم، بر اژدهای غمش
که آتش است دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من؟
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم، میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همیروم، ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
ز دردمیدن عشقش، دلم شکست آورد
که عشق را دم تند است و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش، دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی
ز بامداد پگه، میزند یکی رایی
چگونه آه نگویم، که آتشی بفروخت
که از پگه دل من گشت آتش افزایی؟
فسون ناله بخوانم، بر اژدهای غمش
که آتش است دم او و ناله سقایی
عجب که دوش کجا بوده است این دل من؟
که بر رخ دل من هست تازه صفرایی
به سوی جسم چو خاکسترم، میا گستاخ
که زیر اوست یکی آتشی و دریایی
به خوی آتش او من همیروم، ای یار
به حیلهها و به تزویرها و هیهایی
ز دردمیدن عشقش، دلم شکست آورد
که عشق را دم تند است و دل چو سرنایی
به جست و جوی وصالش، دل مراست به عشق
چه آتشین طلبی و چه آهنین پایی
حدیث آتش گویم ز شمس تبریزی
که تا ز تابش نورش رسد به هر جایی