عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
یار شادان رفت و با خود جان ناشادم نبرد
جان رفیقش کردم و چندانکه جان دادم نبرد
بس که در هر ذره پنهان داشتم کوه غمی
خاک گشتم بر سر کوی تو و بادم نبرد
آن قدر تکرار کردم درس مهر دوست را
کین همه نامهربانی کرد و از یادم نبرد
می کنم فریاد و از غیرت نمیدانم زکیست
همچو طفل بی زبان کس ره به فریادم نبرد
بی تو چندانی که بزم آراستم دل وا نشد
هیچ عیشی لذت جور تو از یادم نبرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
مطلب هرکس که بینی مالی و جاهی بود
ترک مال و مطلب دنیا مرا شاهی بود
بخت معذور است گر از حال ما آگاه نیست
خفته را از حال بیداران چه آگاهی بود
می کشد یارم بجرم آن که می خواهی مرا
چون زیم جایی که تقصیرم نکوخواهی بود
شاهد بالا بلندم چون خرامد سوی باغ
سرو اگر پیشش نیارد سجده کوتاهی بود
آب چشمم تا به ماهی رفت و آهم تا به ماه
شاهد سوز درونم ماه تا ماهی بود
گفت در عشقم نه ی یک رنگ پرسیدم چرا
گفت شاهد اشک آل و چهره ی گاهی بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر خاک سر کویش که بر خونم شرف دارد
صبا دارد دریغ از دیده ام حق بر طرف دارد
به ناخن می کند از مشک رویش ماه رخساره
دروغ است این که می گویند بر رخ کلف دارد
بقدر گریه باشد چشم را قیمت بر عاشق
بلی عزت به قدر گوهر خود هر صدف دارد
کسی سرّ نگاهش را به جز چشمش نمی داند
نظر بر هر طرف می افکند چندین طرف دارد
من اندر عشق تو طرفی نبستم ای خوشآن بی دل
که گردین و دل از کف داد و دامانی به کف دارد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا لب های آتشناک آن جانانه می سوزد
که گر بر لب نهد ساغر لب پیمانه می سوزد
دلا این گریه بی حاصل بود چندین چه میریزی
ز بیرون آب کاتش در درون خانه می سوزد
زغیرت گر برم سر شمع را هر لحظه معذورم
تو در بزمی و امشب شمع چون پروانه می سوزد
مبین نقص زن هند و کمال عشق را بنگر
که با نقص زنی خود را چسان مردانه می سوزد
من از بیگانگی های تب خویش از همین داغم
که آن شوخ آشنا را پیش از بیگانه میسوزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تابم بتن از طره ی پیچان تو افتاد
چاکم بدل از چاک گریبان تو افتاد
گویند دلش نرم توان کرد به گریه
کار دلم ای دیده به دامان تو افتاد
گر دیده گستاخ پریشان رخت دید
ز آن است که بر زلف پریشان تو افتاد
چون زخم کهن روز و شب آلوده به خون است
هر چشم که بر ناوک مژگان تو افتاد
ای دل لب او آب حیات است ندانم
چون آتش سوزان شد و در جان تو افتاد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
چو از کنار من آن غمگسار برخیزد
غمی به قصد من از هر کنار برخیزد
هجوم رشک مرا بین که بر گذرگاهش
ز دیده آب زنم تا غبار برخیزد
ز رفتن تو به یاد آورم چو طوفانم
در آرزوی رخت از کنار برخیزد
تو تا جدا شدی از من زمانه سوخت مرا
چنین بود چو گل از پیش خار برخیزد
به بزم غیر از آن جا کنم، که آن بدخو
مرا به بیند و بی اختیار برخیزد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
دل به چنین زلف بندم چین ابرو چون بپاید
زآن که چیزی کان نپاید، دل باو بستن نشاید
گفتمش بنشین زمانی تا مگر سیرت به بینم
گفت چون خورشید بنشیند دگر کی رخ نماید
ای که می گویی شبت را روزی از پی هست، یا رب
روز من از پی نیاید هرچه می آید بیاید
بلبل از بیرحمی گل می کند فریاد و افغان
باغبان کز درد واقف نیست، گوید می سراید
آمدی ممنونم اما گویا، ره کرده گم
گر نه لیلی ره کند کم بر سر مجنون نیاید
گرچه منع از گریه کردی، زخم ها در دل افکندی
گر خدا یک دربه بندد، صد در دیگر گشاید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
دوزم شکاف سینه چو دل جلوه گاه کرد
خود هم به روز رشک نیارم نگاه کرد
دل خو به آه کرده بنوعی که روز وصل
هرچند خواست در دلی گوید آه کرد
ای برق آه، تیرگی از روز ما مبر
روزیست این که چشم سیاهش سیاه کرد
مردم در آرزویت و ترسم که روز حشر
باید زبیم خوی تو ضبط نگاه کرد
گفتم نظر به بندم و از گریه بس کنم
از چاک های سینه خونابه راه کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دیوار و در آلوده به خون جگرم کرد
هجران تو شرمنده دیوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومی ما خواست
زان بیش که شمشیر زند بی خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آمیزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع ندیدم
خون در تن من شعلگی بال و پرم کرد
امروز جفای تو زاندازه برون ست
تأثیر دگر دشمن آه سحرم کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دردا که یار بر سر لطف نهان نماند
نامهربان دو روز به ما مهربان نماند
شرمنده ی سگان ویم، بعد مرگ هم
کز سوز سینه در تن من استخوان نماند
اکنون کشید تیغ که در آستان او
دیگر برای روح شهیدان مکان نماند
از بس به باغ برد صبا عطر بهر گل
خاکم به سر که خاک در آن آستان نماند
او خود به اختیار کی این لطف می نمود
تیرش ز جذبه دل ما در کمان نماند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
هرگز دل شکسته ما شادمان نبود
جور تو بود اگر ستم آسمان نبود
نقش تو در ضمیر نفس چون فرو برم
هرگز نسیم محرم این گلستان نبود
هرجا که بود مرغ دل ما اسیر بود
فرقی میانه قفس و آشیان نبود
شادم که باد خاکم از آن آستانه برد
کاین خاک تیره در خور آن آستان نبود
بردی دل از کنارم و من خوش دلم که دوش
گفتم غم تو با خود و دل در میان نبود
کرد از شکاف سینه دلم، عرض حال خود
تقریر اشتیاق تو کار زبان نبود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
از صبوری لاف زد خون دل ناشا دریز
خار در آرامگاه صبر بی بنیاد ریز
من نخواهم رفت ازین در آتشم در زن بسوز
وز برای امتحان خاکسترم بر باد ریز
مرد دوری نیستی ای دل چو من بسمل شوم
خویشتن را خون کن و در دامن صیاد ریز
مست عشقم لطف را از قهر نتوانم شناخت
خواه جرمم بخش و خواهی ناوک بیداد ریز
ای صبا گر میتوانی پای خسرو نازک است
خار راه عشق را در دیده فرهاد ریز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بحمدالله که در قتلم تعلل کرد گیسویش
به خون من نشد آلوده دیوار و در کویش
شب خود را به زلفش می کنم نسبت وزین غافل
که روزی همچو رویش دارد از پی زلف هندویش
به قصد کشتنم ترکان مژگانش صف اندر صف
به چشمش اقتدا کردند در محراب ابرویش
عجب نبود اگر از جلوه بر چشمم نمک پاشد
به آب دیده پروردم نهال قد دلجویش
به زلفش کی دهم دل گرنه رویش در میان بینم
دل من می برد زلفش به جانب داری رویش
بر یزای دیده اشک و خاک کویش را به حالش کن
که از خونم بسی بهتر بود خاک سر کویش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به پیش آتش آهم زبانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمژگان پربرآور دست و سویش می برد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
یاد آن روزی که یاری چون تو در برداشتم
در نظر خورشید و در کف مشک و عنبر داشتم
ساغر می داشتی در کف به جای تیغ کین
من لب خندان به جای دیده ی ترداشتم
ای که می سوزی دلم دانم که سوزد دامنت
زآن که نگرفتم به دستی کان زدل برداشتم
ناصحا تا چند گویی صبر کن دور از رخش
از برای کی نگه می داشتم گر داشتم
دیدم اندر خواب دامانش بدست خویشتن
از شعف بیدار گشتم دست بر سرداشتم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ما پای در گل از دل دیوانه ی خودیم
ما غرق خون زچشم سیه خانه ی خودیم
گلخن نمود بر سرما اشک ما خراب
پیوسته خود خراب کن خانه ی خودیم
خون جگر خوریم و نگیریم می ز کس
یعنی همیشه مست زپیمانه خودیم
عمری گذشت و شکوه زلفش نشد تمام
در حیرت از درازی افسانه خودیم
عاشق تو را که بیند از آشنایی یست
ما ای حسن به هرزه نه بیگانه خودیم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باورم آید اگر گوید جفا کمتر کنم
ساده لوحم هرچه میگویند من باور کنم
شمع سان خاکستر خود ریختم بر سر چرا
خویش را ممنون گلخن بهر خاکستر کنم
سر نهم بر خاک کوی او ازین پس چون نماند
قدرتی کان خاک را برگیرم و بر سر کنم
بس که لذت یافتم از خارخار عشق او
خار بر سر نهم چون تکیه بر بستر کنم
دوستان گویند فکر دلبر دیگر مکن
کو دل دیگر که فکر دلبر دیگر کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بر سر کوی تو روزی چند جا می خواستیم
از فلک یک حاجت خود را روا می خواستیم
باد بیرون می برد از گلستان گل را مگر
شد نصیب گلستان آن گل که ما می خواستیم
دیر می آرد به مشتاقان نسیم پیرهن
قاصدی چابک تر از باد صبا می خواستیم
در قیامت هم ستم بر ما شهیدان کرده اند
جان به ما دادند و ما جانانه را میخواستیم
دوری از حد رفت می ترسم که بعد از مرگ جان
گم کند گویی که ما انجاش جا می خواستیم
نیست ما را قوت گفتار ورنه وصل یار
با وجود ناامیدی از خدا می خواستیم
از سخندان لب فرو بندم که در ایران نماند
با سخن امروز یک کس آشنا می خواستیم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم