عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
بر آمد جان ز شوق آن دهانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
گریبانم ز دست خود چه دوزی
ه از دست تو بازش می درانم
ز تو می پرسم و می گویم از شوق
سخن می گویم و در می چکانم
چو در گفتار می آری لب خویش
شکر می چینم و جان می فشانم
اگر بویت به من جانی رساند
چه می ترسی یکی را صد رسانم
مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
ترا دانم من این و آن ندانم
کمال از جانستانش رنجه شد گفت
چه می رنجی حق خود می ستانم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
گر تو سر خواهی ز من سر با تو ببارم به چشم
سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
گفته بردار از خاک در ما روی خویش
گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته نظاره رویم به چشم من گذار
چون نوع چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
گفته از دور به شمر عقدهای زلف من
گرچه بی انگشت دشوارست بشمارم به چشم
گفته سر نامه عشقم به خون دل نگار
سازم از مژگان قلم و آن نامه بنگارم به چشم
گفته پایم ببوس و هیچ با مزگان مسای
مردمی چشمی دل مردم نیازارم به چشم
گفته از ما نگه دار آب روی خود کمال
خاک کوی تست آب رو نگه دارم به چشم
سر چه باشد هرچه دارم در نظر آرم به چشم
گفته بردار از خاک در ما روی خویش
گرچه گردست آن نه رو آن گرد بردارم به چشم
گفته نظاره رویم به چشم من گذار
چون نوع چشم دیگری غم نیست بگذارم به چشم
گفته از دور به شمر عقدهای زلف من
گرچه بی انگشت دشوارست بشمارم به چشم
گفته سر نامه عشقم به خون دل نگار
سازم از مژگان قلم و آن نامه بنگارم به چشم
گفته پایم ببوس و هیچ با مزگان مسای
مردمی چشمی دل مردم نیازارم به چشم
گفته از ما نگه دار آب روی خود کمال
خاک کوی تست آب رو نگه دارم به چشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
اگر من از عشق آن دو رخ میرم
ای گل روضه دامنت گیرم
کاشی سازند از گلم مرغی
با کمان ابرونی زند تیرم
دیدم آن رخ بخواب خوش سحری
بخت و روز نکوست تعبیرم
پیش رو ار نشانیم چون زلف
باید اول نهاد زنجیرم
شد سپیدم چو شیر موی و هنوز
بابت طفل چون می و شیرم
حرص پیران فزون بود به بتان
در گذر ای جوان که من پیرم
پیش خط لب گشود و گفت کمال
لطف تحریر بین و تقریرم
ای گل روضه دامنت گیرم
کاشی سازند از گلم مرغی
با کمان ابرونی زند تیرم
دیدم آن رخ بخواب خوش سحری
بخت و روز نکوست تعبیرم
پیش رو ار نشانیم چون زلف
باید اول نهاد زنجیرم
شد سپیدم چو شیر موی و هنوز
بابت طفل چون می و شیرم
حرص پیران فزون بود به بتان
در گذر ای جوان که من پیرم
پیش خط لب گشود و گفت کمال
لطف تحریر بین و تقریرم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ما از نو سخنور جهانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
سوز دل ما چو خط برآری
ما مردم نا نوشته خوانیم
چون نقش دهان تو معماست
ما نیز همه به فکر آنیم
آن آب بقاست بافنیمش
چون بافتنش نمی توانیم
دلهاست کشان و دلکش آن زلف
اینها به کجا کشد ندانیم
زآن گونه سواری که ماراست
اشکی ز پی تو می دوانیم
اگر بود کمال عاشق و رند
والحالة هذه همانیم
صاحب نظریم و نکته دانیم
سوز دل ما چو خط برآری
ما مردم نا نوشته خوانیم
چون نقش دهان تو معماست
ما نیز همه به فکر آنیم
آن آب بقاست بافنیمش
چون بافتنش نمی توانیم
دلهاست کشان و دلکش آن زلف
اینها به کجا کشد ندانیم
زآن گونه سواری که ماراست
اشکی ز پی تو می دوانیم
اگر بود کمال عاشق و رند
والحالة هذه همانیم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
نام آن لب به خط سبز به جانی دیدم
کاغذی بافتم و قند دروه پیچیدم
آن خط از شوق کشیدم من گریان در چشم
حرف حرفش چو قلم گریه کنان بوسیدم
نامه را نیمه به خون سرخ شده و نیمی زرد
نقش آن نام چو بر دیده و رو مالیدم
نقطه آن دهن امکان که ببوسم به خیال
که چو پرگار به گرد تو بس گردیدم
راست ناکرده زبان خواست قلم نام تو برد
بندش از بند جدا کردم و سر ببریدم
دل بگفتا گل از آن دفتر خوبی جزویست
آن چو جزوی ز سخن بود ز دل بشنیدم
تا کی بو نبرد از تو در انفاس کمال
چو گل اوراق جریدة ز صبا پوشیدم
کاغذی بافتم و قند دروه پیچیدم
آن خط از شوق کشیدم من گریان در چشم
حرف حرفش چو قلم گریه کنان بوسیدم
نامه را نیمه به خون سرخ شده و نیمی زرد
نقش آن نام چو بر دیده و رو مالیدم
نقطه آن دهن امکان که ببوسم به خیال
که چو پرگار به گرد تو بس گردیدم
راست ناکرده زبان خواست قلم نام تو برد
بندش از بند جدا کردم و سر ببریدم
دل بگفتا گل از آن دفتر خوبی جزویست
آن چو جزوی ز سخن بود ز دل بشنیدم
تا کی بو نبرد از تو در انفاس کمال
چو گل اوراق جریدة ز صبا پوشیدم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
یک شب نسیم زلفت از حلقه شنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
مشکین نفس برآمد آن دم ز سینه دودم
بیمی ز جان فشانی هیچم نبود چون شمع
آن شب چو آب دیده از سر گذشته بودم
من در لطافت آن گوی ذقن چه گویم
تا دیدمش ربوده از خویش در ربودم
چندانک مهر و کینته با من فزون و کم شد
در صبر و بیقراری کم کردم و فزودم
ساقی مریز جرعه تا محتسب نه بیند
داغ شراب گلگون بر خرقه کبودم
از بانگ چنگ کارم شد صد بریشم افزون
تا سوی باده نوشان در پرده ره نمودم
رفت آنکه بی تو دیگر چشم کمال خسید
آن خواب بود گوئی وقتیه که میغنودم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
چه خوش است از تو بوس بخوشی نیاز کردن
زلب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب از آن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
بسؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید بگدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بیتو
چو قیامت است باید در خلا باز کردن
بسجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس از آن نماز کردن
ز در تو عاشقان را بحرم کجا کشد دل
چو نو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو کئی کمال باری که بساط قرب جوئی
بحد گلیم باید پی خود دراز کردن
زلب تو وعده دادن پس وعده ناز کردن
من دل سیه چو خالت نکنم شکیب از آن لب
ز شکر کجا تواند مگس احتراز کردن
بسؤال بوسه از ما چه کنی به خواب چشمان
در منعمان نشاید بگدا فراز کردن
رخ خوب باز بگشا که قیامت است بیتو
چو قیامت است باید در خلا باز کردن
بسجود سوی قبله بنهم خیال رویت
که حضور باید اول پس از آن نماز کردن
ز در تو عاشقان را بحرم کجا کشد دل
چو نو کعبه ای چه حاجت هوس حجاز کردن
تو کئی کمال باری که بساط قرب جوئی
بحد گلیم باید پی خود دراز کردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
توش کن خواجه على رغم صراحی شکنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
بادی تلخ به یاد لب شیرین دهنان
بطلب بافت نشانه از لب شیرین فرهاد
ره سوى لعل نبردند به جز کوه کنان
خاک بر فرق کسانی که زر و سیم به خاک
باز بردند و نخوردند به سیمین دقنان
دوش رفتم به چمن از هوس بلبل و گل
این یکی جامه دران دیدم و آن نعره زنان
گفتم این چیست بگفتند که آن قوم که پار
می رسیدند درین روضه بهم جلوه کنان
همه را خاک بفرسود کنون نوبت ماست
حال شمشاد قدان بنگر و نازک بدنان
بلبل این گفت و دگر گفت که می توش کمال
فصل گلریز و به مطرب بگذار این سخنان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
ای با لب شیرین سخنت تلخ فتاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
شد در همه خلق از نمکت شور زیاده
ابروت کمان بر من بیچاره کشیده
چشمانت کمین بر دل خونخواره گشاده
از نوع بشر چون بشرت دیده ندیده
از جنس پری چون تو پریزاد نزاده
در باغ هی سرو به امید قبولی
در خدمت بالای نو برپای ستاده
را عشاق سر کوی تو بر باد لبانت
مستند چو چشمان تو بی زحمت باده
از پیش کمال ار چه گذشتی تو سواره
دل در پی قدت شده چون سرو پیاده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۸
تب چرا درد سر آورد بنازک بدمی
که چو گل تاب نیاورد به جز پیرهنی
بر تن نازک او همچو عرق لرزانست
هر کجا هست تر و تازه گلی در چمنی
شکرش دارد و بادام زیان پنداری
چشم نگشاید از آن روی و نگوید سخنی
دیدن نبض اشارت به مسیحا کردند
گفت حیف است چنان دست بدست چو منی
از پی رگ زدن از کار بفصاد افتد
نیست استاد تر از غمزة او نیش زنی
بفدای تن رنجور نو و جان تو باد
هر کرا هست در ایام تو جانی و تنی
صحت جان و تنت چون به دعا خواست کمال
بود آمین به زبان آمده در هر دهنی
که چو گل تاب نیاورد به جز پیرهنی
بر تن نازک او همچو عرق لرزانست
هر کجا هست تر و تازه گلی در چمنی
شکرش دارد و بادام زیان پنداری
چشم نگشاید از آن روی و نگوید سخنی
دیدن نبض اشارت به مسیحا کردند
گفت حیف است چنان دست بدست چو منی
از پی رگ زدن از کار بفصاد افتد
نیست استاد تر از غمزة او نیش زنی
بفدای تن رنجور نو و جان تو باد
هر کرا هست در ایام تو جانی و تنی
صحت جان و تنت چون به دعا خواست کمال
بود آمین به زبان آمده در هر دهنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
سری دارم ز سودای تو سر مست
زمین را پای بوست میدهد دست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که با چشم تو آن را نسبتی هست
ز دل بویی ندارد هر که جانش
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
نپندارم که جز پیش دهانت
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
نشانی زاب حیوان در جهان هست
همی زد سرو لاف از سر بلندی
به زیر سایه زلف تو بنشست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
چو بالای بلندت دید بشکست
زمین را پای بوست میدهد دست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که با چشم تو آن را نسبتی هست
ز دل بویی ندارد هر که جانش
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
نپندارم که جز پیش دهانت
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
نشانی زاب حیوان در جهان هست
همی زد سرو لاف از سر بلندی
به زیر سایه زلف تو بنشست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
چو بالای بلندت دید بشکست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نی بی نوا ز شکر به نوا شکرفشان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد
منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت
بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد
تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد
غم و درد بیش دارد نفسش حیات ازان شد
دل و جان چو نیست نیر اعجب است این که دارد
خبری ز حال دل ها که انیس عاشقان شد
به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده
چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد
نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم
به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد
چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری
زدیار تن زمانی به جوار آشیان شد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ماه رویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
خامی که بدین صورت در کار نمی آید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری
گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمی دانم شیرینتر ازین کاری
در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری
زان روز همی ترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری
چشم تو همی ریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمی گردد از بیم تو عیتاری
در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری
زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری
یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
ای چشم ملامتگر بنگر به رخش باری
خامی که بدین صورت در کار نمی آید
او را نتوان گفتن جز صورت دیواری
گرد شکرت گردم کز وی مگسی رانم
انصاف نمی دانم شیرینتر ازین کاری
در عهد لبت شاید کز بهر شکر آید
از مصر بدین جانب هر روز خریداری
زان روز همی ترسم کز خانه برون آیی
صد فتنه پدید آید بر هر سر بازاری
چشم تو همی ریزد خون دل ما لیکن
در شهر نمی گردد از بیم تو عیتاری
در کوی تو یک ساعت از شب نتوان خفتن
کز هر طرفی آید فریاد گرفتاری
زین عاشق سرگردان از کبر مگردان سر
کز کالبد خاکی جان را نبود عاری
یک عشوه شیرین است امید همام از تو
چون یار خودت خوانم یک بار بگو آری
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶