عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
حلقه بر در میزند هر دم خیال روی دوست
گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست
صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب
زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست
دل که چون گریست در میدان عشق آشفته حال
گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سوست
لان یکرنگی مزن با دوست هر ساعت کمال
تا چو گل بیرون نیائی خرم و خندان ز پوست
گوش دار این حلقه را ای دل گرت سودای اوست
صبحگاهی می گرفتم عقد گیسویش به خواب
زان زمان دست خیالم تا به اکنون مشگ بوست
دل که چون گریست در میدان عشق آشفته حال
گر به چوگان نسبت زلفش کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سوست
لان یکرنگی مزن با دوست هر ساعت کمال
تا چو گل بیرون نیائی خرم و خندان ز پوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
درد تو زمان زمان فزون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
وین سوز درون ز حد برون است
عقل از هوس تو بی قرار است
دل در طلب تو بی سکون است
با عشق نر هوشمندی ما
آثار و علامت جنون است
در دست تو دل که خوانیش قلب
خالیست سیه اگر نه خون است
تا جان ز نو بافت بر سخن دست
در دست سخن زبان زبون است
قاف قد و نون ابروانت
برتر ز تبارک است و نون است
تا از تو کمال حکمت آموخت
در حکمت عشق ذوقنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
عشق ورزیدن به جان نازنینان نازک است
خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است
ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من
زندگانی خواهی ار کردن بدین سان نازک است
یکدم بگذر ز عین مردمی بر چشم من
زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
گل ندارد پیش سرو سیم برهم نازکی
گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
رسم خوبان جهان عاشق کشی باشد کمال
کارهر مسکین که عاشق شد بر ایشان نازک است
خامه این بیچاره را خود که جانان نازک است
ناز کیها مینماید آن میان یعنی به من
زندگانی خواهی ار کردن بدین سان نازک است
یکدم بگذر ز عین مردمی بر چشم من
زانکه بر آب روان سرو خرامان نازک است
گل ندارد پیش سرو سیم برهم نازکی
گر چه می گویند گل را کز گیاهان نازک است
رسم خوبان جهان عاشق کشی باشد کمال
کارهر مسکین که عاشق شد بر ایشان نازک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
چشمش را عقل و مبه و جان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
این دزد هزار کاروان زد
هر نیر بلا که سوی دلها
از غمزه کشید بر نشان زد
خاک در او چو دیده دریافت
اشک آمد و سر بر آستان زد
مه کرد شبی طواف آن گوی
صد چرخ دگر به ذوق آن زد
در پوزه دستبوس کردم
دستم بگرفت و بر دهان زد
شد خسته ز لطف آن بناگوش
هرگه در گوش او برآنه زد
در شد سخن کمال و زد لاف
لاف از سخن چو در توان زد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
چو آن شاخ گل از بستان بر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
چنان پر شد زچشمت چشم نرگس
بازار س که آب خجلتش از سر بر آمد
زدی لاف نهال گل به آن سرو
گل تو یک ورق زآن دفتر آمد
فرو رفتم به حیرت زآن رخ و زلف
که چون از لاله سبزه بر سر آمد
چوبستان پر شد از بوی خوش او
دگر بوی گل آنجا کمتر آمد
کمال آن به کز او بابی نسیمی
که از صد بوی گل آن خوشتر آمد
زهر شاخی گلی از پا درآمد
چنان پر شد زچشمت چشم نرگس
بازار س که آب خجلتش از سر بر آمد
زدی لاف نهال گل به آن سرو
گل تو یک ورق زآن دفتر آمد
فرو رفتم به حیرت زآن رخ و زلف
که چون از لاله سبزه بر سر آمد
چوبستان پر شد از بوی خوش او
دگر بوی گل آنجا کمتر آمد
کمال آن به کز او بابی نسیمی
که از صد بوی گل آن خوشتر آمد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
خط تر گرد لبه عمدا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
کی نسبت کند چشمت به نرگس
که هیچش دیده بینا نباشد
بخوبی گرچه به بالا نشین است
به بالای تواش بالا نباشد
به تیغم گر بزن دشمن که از دوست
سر بریدنم مطلع نباشد
خیالش جز به چشم من مجوئید
که این در در همه دریا نباشد
اگر از دیده ناپیدا بود تیر
از آن باشد که جان پیدا نباشد
کمال خسته را امروز دریاب
که صبرش از تو تا فردا نباشد
چو دودی هست بی حلوا نباشد
کی نسبت کند چشمت به نرگس
که هیچش دیده بینا نباشد
بخوبی گرچه به بالا نشین است
به بالای تواش بالا نباشد
به تیغم گر بزن دشمن که از دوست
سر بریدنم مطلع نباشد
خیالش جز به چشم من مجوئید
که این در در همه دریا نباشد
اگر از دیده ناپیدا بود تیر
از آن باشد که جان پیدا نباشد
کمال خسته را امروز دریاب
که صبرش از تو تا فردا نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
سرو سهی در بوستان چندانکه بالا می کشد
پیش قد و بالای او از سرکشی پا می کشد
گر دوستانرا می کشد خاطر به باغ و بوستان
هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می کشد
پیش رخ تو می کشد خط دانه دلهای ما
چندین هزاران دانه را موری بتنها می کشد
ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط
بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می کشد
از موج اشک ار بنگری بگذشته دود سینه ها
دانی کزان به آه ما سر بر ثریا میکشد
شرمنده ایم از ناصح مشفق که در اصلاح ما
هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می کشد
زان غمزه هر تیری که دل آرد بدست از وی کشم
مسکین کمال از دست دل دایم ازینها می کشد
پیش قد و بالای او از سرکشی پا می کشد
گر دوستانرا می کشد خاطر به باغ و بوستان
هرجا که باشد بوی تو ما را دل آنجا می کشد
پیش رخ تو می کشد خط دانه دلهای ما
چندین هزاران دانه را موری بتنها می کشد
ننوشت کس در مکتبی بالاتر از باقوت خط
بالای با قوت او خطی بنگر چه زیبا می کشد
از موج اشک ار بنگری بگذشته دود سینه ها
دانی کزان به آه ما سر بر ثریا میکشد
شرمنده ایم از ناصح مشفق که در اصلاح ما
هم زحمت خود می دهد هم زحمت ما می کشد
زان غمزه هر تیری که دل آرد بدست از وی کشم
مسکین کمال از دست دل دایم ازینها می کشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
لب ار اینست و گفتار این شکر باری چه می گوید
اگر خورشید رخساره این قمر باری چه می گوید
بعد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن
وجودی بر میان او کمر باری چه می گوید
اگر گل پیش نرگس زد برویش لاق یکرنگی
به چشم مست تو آن بی بصر باری چه می گوید
گرفتم خود که نشنید آن ستمگر درد پنهانم
بزاری شب و آه سحر باری چه می گوید
گرفتم کآن درخت گل به خود ندهد مرا باری
گر از دور افکنم بر وی نظر باری چه می گوید
بطنز ار گفت خواهم کرد از عاشق کشی نوبه
رقیب شوم با ما این خبر باری چه می گوید
عدو گفتی به عقل و هوش نتوان شد کمال آنجا
چورقت این از تن آن از سر دگر باری چه می گوید
اگر خورشید رخساره این قمر باری چه می گوید
بعد دقت شناسی عقل نتوانست هم بستن
وجودی بر میان او کمر باری چه می گوید
اگر گل پیش نرگس زد برویش لاق یکرنگی
به چشم مست تو آن بی بصر باری چه می گوید
گرفتم خود که نشنید آن ستمگر درد پنهانم
بزاری شب و آه سحر باری چه می گوید
گرفتم کآن درخت گل به خود ندهد مرا باری
گر از دور افکنم بر وی نظر باری چه می گوید
بطنز ار گفت خواهم کرد از عاشق کشی نوبه
رقیب شوم با ما این خبر باری چه می گوید
عدو گفتی به عقل و هوش نتوان شد کمال آنجا
چورقت این از تن آن از سر دگر باری چه می گوید
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
مردم از تیر بلابت امتحانم میکنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم میکنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم میکنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم میکنی
از تجلیهای نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم میکنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم میکنی
هر زمان بر ناوک جوری نشانم میکنی
من که هرگز مرغ امیدم نزد بال و پری
با چه تقصیری برون از آشیانم میکنی
چون مرا بر درگه لطف نمودی آشنا
پس چرا بر این در و آن در روانم میکنی
با همه بخشایش و احسان خود جانا چرا
زیر بار منت خلق جهانم میکنی
از تجلیهای نور طور دورم ساخته
همنشین با شعله برق یمانم میکنی
گاه گویا گاه (صامت) گاه شیدا گاه رند
گه گهی گریان و گاهی شادمانم میکنی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
نور چشمی بر صاحب نظری می آید
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آید
کره شیرین دهن ما خبر بار عزیز
که ز مصر دگر اینک شکری می آید
هر یکی را ز طرب پای فرو رفت بگنج
که بدست من مفلس گهری می آید
می نشیند ز حد در دل من پیکانی
او هر خدنگی که ازو بر جگری می آید
باد هر گرد که می آرد از آن خاک قدم
چشم دارید که کحل بصری می آید
چون ستاره بدر آنید به استقبالش
کز ره دور می از سفری می آید
گر رود جان تو از پیش میندیش کمال
می رود جان و ز جان دوستری می آید
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آید
کره شیرین دهن ما خبر بار عزیز
که ز مصر دگر اینک شکری می آید
هر یکی را ز طرب پای فرو رفت بگنج
که بدست من مفلس گهری می آید
می نشیند ز حد در دل من پیکانی
او هر خدنگی که ازو بر جگری می آید
باد هر گرد که می آرد از آن خاک قدم
چشم دارید که کحل بصری می آید
چون ستاره بدر آنید به استقبالش
کز ره دور می از سفری می آید
گر رود جان تو از پیش میندیش کمال
می رود جان و ز جان دوستری می آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
بار ما سرو بلند است بگوئیم بلند
پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند
دامنش دیر بدستم فته و حلقه زلف
نتوان زود گرفت آهوی مشکین بکمند
تیرهای دگرش بر دل اگر آید حیف
آنچه خاکیست چرا بر من خاکی نفکند
بعد ازین کآتش دل سینه پروانه بسوخت
شمع خواهی به هلاکش بگری خواه بخند
دل صد پاره بمرهم نشود چاره پذیر
جامه نازک چو شکستند نگیرد پیوند
گفته کار دلت بسته از آن زلف دوتاست
کار تست این همه بر زلف دلاویز مبند
گر بجویند بعد قرن نیابند کمال
بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند
پست گفتن سخن از بیم رقیبان تا چند
دامنش دیر بدستم فته و حلقه زلف
نتوان زود گرفت آهوی مشکین بکمند
تیرهای دگرش بر دل اگر آید حیف
آنچه خاکیست چرا بر من خاکی نفکند
بعد ازین کآتش دل سینه پروانه بسوخت
شمع خواهی به هلاکش بگری خواه بخند
دل صد پاره بمرهم نشود چاره پذیر
جامه نازک چو شکستند نگیرد پیوند
گفته کار دلت بسته از آن زلف دوتاست
کار تست این همه بر زلف دلاویز مبند
گر بجویند بعد قرن نیابند کمال
بلبلی چون تو خوش الحان به چمنهای خجند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
بر سر کوی تو گر بودی مرا راه گذر
گاه میرفتم به دیده، گاه میرفتم به سر
مرغ اگر از نالهی شبهای من میکرد خواب
تا روم پیش تو میدزدیدم از وی بال و پر
در کتاب طالع ما دیده بود اخترشناس
از سر زلفت بسی تشویش در دور قمر
گر بری از ما رقیبا تحفهای پیش حبیب
محبتی داریم خوش برخیز و زحمت را ببر
حال دل از باد پرسیدم ندارد آگهی
کز نسیم زلف تو من مستم و او بیخبر
همچنان از شوق آن لب خون بگریم پیش جام
گر صراحی سازد از خاک وجودم کوزهگر
گر به یاد روی او نوشی می روشن کمال
چون قدح گیری به کف افکن نظر بر ماه و خور
گاه میرفتم به دیده، گاه میرفتم به سر
مرغ اگر از نالهی شبهای من میکرد خواب
تا روم پیش تو میدزدیدم از وی بال و پر
در کتاب طالع ما دیده بود اخترشناس
از سر زلفت بسی تشویش در دور قمر
گر بری از ما رقیبا تحفهای پیش حبیب
محبتی داریم خوش برخیز و زحمت را ببر
حال دل از باد پرسیدم ندارد آگهی
کز نسیم زلف تو من مستم و او بیخبر
همچنان از شوق آن لب خون بگریم پیش جام
گر صراحی سازد از خاک وجودم کوزهگر
گر به یاد روی او نوشی می روشن کمال
چون قدح گیری به کف افکن نظر بر ماه و خور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
مرا گونی بمیر از من چه تقصیر
ز چندان دلبری یک ناز کم گیر
خوشا خلونگه زلفت به دستم
خوش آید خلوت عشرت به زنجیر
سگم خواندی ز سگ باری چه آید
که از وی باد می آری به تحقیر
نصیحت کرد عقلم دل چه خوش گفت
بدان ای روستائی جای تذکیر
به هر تیری که خواهی دوخت چشمم
من اول چشم میدوزم بدان تیر
بمیرم با لب پر خنده فی الحال
چو شمع ار گوئیم در پیش من میر
اگر میرد کمال از عشق آن روی
به روح پاک او خوانید تکبیر
ز چندان دلبری یک ناز کم گیر
خوشا خلونگه زلفت به دستم
خوش آید خلوت عشرت به زنجیر
سگم خواندی ز سگ باری چه آید
که از وی باد می آری به تحقیر
نصیحت کرد عقلم دل چه خوش گفت
بدان ای روستائی جای تذکیر
به هر تیری که خواهی دوخت چشمم
من اول چشم میدوزم بدان تیر
بمیرم با لب پر خنده فی الحال
چو شمع ار گوئیم در پیش من میر
اگر میرد کمال از عشق آن روی
به روح پاک او خوانید تکبیر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نیست کس را به حسن روی تو قیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لیت چشم را مضایقه چیست
م ت کی دیده به نقل بخیل
می کشد سر ز خاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکند با هزار جر ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خوبها پیش خورد کرد فتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
چه توان گفت روشن است دلیل
با لیت چشم را مضایقه چیست
م ت کی دیده به نقل بخیل
می کشد سر ز خاک پای تو زلف
راست است این سخن که کل طویل
دل سنگین تو به جانب مهر
نکند با هزار جر ثقیل
غم تو خوردم آنگهی کشتی
خوبها پیش خورد کرد فتیل
دین و دنیا فشاند بر تو کمال
که همین داشت از کثیر و قلیل
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
بیوی خویش گردان زنده بازم
همی کش ساعتی دیگر بنازم
به شمع امشب مگر دل همزبانست
که او می سوزد و من میگدازم
سر زلفت مرا عمر دراز ست
خداوندا بده عمر درازم
اگر کردم نظر بازی به رویت
به حمدالله که باری پاکبازم
به چشمم کی پر مرغی که تا باز
بیارد نامه از سوی تو بازم
کمال خسته گفتی چاکر ماست
بدین اقبال دایم سرفرازم
همی کش ساعتی دیگر بنازم
به شمع امشب مگر دل همزبانست
که او می سوزد و من میگدازم
سر زلفت مرا عمر دراز ست
خداوندا بده عمر درازم
اگر کردم نظر بازی به رویت
به حمدالله که باری پاکبازم
به چشمم کی پر مرغی که تا باز
بیارد نامه از سوی تو بازم
کمال خسته گفتی چاکر ماست
بدین اقبال دایم سرفرازم