عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
رخ برون از پس نقاب مده
بیش ازین شرم آفتاب مده
خواب خرگوش اگر دهی مارا
جز ازان چشم نیم خواب مده
تشنگان وصال را چو دهی
بجز از راه دیده آب مده
چیست عشوه بهر یکی بوسه
نه خدائی تو؟ کم عذاب مده
دل بصد دوستی ز من بستان
پس سلام مرا جواب مده
با حریفان خویش خوش بنشین
بار ما خود بهیچ باب مده
ما بجان بوسه همی خواهیم
گر نبینی همی صواب مده
بیش ازین شرم آفتاب مده
خواب خرگوش اگر دهی مارا
جز ازان چشم نیم خواب مده
تشنگان وصال را چو دهی
بجز از راه دیده آب مده
چیست عشوه بهر یکی بوسه
نه خدائی تو؟ کم عذاب مده
دل بصد دوستی ز من بستان
پس سلام مرا جواب مده
با حریفان خویش خوش بنشین
بار ما خود بهیچ باب مده
ما بجان بوسه همی خواهیم
گر نبینی همی صواب مده
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
بامدادان بگاه خواب زده
آمد آن دلبر شراب زده
لب شیرین بخنده بگشاده
سر زلفین را بتاب زده
سنبل زلف حلقه حلقه شده
نرگس نیم مست خواب زده
چون مرادید زاشک دیده چنان
خیمه اندر میان آب زده
گفتم ای در وفا نموده درنگ
وی بخون رهی شتاب زده
چند باشیم در فراق رخت
بر رخ از دیده خون ناب زده
چند تابی تن ضعیف شده
چند سوزی دل غذاب زده
برخی ساعتی که بنشستیم
من خجل گشته او عتاب زده
آمد آن دلبر شراب زده
لب شیرین بخنده بگشاده
سر زلفین را بتاب زده
سنبل زلف حلقه حلقه شده
نرگس نیم مست خواب زده
چون مرادید زاشک دیده چنان
خیمه اندر میان آب زده
گفتم ای در وفا نموده درنگ
وی بخون رهی شتاب زده
چند باشیم در فراق رخت
بر رخ از دیده خون ناب زده
چند تابی تن ضعیف شده
چند سوزی دل غذاب زده
برخی ساعتی که بنشستیم
من خجل گشته او عتاب زده
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
زهی روی تو خار گل نهاده
قد تو کو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشک چشم من خیزد تف دل
کسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
به پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده
قد تو کو شمال سرو داده
مهت چون آفتاب افتاده در پای
به سر چون سایه پیشت ایستاده
ز بهر عشوه ما وعده تو
دری ز امروز بر فردا گشاده
ز اشک چشم من خیزد تف دل
کسی دید آتشی از آب زاده؟
ز شرم روی چون ماهت مه چرخ
شود هر مه دو شب از خود پیاده
به پیش روی خوبت چیست خورشید
چراغی در ره بادی نهاده
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زهی زلف تو خم درخم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها بر هم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو درچین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محکم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
تو را خود کم بود این غم گرفته
غم عشق تو در عالم گرفته
لبت در بوسه دادن گاه خلوت
طریق عیسی مریم گرفته
سر زلفت چو انگشت محاسب
شمار حلقه ها بر هم گرفته
ز رشک زلف پرچین تو درچین
بتان چین همه ماتم گرفته
من از عشق تو چون بگریزم ای جان
غم تو دامنم محکم گرفته
همه عالم غم عشق تو بگرفت
تو را خود کم بود این غم گرفته
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چه باشد اگر با همه دوستگاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
مرا گوئی ای خسته چون میگذاری
نه با تو وصالی نه از تو سلامی
به نام ایزد الحق چه فرخنده یاری
گهی نوش صرفی گهی زهر نابی
تو معشوقه نی مردم روزگاری
مرا دوست خوانی پسم بار ندهی
زهی دوستداری زهی حق گذاری
بسی جهد کردم که بگذاری این خو
چو سودی نمیداشت هم سازگاری
چو گویم که بوسی تو گوئی که جانی
بده بوس و بستان بدین جان چه داری
به من بازده این دل ریش و رستیم
تو از این تقاضا من از خواستاری
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
توبه که بعد ازین نبرم نام عاشقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
ور عشق زاهدیست کنون ما وفاسقی
تا کی کشم جفا که نه هجران و نه وصال
تاکی خورم قفا که نه عشق و نه عاشقی
از تو نه رقعه نه سلامی نه بخششی
انصاف گفت باید یار موافقی
بازم مده جوابی و آنگه چو بینیم
گوئی چرا نباشم زین هم منافقی
صد بار وعده دادی و کردی همه دروغ
صبحی به روی روشن لیکن نه صادقی
ای دیده خون گری که بدین شغل درخوری
وی دل تو صبر کن که بدین کار لایقی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سر ما نیستت فسانه مگوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
حسنی چو دعا به سر فرازی
زلفی چو قضا به دست یازی
طبع رخ اوست دل ربودن
رسم لب اوست دلنوازی
زنگی دو زلف کافر او
دل می ببرد به ترکتازی
وان ناوک چشم نیم مستش
جان می بخلد به تیر غازی
ای زلف و رخت چو صبح و چون مشک
در پرده دریدن و غمازی
خورشید ننازد از خجالت
شاید تو به حسن خود بنازی
عشق تو به جان همی کند قصد
جان بازی باشد این نه بازی
چون با تو حدیث بوسه گویم
خود را عجمی همی چه سازی
دل باز ده ارنه بوسه بفرست
نه ترکیست این سخن نه تازی
زلفی چو قضا به دست یازی
طبع رخ اوست دل ربودن
رسم لب اوست دلنوازی
زنگی دو زلف کافر او
دل می ببرد به ترکتازی
وان ناوک چشم نیم مستش
جان می بخلد به تیر غازی
ای زلف و رخت چو صبح و چون مشک
در پرده دریدن و غمازی
خورشید ننازد از خجالت
شاید تو به حسن خود بنازی
عشق تو به جان همی کند قصد
جان بازی باشد این نه بازی
چون با تو حدیث بوسه گویم
خود را عجمی همی چه سازی
دل باز ده ارنه بوسه بفرست
نه ترکیست این سخن نه تازی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
دلبرا چشم من از اشک چو دریاچه کنی
وز من دلشده بی جرم تبرا چه کنی
خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
این همه قصد به خون ریختن ما چه کنی
گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
زلف را بازگره بر زده تا چه کنی
گر به جان از تو یکی بوسه بخواهم تنها
بدهی بی جگری؟ یا ندهی تا چه کنی
گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر
آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی
چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی
وز من دلشده بی جرم تبرا چه کنی
خون ما خود غم هجرت زره دید، بریخت
این همه قصد به خون ریختن ما چه کنی
گرد مه مشگ کشیدی و دلم بربودی
زلف را بازگره بر زده تا چه کنی
گر به جان از تو یکی بوسه بخواهم تنها
بدهی بی جگری؟ یا ندهی تا چه کنی
گفتی از من چه جفا دیه اندر همه عمر
آنچه پوشیده نمیماند پیدا چه کنی
چون تو میدانی و من دانم گفتن بچه کار
خویشتن را و مرا بیهده رسوا چه کنی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دست من اگر همچو دلم تنگ نبودی
جز درسر آنزلف شبه رنگ نبودی
زان تنگ شکرجانم بی بهره نماندی
گرخوی تو همچون دهنت تنگ نبودی
گفتی خجلم زان بر تو کمترک آیم
باشد چه خوش این عذر اگر لنگ نبودی
بس دورفتادیم ازان روی چو ماهت
ور رای تو بودی غم فرسنگ نبودی
گویند که در صلح دهی بوسه بر آن لب
گردوست رها کردی خود جنگ نبودی
جز درسر آنزلف شبه رنگ نبودی
زان تنگ شکرجانم بی بهره نماندی
گرخوی تو همچون دهنت تنگ نبودی
گفتی خجلم زان بر تو کمترک آیم
باشد چه خوش این عذر اگر لنگ نبودی
بس دورفتادیم ازان روی چو ماهت
ور رای تو بودی غم فرسنگ نبودی
گویند که در صلح دهی بوسه بر آن لب
گردوست رها کردی خود جنگ نبودی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیدی که عاقبت سر آن هم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
آخر چه کرده ام که شکایت همیکنی
وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب
من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی
تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور
تو کار دوستان بعنایت همیکنی
کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی
گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همیکنی
تا چند گوئیم که من آن توام بصبر
یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی
وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب
من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی
تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور
تو کار دوستان بعنایت همیکنی
کردی بکام دشمنم و دوست هم نئی
وین طرفه تر که هم تو شکایت همیکنی
گفتی که ازتو در همه عالم علم شدم
آن نیز از زبان روایت همیکنی
تا چند گوئیم که من آن توام بصبر
یک بوسه کو بنقد؟ حکایت همیکنی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زهی بیوفا خود نگوئی کجائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
اگر هرگزم خود نبینی نیائی
ندانستم از تو من این زود سیری
نبردم گمان بر تو این بیوفائی
اگر چند ترکان همه تنگ چشمند
نگوئی بدین تنگ چشمی چرائی
چه شیرین غلامی چه شایسته ترکی
چه زیبا نگاری چه خوش دلربائی
بشیرین لبت تازد ار آن سیه زلف
چه ترکی که با هندوئی بر نیائی
دل و جان بیک بوسه از من خریدست
تو بازار دیدی بدین ناروائی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
مرحبا شادا زهی ای مه درآی
از کجا پرسیم بسم الله در آی
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت زیبا گشته خه خه درآی
روزها شد تا ندیدستم رخت
ساعتی بنشین بپا از ره درآی
این چه بدعهدیست آخر ای نگار
شرم از ما میکن و یک ره درآی
از سر دل دوستی گستاخ وار
بی تکلف ار در خرگه درآی
چند نوبت وعده ام دادی بهیچ
مردمی کن یکشب از ناگه درآی
ور تو می نتوانی آمد هر شبی
من بسازم هرمهی ایمه درآی
از کجا پرسیم بسم الله در آی
چشم بد از روی خوبت دور باد
سخت زیبا گشته خه خه درآی
روزها شد تا ندیدستم رخت
ساعتی بنشین بپا از ره درآی
این چه بدعهدیست آخر ای نگار
شرم از ما میکن و یک ره درآی
از سر دل دوستی گستاخ وار
بی تکلف ار در خرگه درآی
چند نوبت وعده ام دادی بهیچ
مردمی کن یکشب از ناگه درآی
ور تو می نتوانی آمد هر شبی
من بسازم هرمهی ایمه درآی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
اگر درد دلم را چاره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰