عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد
شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد
روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما
ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد
یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال
از کوچه تو مست و خرابم نمی برد
ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی
در خلوت وفا ز چه بابم نمی برد
آوخ که رفت عمر گرامی ز دست ما
در سر هوای عهد شبابم نمی برد
از آتش فراق تو کاندر جهان فتاد
شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد
شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد
روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما
ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد
یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال
از کوچه تو مست و خرابم نمی برد
ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی
در خلوت وفا ز چه بابم نمی برد
آوخ که رفت عمر گرامی ز دست ما
در سر هوای عهد شبابم نمی برد
از آتش فراق تو کاندر جهان فتاد
شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
طبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد
امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد
بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم
عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد
چنین که من اثر وصل او همی بینم
به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد
گرفت دامن وصلش به صد امید دلم
یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد
اگرچه هست بلای دل من آن بالا
دل ضعیف به ترک بلا نخواهد کرد
به درد هجر گرفتارم آن صنم زین بیش
مگر به درد و غمم مبتلا نخواهد کرد
مرا چو جان جهان و جهان جانست او
یقین که جان ز جهانی جدا نخواهد کرد
امید ما ز لب خود روا نخواهد کرد
بسی امید مرا داد بر وفا چه کنم
عجب گر آن بت سرکش جفا نخواهد کرد
چنین که من اثر وصل او همی بینم
به قول خویش همانا وفا نخواهد کرد
گرفت دامن وصلش به صد امید دلم
یقین که دست طلب زو رها نخواهد کرد
اگرچه هست بلای دل من آن بالا
دل ضعیف به ترک بلا نخواهد کرد
به درد هجر گرفتارم آن صنم زین بیش
مگر به درد و غمم مبتلا نخواهد کرد
مرا چو جان جهان و جهان جانست او
یقین که جان ز جهانی جدا نخواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
سحرگهان سوی بستان گذار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
تفرّجی به جهان در بهار باید کرد
نظر به قدرت بیچون وی چگونه به جان
به چشم هوش در این لاله زار باید کرد
که گل ز خار برآورد و لاله را از خاک
نظر به صانع پروردگار باید کرد
صبور باش به دردش دلا و دم درکش
نظر به حالت این روزگار باید کرد
نگار چون که به دستم نیامد از هجران
رخم به خون دو دیده نگار باید کرد
چو صبح وصل تو بر ما نمی شود طالع
شب فراق تو تا کی شمار باید کرد
مگر که نوبت وصلش به ما رسد هیهات
گذشت عمر و هنوز انتظار باید کرد
به دامن تو چو دستم نمی رسد چکنم
دل حزین به دعا اختصار باید کرد
چو چشم مست تو گشتیم بی خبر جانا
کزان دو لعل تو دفع خمار باید کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مسکین دلم به کوی غمت تا گذار کرد
بسیار با خیال رخت کارزار کرد
تا دیده دید ماه جمال تو هر شبی
از دست جور عشق تو دستم نگار کرد
تا با گل رخ تو گرفتست انس دل
بس ناله در فراق رخت چون هزار کرد
حور و قصور بر دل ما عرضه کرده اند
از آن میانه کوی تو را اختیار کرد
از شدّت فراق تو ای نور دیده ام
در دیده بین که روی جهان لاله زار کرد
نگشود هیچ کار من از انتظار دوست
چون خاک راه دوست مرا خاکسار کرد
لاف از وفا و عهد تو بسیار می زنم
پیش رقیب باز مرا شرمسار کرد
بسیار با خیال رخت کارزار کرد
تا دیده دید ماه جمال تو هر شبی
از دست جور عشق تو دستم نگار کرد
تا با گل رخ تو گرفتست انس دل
بس ناله در فراق رخت چون هزار کرد
حور و قصور بر دل ما عرضه کرده اند
از آن میانه کوی تو را اختیار کرد
از شدّت فراق تو ای نور دیده ام
در دیده بین که روی جهان لاله زار کرد
نگشود هیچ کار من از انتظار دوست
چون خاک راه دوست مرا خاکسار کرد
لاف از وفا و عهد تو بسیار می زنم
پیش رقیب باز مرا شرمسار کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
مسلمانان نه صبر از جان توان کرد
نه درد عشق را درمان توان کرد
نه بر دردش تحمّل هست از این بیش
نه از دست غمش افغان توان کرد
نه وصلش را توان دیدن به خوابی
نه بر دل دردسر آسان توان کرد
نه از بستانش یک گل می توان چید
نه ترک نغمه ی دستان توان کرد
نه بر وصلم بود دستی خدا را
نه صبری در غم هجران توان کرد
نه بتوان چید شفتالو ز باغش
نه طوفی در سرابستان توان کرد
به درد روز هجرانش به زاری
دو چشم بخت را گریان توان کرد
جهان را گر به وصلش می نوازد
فدای پای آن جانان توان کرد
نه درد عشق را درمان توان کرد
نه بر دردش تحمّل هست از این بیش
نه از دست غمش افغان توان کرد
نه وصلش را توان دیدن به خوابی
نه بر دل دردسر آسان توان کرد
نه از بستانش یک گل می توان چید
نه ترک نغمه ی دستان توان کرد
نه بر وصلم بود دستی خدا را
نه صبری در غم هجران توان کرد
نه بتوان چید شفتالو ز باغش
نه طوفی در سرابستان توان کرد
به درد روز هجرانش به زاری
دو چشم بخت را گریان توان کرد
جهان را گر به وصلش می نوازد
فدای پای آن جانان توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
نه درد عشق را پنهان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر وصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارم ز هجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوارها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و ز من دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر وصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارم ز هجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوارها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و ز من دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
نه صبر از وصل جانان می توان کرد
نه هجران بر خود آسان می توان کرد
نه با دل بر توان آمد به تدبیر
نه از وصل تو درمان می توان کرد
نه سرّ عشق با کس می توان گفت
نه منع روز هجران می توان کرد
نه ز لعل تو کامی می توان یافت
نه ترک آب حیوان می توان کرد
اگر بر جان کند حکمش روانست
خلاف امر سلطان می توان کرد
به عید روی آن ماه دل افروز
دل و جان هر دو قربان می توان کرد
تو می دانی که دایم زندگانی
به بوی وصل جانان می توان کرد
دلم را یک شبی بر خوان وصلش
ز لعل دوست مهمان می توان کرد
بگفتا صبر کن در کار وصلم
صبوری از دل و جان می توان کرد
اگر جان از جهان خواهد به فرمان
چه گویم ترک فرمان می توان کرد؟
نه هجران بر خود آسان می توان کرد
نه با دل بر توان آمد به تدبیر
نه از وصل تو درمان می توان کرد
نه سرّ عشق با کس می توان گفت
نه منع روز هجران می توان کرد
نه ز لعل تو کامی می توان یافت
نه ترک آب حیوان می توان کرد
اگر بر جان کند حکمش روانست
خلاف امر سلطان می توان کرد
به عید روی آن ماه دل افروز
دل و جان هر دو قربان می توان کرد
تو می دانی که دایم زندگانی
به بوی وصل جانان می توان کرد
دلم را یک شبی بر خوان وصلش
ز لعل دوست مهمان می توان کرد
بگفتا صبر کن در کار وصلم
صبوری از دل و جان می توان کرد
اگر جان از جهان خواهد به فرمان
چه گویم ترک فرمان می توان کرد؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد
دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
برکند یکسره دل نامهربان ز ما
فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
ما را میان خون دل و دیده غرقه دید
رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
بسیار امید داد مرا بر وفای خویش
لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
کوس جفا و جور بزد در دیار جان
بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد
کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر
احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد
یک ذره در وجود من خسته دل نماند
کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد
ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان
تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد
یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان
کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد
ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند
لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد
دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
برکند یکسره دل نامهربان ز ما
فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
ما را میان خون دل و دیده غرقه دید
رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
بسیار امید داد مرا بر وفای خویش
لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
کوس جفا و جور بزد در دیار جان
بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد
کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر
احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد
یک ذره در وجود من خسته دل نماند
کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد
ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان
تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد
یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان
کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد
ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند
لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
او کی از روی عنایت به جهان پردازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
گرچه بیداد جفای تو به غایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
دل تو میل وفای من سرگشته نکرد
از دل ای دوست به دل گرچه سرایت باشد
از جهان کام دل آن روز بود حاصل من
که تو را با من دلخسته عنایت باشد
گر نماند اثری از من بیچاره هنوز
دل من بر سر پیمان و وفایت باشد
در جهانت چو جهان بنده مخلص نبود
مکشش خاصه که بی جرم و جنایت باشد
گر به خاکش گذری بوی محبّت شنوی
بکن اندیشه که مهرش بچه غایت باشد
داده ام جان و جهان و غم عشقش ستدم
در جهان بهتر از اینم چه کفایت باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
تا مرا طاقت هجران و توانم باشد
نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد
تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم
دایماً خون دل از دیده روانم باشد
طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک
در لب جوی که آن سرو روانم باشد
گفته بودی که شبی داد ز وصلت بدهم
گر دهی نیز کجا طالع آنم باشد
هر نوازش که کنی بنده دلسوخته را
بجز از دولت وصلت نه چنانم باشد
مار شیدای فراقت به دلم نیشی زد
غیر تریاک وصال تو زیانم باشد
گر شبی بنده نوازی ز سر لطف یقین
چه سعادت به از این در دو جهانم باشد
با همه جور که از دست تو می یابد دل
ذکر اوصاف رخت ورد زبانم باشد
تا مراد من دلخسته ز وصلت ندهی
همه شب بر سر کوی تو فغانم باشد
نکنم ترک غمت تا دل و جانم باشد
تا شدی دور مرا از نظر ای نور دو چشم
دایماً خون دل از دیده روانم باشد
طوبی و نارون از پای درآیند ز رشک
در لب جوی که آن سرو روانم باشد
گفته بودی که شبی داد ز وصلت بدهم
گر دهی نیز کجا طالع آنم باشد
هر نوازش که کنی بنده دلسوخته را
بجز از دولت وصلت نه چنانم باشد
مار شیدای فراقت به دلم نیشی زد
غیر تریاک وصال تو زیانم باشد
گر شبی بنده نوازی ز سر لطف یقین
چه سعادت به از این در دو جهانم باشد
با همه جور که از دست تو می یابد دل
ذکر اوصاف رخت ورد زبانم باشد
تا مراد من دلخسته ز وصلت ندهی
همه شب بر سر کوی تو فغانم باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
آن دل نگویمش من آن سنگ خاره باشد
از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد
برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم
چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد
ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی
سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد
عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند
چون من هزار عاشق کی در شماره باشد
من بلبل غزلخوان بر روی چون گل تو
آخر بگو نگارا دستان چه کاره باشد
از دست جور هجرت صد جامه پاره باشد
برقع ز روی برکن ای ماه دلفروزم
چون وصل نیست باری یک دم نظاره باشد
ای قدّ همچو سروت در غایت بلندی
سر می کشد قد تو از ما چه چاره باشد
عشّاق روی خوبت بسیار در جهانند
چون من هزار عاشق کی در شماره باشد
من بلبل غزلخوان بر روی چون گل تو
آخر بگو نگارا دستان چه کاره باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
به دردت داروی دردم نباشد
ز دردت جز رخی زردم نباشد
ز روی لطف خود دریاب ما را
که گر جویی دگر گردم نباشد
به میدان وفا و عشق بازی
کسی دیگر هماوردم نباشد
فراق روی تو ای نور دیده
به جان تو که در خوردم نباشد
مرا بگرفت دم در درد هجران
تحمّل بیش از این دردم نباشد
به غیر از وصل روح افزایت ای جان
تو دانی داروی دردم نباشد
بده کام دلم یک دم ز وصلت
که تا درد سرت هر دم نباشد
جگر گر هست ما را در غم عشق
بگو تا چون دم سردم نباشد
مسلمانان مرا جز سینه ی ریش
از آن ماه جهان گردم نباشد
ز دردت جز رخی زردم نباشد
ز روی لطف خود دریاب ما را
که گر جویی دگر گردم نباشد
به میدان وفا و عشق بازی
کسی دیگر هماوردم نباشد
فراق روی تو ای نور دیده
به جان تو که در خوردم نباشد
مرا بگرفت دم در درد هجران
تحمّل بیش از این دردم نباشد
به غیر از وصل روح افزایت ای جان
تو دانی داروی دردم نباشد
بده کام دلم یک دم ز وصلت
که تا درد سرت هر دم نباشد
جگر گر هست ما را در غم عشق
بگو تا چون دم سردم نباشد
مسلمانان مرا جز سینه ی ریش
از آن ماه جهان گردم نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
دلم بردی و دلداری نکردی
حقیقت چون تو دلداری نباشد
غمم دادی و غمخوارم نگشتی
چه گویم چون تو غمخواری نباشد
فدایت کرده ام جانرا همانا
که از من بر دلت باری نباشد
نظر کن سوی من کز پادشاهان
ترحّم بر گدا عاری نباشد
کنم یکباره خود را خاک راهت
گرم بر درگهت باری نباشد
جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت
چو زلف تو سیه کاری نباشد
چو تو در عالمم یاری نباشد
دلم بردی و دلداری نکردی
حقیقت چون تو دلداری نباشد
غمم دادی و غمخوارم نگشتی
چه گویم چون تو غمخواری نباشد
فدایت کرده ام جانرا همانا
که از من بر دلت باری نباشد
نظر کن سوی من کز پادشاهان
ترحّم بر گدا عاری نباشد
کنم یکباره خود را خاک راهت
گرم بر درگهت باری نباشد
جهان را ظلمت هجر ارچه بگرفت
چو زلف تو سیه کاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا جز عشق تو کاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
چو تو در عالم یاری نباشد
روا باشد که در ایوان وصلت
من بیچاره را باری نباشد
ترا باشد به جای من همه کس
مرا غیر از تو دلداری نباشد
به روز هجرت ای یار جفا جوی
غم بسیار و غمخواری نباشد
مرا بارست بسیار از تو بر دل
اگرچه از منت باری نباشد
اگر از لطف خوشم بنده خوانی
مرا زان بندگی عاری نباشد
مگر روزی رسی فریاد جانم
که از خاک من آثاری نباشد
شبی در خلوت وصل تو خواهم
که جز من هیچ اغیاری نباشد
که تا حال جهان گویم به زاری
چو از اغیار دیاری نباشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد
شاخ امّید دل غمزده در بار آمد
دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل
مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد
راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد
تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد
تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا
آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد
مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی
ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد
گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو
تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد
تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان
هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد