عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
مرا گر چون تو جانانی بباید
بجسمم آهنین جانی بباید
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مر آنرا نیز پایانی بباید
مرا لعلت ببوسی وعده دادست
ولیک از زلف فرمانی بباید
دل از درد تو بیمارست و او را
هم از درد تو درمانی بباید
بر آن روی چو ماهت چشم بد را
همی از نیل چوگانی بباید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل من زان کسی بیغم نیابد
که آن جوید که در عالم نیابد
چرا جویم وفا از تو که هرگز
کسی حسن و وفا با هم نیابد
دلم خون شد ببوی دوستی نیک
ببد راضی است ترسم هم نیابد
نزد بر پای کس بوسی که حالی
ز دستش سیلی محکم نیابد
چه مایه شادی دل خورد آخر
ز محرومی که یک محرم نیابد
گل خوش طبع همدم با صبا هست
دهان نگشاید او همدم نیابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کسیکه بر همه آفاق دوستاری کرد
ببین که عشق تو در وی چه خرده کاری کرد
بکام دشمن شد دل گناه او همه آنک
بپیش روی تو دعوی دوستاری کرد
مرا از‌ آتش دل رخت صبر سوخته بود
ولی بدولت تو آب چشم یاری کرد
ز صبر خویش عجب مانده ام که چون عمری
قفای هجر همی خورد و سازگاری کرد
هزار جان گرامی بناز پرورده
فدای صبر که انصاف جان سپاری کرد
نهان ز زلف بگفتی که بوسه بدهم
بگفتمت که بگوئی ولی نیاری کرد
خیال روی تو تشریف داده بد دوشم
عفی الله او که بدین قدر حق گذاری کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نگارم عنبر از مه مینماید
ز سنبل شکل خرگه مینماید
رخ همچون مه او در شب زلف
دل گمگشته را ره مینماید
غلام آنرخم کش خط دمیدست
که اکنون خود یکی ده مینماید
بپیش روی تومه کیست باری
دم طاوس صد مه مینماید
گل از تو بو برد پس آورد رنگ
ازینش عمر کوته مینماید
خیالت داشت حس العهد آخر
که ما را روی گه گه مینماید
بجانی یک نگه، لیکن بآنشرط
که جان بستاند آنگه مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از آه دلم قمر بسوزد
وز نور رخت نظر بسوزد
در عالم عشق مرغ جانرا
اندر طلب تو پر بسوزد
از شرم تو چون کمر ببندی
جوزا بدرد کمر بسوزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
روز بآخر رسید و یار نیامد
هیچکس از پیش آن نگار نیامد
گفتم با او غمی بگویم اکنون
با که بگویم که غمگسار نیامد
اینهمه بر من ز روز گاربد آمد؟
نه، ز دل آمد ز روزگار نیامد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
یاری که بری چو سیم دارد
کوچک دهنی چو میم دارد
گل جامه ز عشق او دریدست
مه دل ز غمش دونیم دارد
نشکیبم ازو که با حدیثش
دل دوستی قدیم دارد
جز سیم نسیم او نبوید
ای شادی آنکه سیم دارد
نامم نبرد مگر بدشنام
او حرمت من عظیم دارد
یک بوسه بجان نمی فروشد
انصاف دلی سلیم دارد
چون شحنه شهر کشته اوست
ما را بکشد چه بیم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غمش در دل تنگ ما می نشیند
ندانم بر آتش چرا می نشیند
دلم نیز مستوجب هر غمی هست
که بر شاهراه بلا می نشیند
مرا بر سر آتشی می نشاند
چو بینم که با ناسزا می نشیند
مرا گفت با دیگری می نشینی
ندانم که این بر کجا می نشیند
کمر بر چه بندد نداند نگارم؟
که این بار بر جان ما مینشیند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دل را همه آن ز دست برخیزد
کانگه که ز پا نشست برخیزد
از هجر تو دل درآمدست از پای
تا خود بکدام دست برخیزد
کس با تو شبی ز پای ننشیند
تا از سر هر چه هست برخیزد
هر روز بقصد جان صد عاشق
آن سنبل گل پرست برخیزد
با آن لب چون میت عجب نبود
چشم تو که نیم مست برخیزد
وصل تو گشاده روی بنشیند
چون دید که دل ببست برخیزد
پنجاه دل افکند بیک ساعت
تیری که ترا ز شست برخیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آه که امید من بیار نه این بود
لایق آن روی چون نگار نه این بود
هجر نمودست و بارهی نه چنین گفت
جور فزودست و در شمار نه این بود
رفته بر دشمنم قرار گرفتست
با من دل سوخته قرار نه این بود
نوبت آن روزگار رفت که مارا
عشق نه زین دست بود و یار نه این بود
عشق چنین بود و کیسه مان نه چنین بود
یارنه این بود و روزگار نه این بود
از تو خجل مانده ام که بیرخ خوبت
زنده بماندیم و اختیار نه این بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خه بنام ایزد آنعارض نیکو نگرید
چشم بد دور ازو آن گل خود رو نگرید
سرو خواهید خرامان گل خندان بسرش؟
آنکه از دور همی آید از انسو نگرید
ناوک غالیه دیدید و کمند مشگین
غمزه کافر او وان خم ابرو نگرید
هست او را دهنی تنگ چو چشم سوزن
اندر او تعبیه دو رشته لولو نگرید
لعل شکر شکن و زلف زره ور بینید
لاله دل سیه و نرگس جادو نگرید
خواب خرگوش دهد نرگس رو به بازش
اینهمه شعبده زان چشم چو آهو نگرید
گفتم او را چه شود گر دل من باز دهی
گفت نه تو نه دلت درد سر او نگرید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بوئی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام کز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
بزر و سیم غره شد نرگس
که چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
بتقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
که صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل که خنده زنان همی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی تو عیشم سخت ناخوش میرود
صد ستم بر جان غمکش میرود
دل ز باد سرد و آب چشم من
همچو خاکستر بر آتش میرود
روزگار من ز جور زلف تو
همچو زلف تو مشوش میرود
لاله تو می زرِه پوشد ازانک
نرگست با تیر و ترکش میرود
پای زلف تو که دارد کز ستم
در رکابش چرخ سرکش میرود
چرخ در حسنت تماشا میکند
چشم پروین زینجهة شش میرود
دوش گفتی بی منت چونست حال
چون فرامش نیستم خوش میرود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا خط تو رخت بیرون میکشد
ناله من سر بگردون میکشد
زلف تو همچون مهندس بررخت
هر زمان شکلی دگرگون میکشد
خاک پایت خیمه بر مه میزند
آب چشمم سر بجیحون میکشد
با که داند گفت دل جز با لبت
جورها کز زلف شبگون میکشد
بار تو کش چرخ نتواند کشید
خود نپرسی کاین دلم چون میکشد
از فلک هرگز کشیده کی بود
دل ز هجرت آنچه اکنون میکشد
دل که گفت از غم فشاندم آستین
دامن از هجر تو در خون میکشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
دلبرم تا ز من نهان باشد
جوی خون بر رخم روان باشد
ور نهان باشد او زمن چه عجب
کوچوجانست و جان نهان باشد
یار بی خوی خوش نکو ناید
ور همه ماه آسمان باشد
وای آندل که پیش او آید
دل چه باشد که بیم جان باشد
گفتم آخر بوصل تو برسم
گفت آری در آن جهان باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جز غم او مرا که شاد کند
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زلف چون از روی یکسو افکند
ماه گردون را بزانو افکند
دانه دل آن لب شیرین بود
دام جان آن چشم جادو افکند
دل بزلفش دام و انکار کرد
کس دل اندردست هندو افکند؟
بوسه خواهم از و حالی ز لعل
پرده بر روی لولو افکند
آبرا ماند که گر یک دم زنم
صد گره زان دم برابرو افکند
چرخ نتواند کمان او کشید
کار اگر بازور بازو افکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عشقت آتش در آب داند زد
نرگست راه خواب داند زد
زلف دلبند تو بدل بردن
پایها بر صواب داند زد
گره از غالیه تواند بست
حلقه از مشگ ناب داند زد
آن نمکدان لب از همه کاری
نمکی بر کباب داند زد
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد
لب لعل تو در طرب زائی
طعنه ها در شراب داند زد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
غمت جز در دل یکتا نگنجد
که رخت عشق در هر جا نگنجد
ندانم از چه خیزد اینهمه اشک
که چندین آب در دریا نگنجد
مرا گفتی که جز من یار داری
تو دانی کاین سخن در ما نگنجد
امید وصل چون در میم گنجد
که میم آنجا همی تنها نگنجد
لبت بی زر مرا بوسی دهد نی
در او این ناز نا زیبا نگنجد
بجانی میدهی بوسی و هم خشم؟
در این سودات این صفرا نگنجد
مرا گفتی که خود ناخوانده آیم
نه در طبع تو ای رعنا نگنجد؟
زمن جان خواستی بستان هم امروز
که در تاریخ ما فردا نگنجد
ازان کوچک دهانت در گمانم
که در وی بوسه گنجد یا نگنجد