عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
صبر می باید دلا در کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
شرمسارم نیک از آن کردارها
چون نچیدم یک گل از بستان وصل
در دل و جانم شکست آن خارها
بود پندارم که پیوندم به وصل
نیست حاصل هیچ ازین پندارها
در درون ما چرا افروختی
از فروغ مهر خود این نارها
از دو چشم سرخوش و آشوب زلف
در جهان انگیخته بازارها
چشم سرمستت جهان در خود گرفت
در دل من هست ازو آزارها
یاریی باید مرا از لطف تو
چون نیاری برنیاید کارها
با تو گفتم این حکایت بارها
در ره عشق و بیابان فراق
صبر می باید تو را خروارها
بس گنه دارم ز کردارم مپرس
شرمسارم نیک از آن کردارها
چون نچیدم یک گل از بستان وصل
در دل و جانم شکست آن خارها
بود پندارم که پیوندم به وصل
نیست حاصل هیچ ازین پندارها
در درون ما چرا افروختی
از فروغ مهر خود این نارها
از دو چشم سرخوش و آشوب زلف
در جهان انگیخته بازارها
چشم سرمستت جهان در خود گرفت
در دل من هست ازو آزارها
یاریی باید مرا از لطف تو
چون نیاری برنیاید کارها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
دل رفت از بر من و زلفش مقام ساخت
چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت
نرّاد ده هزار درین عرصه که منم
دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت
مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست
نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت
گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق
خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت
گویند لطف آن صنمم بی نهایتست
هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟
گفتم هوای عشق بلندست چون کنم
مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت
تا عشق تو شناخت دل من در این جهان
گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت
چون موم از آتش رخ او بین که چون گداخت
نرّاد ده هزار درین عرصه که منم
دیدی که عشق روی تو با من چه مهره باخت
مسکین دل ضعیف من اندر پناه تست
نشناخت هیچکس ز جهان چون تو را شناخت
گفتم سفر کنم ز دیارت ز دست عشق
خیل خیال تو به سر من دو اسبه تاخت
گویند لطف آن صنمم بی نهایتست
هرگز شبی ز وصل من خسته را شناخت؟
گفتم هوای عشق بلندست چون کنم
مرغ دلم برفت و در آن زلف خانه ساخت
تا عشق تو شناخت دل من در این جهان
گشتم به چشم خلق جهان باز ناشناخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
در این زمانه ی دون نیست حق دید و شناخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
ولی چه چاره توان، با زمانه باید ساخت
درین زمانه ی بیگانه خوی می بینم
هر آشنا که مرا دید خود مرا نشناخت
ز شمع روی تو چون نیست ممکنم دوری
ضرورتست چو پروانه جان و سر در باخت
بیا دو دیده ی من کز غم تو مردم چشم
ز درد روز فراقت سپر در آب انداخت
چو بلبل از غم رویش بسی فغان کردم
گل از لطافت رویش به ما نمی پرداخت
کجاست نقد وصالش بگو به فریادم
برس که آتش عشق تو قلب ما بگداخت
چه کرده ام به جهان خود گناه بختم چیست
چرا ز چشم عنایت به یک رهم انداخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مرا به دولت وصل تو گر رساند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
زهی سعادت و اقبال و این تواند بخت
اگر کنی نظری سوی بنده از سر لطف
به تخت شادی و کام دلم نشاند بخت
به راه بادیه ی شوق می دهم جانی
مگر زلال وصالم به لب چکاند بخت
مریض درد غم عشق را عجب نبود
که شربتی ز وصال توأش چشاند بخت
جز آن مباد که با بخت همنشین باشم
مباد آنکه به من دست برفشاند بخت
ز سرزنش شده ام پای مال هجر مگر
مرا ز دست فراق تو وا رهاند بخت
به جان رسد دل بیچاره از جفای جهان
اگر نه داد جهان از جهان ستاند بخت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آن باد بهار بین که برخاست
دیگر چمن جهان بیاراست
از بانگ تذرو و کبک و دستان
بنگر که به بوستان چه غوغاست
از باد بهار گل بخندید
بلبل به زبان حال گویاست
کای گل به چمن چه رنگ و بویست
و ای سرو بلند این چه بالاست
خوش در چمن صفا نظر کن
آن روی چو گل ببین چه زیباست
گل را چه محل به پیش رویش
کاو رنگ رخ از نگار من خواست
قدش نتوان به سرو نسبت
کردن که نباشد این چنین راست
من عاشق و بی خودم تو فارغ
هر جور و جفا که هست بر ماست
یک بوی وفا از او نیابم
بی مهر و وفا گلست، و ناراست
هم سرو روان بوستانی
کاو راست وفا و پای برجاست
ای دل بگشا تو چشم جانت
وان سرو قدش ببین چه رعناست
دیگر چمن جهان بیاراست
از بانگ تذرو و کبک و دستان
بنگر که به بوستان چه غوغاست
از باد بهار گل بخندید
بلبل به زبان حال گویاست
کای گل به چمن چه رنگ و بویست
و ای سرو بلند این چه بالاست
خوش در چمن صفا نظر کن
آن روی چو گل ببین چه زیباست
گل را چه محل به پیش رویش
کاو رنگ رخ از نگار من خواست
قدش نتوان به سرو نسبت
کردن که نباشد این چنین راست
من عاشق و بی خودم تو فارغ
هر جور و جفا که هست بر ماست
یک بوی وفا از او نیابم
بی مهر و وفا گلست، و ناراست
هم سرو روان بوستانی
کاو راست وفا و پای برجاست
ای دل بگشا تو چشم جانت
وان سرو قدش ببین چه رعناست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن نگار بی وفا گر یار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
از چه رو پیوسته در آزار ماست
او ز ما بیزار خوش در خواب صبح
در خیالش دیده ی بیدار ماست
ما تو را دلدار خود پنداشتیم
این همه اندیشه از پندار ماست
پیش تو اقرار کردم بندگی
این ستم بر جانم از اقرار ماست
می کشم جوری که نتوان باز گفت
چاره ام خون خوردنست این کار ماست
هر گلی کاندر گلستان دیده ام
بی رخت در دیده ی جان خار ماست
ای دل مسکین مجوی از وی وفا
در جهان زیرا که او عیار ماست
گر سر یاری نداری باک نیست
هر که یار ما نباشد بار ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
درد دل دارم همانا وصل او درمان ماست
وز دو لعل آبدارش آتشی در جان ماست
آنکه بر حالم نسوزد آن دل بی رحم تست
وآنکه با سر می نیاید محنت هجران ماست
با طبیب درد ما گوی ای نسیم صبحدم
آنکه نپذیرد علاجی درد بی درمان ماست
گو بیا بر دیده ی من جای کن تا گویمت
این قد چون نارون سرو سرابستان ماست
گرچه سرو ناز بستانی ز ما سر می کشد
چون رسد اینش چو او پیوسته در فرمان ماست
من که در کنج قناعت نیم نانی می خورم
در مقام فقر صد جمشید و کی دربان ماست
از جهان چون تکیه بر درگاه لطفش کرده ام
از عطا و بخشش او هر دو عالم زان ماست
وز دو لعل آبدارش آتشی در جان ماست
آنکه بر حالم نسوزد آن دل بی رحم تست
وآنکه با سر می نیاید محنت هجران ماست
با طبیب درد ما گوی ای نسیم صبحدم
آنکه نپذیرد علاجی درد بی درمان ماست
گو بیا بر دیده ی من جای کن تا گویمت
این قد چون نارون سرو سرابستان ماست
گرچه سرو ناز بستانی ز ما سر می کشد
چون رسد اینش چو او پیوسته در فرمان ماست
من که در کنج قناعت نیم نانی می خورم
در مقام فقر صد جمشید و کی دربان ماست
از جهان چون تکیه بر درگاه لطفش کرده ام
از عطا و بخشش او هر دو عالم زان ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
جانا دو ابروی تو هلالی خمیده است
چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است
از حد مبر جفا و بیندیش از وفا
زان رو که خار جور تو در جان خلیده است
دانی که حال زار من خسته دل چه شد
جانم به لب ز دست جفایت رسیده است
قدر وصال کعبه روی تو دلبرا
داند کسی که راه بیابان بریده است
مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان
اندر هوای کوی وصالت پریده است
گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی
صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است
ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم
لیکن به راه شوق دل ما پریده است
ما را به جز غمش نبود در جهان کسی
گرچه به جای من دگری برگزیده است
چون آن هلال دیده ی عقلم ندیده است
از حد مبر جفا و بیندیش از وفا
زان رو که خار جور تو در جان خلیده است
دانی که حال زار من خسته دل چه شد
جانم به لب ز دست جفایت رسیده است
قدر وصال کعبه روی تو دلبرا
داند کسی که راه بیابان بریده است
مرغ دل ضعیف من ای نور دیدگان
اندر هوای کوی وصالت پریده است
گویی که صبر چاره ی کارت بود ولی
صبر از برم چو آهوی وحشی رمیده است
ما با خیال دوست همه شب مصاحبیم
لیکن به راه شوق دل ما پریده است
ما را به جز غمش نبود در جهان کسی
گرچه به جای من دگری برگزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
پشت دلم ز بار فراقت خمیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جانم ز درد عشق تو بر لب رسیده است
دانی که در فراق رخت ای دو دیده ام
خون دلم ز دیده ی حیران چکیده است
ای نور دیده تا ز برم گشته ای جدا
بخت از برم چو آهوی وحشی رمیده است
صبرم ز روی خویش مفرمای بعد از این
شوق رخ تو پرده ی صبرم دریده است
رحمی بکن به حال دل مستمند من
عمریست تا که بار فراقت کشیده است
کامم بده ز لب که مرا تلخ گشت کام
بسیار شربت شب هجران چشیده است
مسکین دل حزین مرا خوش بدار از آنک
عشق رخ ترا ز جهانی گزیده است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
عجبست از نگار ما عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
مهر از آن یار بی وفا عجبست
گرچه هست او طبیب مشتاقان
درد ما را دوا از او عجبست
گرچه محتاج روز وصل شدم
حاجتم گر کند روا عجبست
آن سهی سرو در سرابستان
گر کند میل سوی ما عجبست
گنهم چیست جز وفاداری
بر دلم آن همه جفا عجبست
من خطایی نکرده ام باری
نظر دوست بر خطا عجبست
اینکه با ما نمی کند هرگز
آن بت سنگ دل صفا عجبست
پادشاه جهان ز خودرایی
گر کند رحم بر گدا عجبست
گر ز خان وصال خود بویی
بفرستد به بی نوا عجبست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
سالها تا سر سرم سودای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست
عمرها تا در دلم غوغای تست
در سرم باریست از عشقت مدام
این تن خاکیم خاک پای تست
با طبیبم گو که درمان دلم
از عقیق لعل روح افزای تست
این گل خوش بوی رنگش در چمن
شرمسار از چهره ی زیبای تست
راست گویم سروناز بوستان
بس خجل از قامت رعنای تست
هر بلایی کاو بیامد در جهان
بر دل مسکینم از بالای تست
طوطی ار باشد سخنگوی فصیح
بنده ی آن لعل شکّرخای تست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
مرا گویی که عشقت سر نبشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست
که خاکم را به مهر تو سرشتست
نروید در دلم جز بیخ مهرت
که تخم مهر رویت زود کشتست
چو روی او ندیدم هیچ چهری
بنی آدم نباشد او فرشتست
چه بودی گر چنین بدخو نبودی
نگار خوب رو را این سرشتست
فرو برده به خون دیده ام دست
نگویی ای دلارامم که زشتست؟
سرانگشتان دلبندم همانا
به خو ناب دل عشّاق رشتست
به ساعدهای سیمین تا دگر بار
کدامین عاشق بیچاره کشتست
مخور غم در جهان خوش باش حالی
بسا گلبوی ماه آسا که خشتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دوشم گرفت از سر مستی نگار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی
گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست
گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟
گفتم اگر دهد به من خسته یار دست
آخر دوای درد دلم کن که در غمت
بگسست در فراق تو ما را ز کار دست
کردم نثار خاک کف پات جان خویش
جانا نمی دهد به از اینم نثار دست
سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن
لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست
گوی دلم فتاد به میدان عشق او
آخر ببرد آن بت چابک سوار دست
شاه غمت به قصد دل من سوار شد
آخر پیاده را چه بود با سوار دست
بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی
اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست
گفتم مدار زحمت و از من بدار دست
گفتا چرا ملول شدی از گرفت من
گفتم از این سبب که ندارم به یار دست
عهدی کنیم تازه که در عهد عشق او
گر بر سرم زند ز غمش روزگار دست
من سر نپیچم از غم عشقش به هیچ روی
گر گیردم ز روی تلطّف نگار دست
گفتا تو سر ببازی و داری به مهر پای؟
گفتم اگر دهد به من خسته یار دست
آخر دوای درد دلم کن که در غمت
بگسست در فراق تو ما را ز کار دست
کردم نثار خاک کف پات جان خویش
جانا نمی دهد به از اینم نثار دست
سرو ارچه راستست و سرافراز در چمن
لیکن قدش ببرد ز سرو و چنار دست
گوی دلم فتاد به میدان عشق او
آخر ببرد آن بت چابک سوار دست
شاه غمت به قصد دل من سوار شد
آخر پیاده را چه بود با سوار دست
بر روی چون گلت نبود هیچ بلبلی
اندر جهان چو بنده ی مسکین هزار دست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دلم بربود و درمان نیست در دست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
وصال او مرا درمان دردست
ز هجرم اشک دیده گشته گلگون
ز دردم رنگ رو چون کاه زردست
ز من پرسد طبیب دردم آخر
چنین بیمار هجرانت که کردست
جوابش دادم ای جان بی وفایی
ز دوران سپهر لاجوردست
از آن رو دلبر من بی وفا شد
که بر جانم چنین زنهار خوردست
به خاک ره نشستم من به بویش
ز زلفش نیستم جز باد در دست
کسی کاو را به عشق آرام باشد
یقین دانم که از مردان مردست
جهان را بی وفایی گرچه رسمست
بساط عهد گویی در نوردست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرغ جانم به سر کوی بتی در بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
به نسیمی ز سر کوی وفا خرسندست
به کمانی که بود راست چو ابروی کجش
تیر مژگانش تو گویی ز هواش افکندست
درد دل هست بسی زان لب و رخ بر دل من
لاجرم چاره ی درد دل ما گل قندست
مرغ عشق رخ دلدار به منقار قضا
گوییا مهر رخش در دل ما آکندست
صبر گویند ضرورت بکن از صحبت یار
کس چه داند شب ایام فراقش چندست
عقل گفتا برو ای دل به جهان سیری کن
گفت نتوان که به زلفش دو جهان پابندست
این همه جور و جفا بر من مسکین ز چه روست
چو تو دانی که جهان از دل و جانت بندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جهانی سر به سر چون نوبهارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
به باغستان جان گلها به بارست
زمین همچون زمرّد سبز گشته
همه صحرا ز گل نقش و نگارست
همه بستان پر از گلهای رنگین
هزاران بلبل اندر شاخسارست
لب جو سر به سر خیری و سوسن
درخت ارغوان بس بیشمارست
ز عشق گل میان بوستانها
فغان بلبل و بانگ هزارست
بیا یک دم که با هم خوش برآییم
چو می دانی که عالم در گذارست
چرا از بوستان وصلت ای جان
نصیب خاطر ما جمله خارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
نمی دانم دلم باری به درد او گرفتارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست
دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست
مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست
گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست
اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست
صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
ستم بر جان غمگینم همه زان شوخ عیارست
قد امید من دایم چو ابرویت خمی دارد
دل پر درد ما باری چو چشمان تو بیمارست
تو در خواب خوشی جانا و ما در آتش هجران
کسی داند چنین حالی که شب تا صبح بیدارست
به شادی می گذارد عمر، آن دلبر چه غم دارد
ز مسکینی که در هجرش همیشه زار و غمخوارست
تو می دانی که من زارم به درد دل گرفتارم
که هر شب دیده بختم ز هجرانش گهربارست
دلا گرد جهان تا کی چنین سرگشته می گردی
بیا و جان فروشی کن کنونت روز بازارست
مرا بر گلبن وصل تو بس خوش بود ایامی
ولی دانم نگارینا به جای گل کنون خارست
گرم خوانی ورم رانی به جای استاده ام جانا
چه کارم با خداوندی مرا با بندگی کارست
اگر با روی مه رویت دو چشم بخت من جانا
نظر با خود کند هرگز به پیش تو گنه کارست
صبا از روی دلداری نگار شوخ ما روزی
اگر حال جهان پرسد بگو بر کام اغیارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
امشبی حال وضع ما دگرست
در میان دست جان ما کمرست
دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست
گشته ام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست
در فراقش ببین که می بارم
این همه خون دیده کز جگرست
بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست
حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو بهم دگرست
قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست
دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهره ورست
از همه دانشی که بود مرا
آیه ی عشق آن صنم زبرست
ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پرخطرست
به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به درست
در میان دست جان ما کمرست
دیده ی دیدنش به جان طلبم
غرض ما ز دوست یک نظرست
خسرو عشق با خیالش گفت
لب شیرین او به از شکرست
گشته ام همچو موی در هجران
یارب او را ز حال من خبرست
در فراقش ببین که می بارم
این همه خون دیده کز جگرست
بگذر از جور با من مسکین
کار عالم ببین که در گذرست
حال ما همچو زلفت آشفته
از غم روی تو بهم دگرست
قلب جانم مدام بر آتش
رنگ رویم ز هجر همچو زرست
دل مسکین من، ببینم باز
کز شب وصل یار بهره ورست
از همه دانشی که بود مرا
آیه ی عشق آن صنم زبرست
ای دل خسته، گرد عشق مگرد
بیش از این زآنکه کار پرخطرست
به یقین بنده ام تو را به جهان
آخر از بندگی چرا به درست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
جهان گر سر به سر بستان و باغست
مرا با رویش از عالم فراغست
به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست
به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست
ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست
مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست
کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست
ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست
مرا با رویش از عالم فراغست
به زلفش مشک را تشبیه کردم
بگفتا آن ز سودای دماغست
به هجران صبر نتوانم که وصلش
تنم را جان و چشمم را چراغست
ز وصلم مرهمی نه بر دل ای دوست
کم از هجران تو بر سینه داغست
مرا در درد هجران ای دلارام
مسلمانان چه جای باغ و راغست
کنون در گلستان وصلم ای جان
به جای بلبل شوریده زاغست
ز دست جور چرخ نامساعد
کنون طوطی گرفتار کلاغست