عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بس آنجا رفته بر خاک آرزویش
سراسر آرزو شد خاک کویش
اگر نشناسمش چندان عجب نیست
ز بس کم دیده ام از شرم رویش
بدلها جای او شد از چه هر دم
به هر دل آتشی افگنده خویش
ز درد رشک تا آسوده باشم
نباید کرد هرگز جستجویش
زرنگ و بوی خود گل پیش بلبل
کند شرم از گل خوش رنگ و بویش
زبار یکی آن موی میان بین
چسان در پیچ و تاب افتاده مویش
(سحاب) این درد را در دل دهد جای
گر آب بحر گنجد در سبویش
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون تو می خواهیم از خود به نگاهی قانع
به نگاهی شود این دیده الهی قانع
باعث دوری من شد طمع وصل مدام
کاش میبود از اول به نگاهی قانع
شد خراب از غم او هر دلی آری نشود
خود به ویرانی یک خانه سپاهی قانع
روز و شب بود نگاهم به تو و بی تو کنون
به نگاهی شده ام گاه به گاهی قانع
من هم آزرده نگردم ز دل آزاری تو
گر به آزار گدائی شده شاهی قانع
من که می بود نگاهم به رخت بیگه و گاه
به نگاهی شده ام گاه بگاهی قانع
همه کس چیده ز باغ تو گل وصل و (سحاب)
شده از باغ وصالت به گیاهی قانع
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟
از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق
مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق
گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
از تغافل یا تو را با خویش مایل می کنم
یا برون مهر تو را یک باره از دل می کنم
گر بجا خوی برآرد خون ز چشمم دور نیست
زر تیغ از بسکه شرم از روی قاتل می کنم
هر زمان بر سینه از ناخن گشایم رخنه ها
چاره ها بنگر که بهر تنگی دل می کنم
می کنم یا دل به آسانی ز مهر روی تو
یا که بر خود کار را یک باره مشکل می کنم
ایمنند از گمرهی واماندگان کاروان
چون جرس تا ناله در دنبال محمل می کنم
اینکه ترک عاشقی کردم نه از وارستگی است
امتثال حکم شاهنشاه عادل می کنم
شه نشان فتحعلی شاه آنکه شرم آرد (سحاب)
چون بدریا ابر دستش را مقابل می کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آمد ز درو داد به کف جام شرابم
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سودای گلی دل زندم جوش
این است که دایم چکد از دیده گلابم
با مدعی آمد به سرم آه که دارد
ماری به سر این گنج که بینی به خرابم
تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک
نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است
خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در عشق چو باید که به ناچار بمیرم
از جور تو به کزغم اغیار بمیرم
هر شب دهیم وعده ی دیدار که تا صبح
صد بار شوم زنده و صد بار بمیرم
گیرم به نگاهی ز تو صد حسرتم افزود
دیگر بسرم بگذر و بگذار بمیرم
امشب که بدیدار توام زنده چو شمع آه
دانم که شود صبح پدیدار بمیرم
مرغ قفس از حال من آگه شود آن روز
کز حسرت مرغان گرفتار بمیرم
می گفت زبسیاری جورش دم مرگم
می خواست که با حسرت بسیار بمیرم
یا درد مرا چاره بکن یا چو (سحابم)
نومید کن از چاره که ناچار بمیرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
خواهم اگر به کوی تو خاکی به سر کنم
باید نخست چاره ی این چشم تر کنم
گوید مخواه ناله در آن دل اثر ز من
کآن سنگ خاره نیست که در وی اثر کنم
از سنگ جور چون پردش طایری ز بام
من شکر از شکستگی بال و پر کنم
آن به که با حدیث غم آن جهان جان
افسانه های هر دو جهان مختصر کنم
امشب غم تو تا سحرم گر امان دهد
شاید که چاره اش به دعای سحر کنم
تا شوق این نوید هلاکم کند (سحاب)
گوید پس از هلاک به خاکت گذر کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم
زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم
در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم
آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی
من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم
از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند
نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم
بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون
نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم
تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
این چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!
کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم
به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر
که چنین از نظر پیر مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک
لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم
سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب
مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم
چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
صید من قابل فتراک نه اما چه شود
کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟
باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند
ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم
مانع شاعریم غصه ی دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
چه غم گر در بهاری بوسه ی او نقد جان دادم
حیات بی ثباتی بهر عمر جاودان دادم
نشد هرگز به من مایل دل او بر خلاف من
که غیر از او ندادم دل به کس تا آنکه جان دادم
تمام عمر صرف این و آن کردم، ستم کردم
که گنج شایگانی را خود از کف رایگان دادم
نبودم دوست تا با او نبودم آسمان دشمن
که جان دادم ز دست این چو دل بر دست آن دادم
ز رنگ چون زریرم تا نگردد راز دل پیدا
رخ خود را ز خون دیده رنگ ارغوان دادم
ز دست طعنه ی پیر و جوان مردم سزای من
که در پیری عنان خود به دست آن جوان دادم
مرا نبود (سحابا) با فلک دست مکافاتی
خدنگ آه من گیرد مگر از آسمان دادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل که پیش دوست گوید خون شدم
من کزو دورم چه گویم چون شدم
چون کمر بر قتلشان بستی چه شد؟
کز شمار عاشقان بیرون شدم
از دل ناکام و جان نامراد
بر مراد خاطر گردون شدم
از جنون عشق لیلی طلعتی
عاقبت سرگشته چون مجنون شدم
باشدم صد فتنه در جان تا به جان
چشم فتان تو را مفتون شدم
کار تا با این جفا کاران فتاد
از جفای آسمان ممنون شدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
پیش از این باری اگر در بزم یاری داشتم
بر دل از رشک رقیبان نیز یاری داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتی که من
بر سر آن کوی از خود یادگاری داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جانی مدان
زآن که در هنگام مردن انتظاری داشتم
اعتبار غیر را نبود در آن کو اعتبار
کآنچه روزی داشت او من روزگاری داشتم
باغ حسنش را خزان آمد چو بلبل کاشکی
زین خزان من نیز امید بهاری داشتم
قوت بازویت ای صیاد کمتر بود کاش
تا زپیکان تو در دل یادگاری داشتم
دل زبهر عود مجمر جان برای شمع بزم
در حریم دوست هر یک را به کاری داشتم
گاه گاهی با سگانش همنشین بودم (سحاب)
پیش از این من هم در آن کو اعتباری داشتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کجا اندیشه از چشم بد ایام میکردم؟
در ایامی که در میخانه می در جام میکردم
کنون نه وصل صیاد و نه امید گرفتاری
به این روزم نشاند آن شکوه ها کز دام میکردم
به ظاهر از سر کوی تو میرفتم به شوق اما
نگاه حسرتی سوی قفا هر گام میکردم
کنون دانم که هر عشقی که با غیر تو ورزیدم
هوس بوده است و من بیهوده عشقش نام میکردم
تو را کس همنشین با من نمیدانست در کویت
به این نسبت سگ کوی تو را بدنام میکردم
نبود انجام کار من چنین در عاشقی گر من
در آغاز غمش اندیشه از انجام میکردم
نمی کردم (سحاب) این شکوه ها ز انجام هجرانش
اگر در وصل شامی صبح و صبحی شام میکردم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نیم جانی بود تا جا بود در میخانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
گله تا حشر اگر زیار کنم
شرح یک شمه از هزار کنم
چاره ی یأس شد زو عده ی وصل
تا چه با درد انتظار کنم
روزگارم سیه تو کردی و من
شکوه از جور روزگار کنم
بر در او چه جای نومیدیست
به چه دل را امیدوار کنم؟
نیم جانی که هست قابل نیست
که به پای تواش نثار کنم
هم ز بهر نثار نیست مرا
بجز این نیم جان چه کار کنم
بی تو چشم (سحاب) را چو سحاب
خجل از چشم اشک بار کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
باز بر درگهت ای مایه ی ناز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
گر چه در باغ سر کوی تو ای گل خارم
تا به کوی توام از باغ جنان بیزارم
ای که گفتی به چه کاری نگذشته است هنوز
در غمت کار من از کار ولی در کارم
هم علاج من بیمار تواند گر چه
چشم بیمار تو کرده است چنین بیمارم
شادمان هر شبی از کوچه ی او می آیم
تا ندانند که نبود به حریمش بارم
شد دل آزار تر از زاری بی حاصل دل
ای دل زار زافغان تو در آزارم
ساغر باده چو گردید لبالب نگذاشت
لب بی توبه شود فارغ از استغفارم
می توانم نکنم در غم او ناله (سحاب)
خاصه با درد کم و حوصله بسیارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گفتم از وصلش علاج درد روزافزون کنم
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیغام تو را گر همه دل بود بریدم
یک بار نگفتم که ندامت نکشیدم
سنگ ستم هیچ کس این ذوق ندارد
بسیار زهر گوشه ی دیوار پریدم
در مجلس اغیار ندانم به که بودی
هر گه سخن مهر و وفا از تو شنیدم
از بس که به امید تو هر روز نشستم
تا شام در این راه به وصلت نرسیدم
امروز ز امیدم همه آنست که گوید
روزی که زوصل تو شود قطع امیدم
دیگر به چه امید شوم زنده به محشر؟
کم نیست (سحاب) آنچه بیک عمر کشیدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چون نیست بدل قوت فریاد گرفتم
در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگی او را
آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم
چون میل تو را دید به امداد تو آمد
بر قتل رقیب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ی صیاد گرفتم
نگرفت به من پیر خرابات اگر چه
چندی زجهالت ره زهاد گرفتم
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم
ویران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ی او را دگر آباد گرفتم