عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آفتاب خوشی هویدا گشت
شب نهان شد چو روز پیدا گشت
چشم ما قطره قطره آب بریخت
جو به جو شد روان و دریا گشت
در هزار آینه یکی بنمود
یک مسمی هزار اسما گشت
غیر دلبر نیافت این دل ما
گرچه در جستجو به هرجا گشت
در خرابات می کند دستان
هرکه در عشق بی سر و پا گشت
او که عالم مسخر او بود
خود بیامد مسخر ما گشت
رند مستی نیافت همچون ما
طالب ارچه به زیر و بالا گشت
عقل می گشت گرد میخانه
دید مستی ما ز در واگشت
نعمت الله چون ظهوری کرد
صورت و معنئی مهیا گشت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
عشق مست است و عقل مخمور است
عاقل از ذوق عاشقان دور است
دل ما گنجخانهٔ عشق است
گنجخانه به کُنج معمور است
نظری کن که نزد اهل نظر
هر که او ناظر است منظور است
نور چشم است در نظر پیدا
دیده ای کو ندید بی نور است
زاهد ار ذوق ما نمی داند
هیچ عیبش مکن که معذور است
آفتاب ار به نور پیدا شد
سید ما به نور مستور است
نعمت الله به رندی و مستی
در همه کاینات مشهور است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دل مسند پادشاه عشق است
دل خلوت بارگاه عشق است
سلطان عشق است در ولایت
باقی همه کس سپاه عشق است
عشقست پناه و پشت عالم
عالم همه در پناه عشق است
در مذهب عشق می حلالست
ما را چه گنه گناه عشق است
ای عقل ز مملکت برون شو
کاین ملک از آن شاه عشق است
از ترک دو کون خوش کلاهی
بر دوز که آن کلاه عشق است
راهی که به حق توان رسیدن
ای سید بنده راه عشق است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
مخزن اسرار سبحانی دل است
مظهر انوار ربانی دل است
دل بود آئینه گیتی نما
هفت هیکل را اگر خوانی دل است
جنت المأوای جان عاشقان
نزد سرمستان روحانی دل است
دل به دست آور در او دلبر بجو
خلوت دلدار گر دانی دل است
گوهر دریای بی پایان ما
باز جو گر طالب آنی دل است
دل بود گنجینهٔ گنج اله
نقد گنج و گنج سلطانی دل است
راز دل از دل بجو از دل بگو
نزد سید محرم جانی دل است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
دردمندیم و دوا درد دل است
درد دل درمان دوای مشکل است
خانهٔ دل خلوت خالی اوست
خوش دلارامی که ما را در دلست
عاقل ار پندی به عاشق می دهد
وعظ او نزدیک ما بی حاصل است
حق پرست و ترک باطل را بگو
هرچه غیر حق بود او باطل است
حال ما از زاهد رعنا مپرس
زآنکه او از بحر ما در ساحل است
آفتابی می نماید مه به ما
گرچه در ظاهر حجابی حایل است
نعمت الله از منازل درگذشت
هشت منزل نزد او یک منزل است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دل به دست آر که آئینهٔ حضرت آنست
مظهر بندگی حضرت عزت آنست
عاشقی سوختهٔ بی سر و پا را مطلب
دست او گیر کلید در جنت آنست
خوشتر از گوشهٔ میخانه دگر خلوت نیست
خلوتی گر طلبی گوشهٔ خلوت آنست
مبتلا از در او باز نگردد به بلا
دوری از درگه او غایت رحمت آنست
خوش بود همت عالی که خدا می جوید
همت از اهل دلان جوی که همت آنست
چه کنی خانقه کون رها کن شیخی
بندهٔ خدمت او باش که خدمت آنست
نعمت دنیی و عقبی به عزیزان بگذار
نعمت الله طلب ای دوست که نعمت آنست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای که گوئی که ماهتاب آنست
باطنش بین که آفتاب آنست
می عشقش به ذوق می نوشیم
نزد رندان ما شراب آنست
هر خیالی که نقش می بندی
در خیالی خیال خواب آنست
ای که گوئی مرا حجاب نماند
آن غلط کرده ای حجاب آنست
گر بپرسند آب حیوان چیست
بوسه ده بر لبش جواب آنست
عقل اول که هست ام کتاب
بشنو خوش بخوان کتاب آنست
نعمت الله خدا به ما بخشد
نعمت خوب بی حساب آنست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
دردمندیم و آن دوا این است
راحت جان مبتلا این است
نقش رویش خیال می بندم
در نظر نور چشم ما این است
دل ما جان خود به جانان داد
دولت و دین دو سرا این است
عقل بیگانه رفت و عشق آمد
یار سرمست آشنا این است
همه با اصل خویش واگردیم
ابتدا آن و انتها این است
هر که فانی شود بقا یابد
رو فنا شو که خود بقا این است
نعمت الله هر که دید بگفت
مظهر حضرت خدا این است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
هرچه امروز حاصل ما نیست
طلب آن مکن که فردا نیست
گر در اینجا ندیده ای او را
رؤیت او تو را در اینجا نیست
حق به حق بین که ما چنین دیدیم
دیده ای کان ندید بینا نیست
وانکه حق را به خویشتن بیند
دیده اش بر کمال گویا نیست
هر که گوید که حق به خود بیند
این سعادت ورا مهیا نیست
گر چه آبند قطره و دریا
قطره در وصف همچو دریا نیست
نعمت الله نور دیده بود
چشم هر کو ندید بینا نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
چو میخانه سرائی هیچ جانیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست
به هر سو آب چشم ما روان است
در این دریا به جز ما آشنا نیست
اگر تو طالب عشقی مرا هست
وگر تو عقل می جوئی مرا نیست
نوای ما نوای بی نوائی است
نوائی چون نوای بینوا نیست
مرو با زاهد رعنا در این راه
که ایشان را در این ره پا به جانیست
کسی کو گنج عشق یار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نیست
خیال روی سید نور چشم است
دمی از دیدهٔ مردم جدا نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
شک به عدم نیست که او هیچ نیست
شک به وجود است و هم او هیچ نیست
نیست گمانم که جز او هیچ نیست
هست یقینم که جز او هیچ نیست
معنی هو با تو بگویم که چیست
اوست دگر این من و تو هیچ نیست
یک سخنی بشنو و یکرنگ باش
قول یکی گفتن و دو هیچ نیست
ما و منی را بگذار ای عزیز
کز من و ما یک سر مو هیچ نیست
غیر خدا هیچ بود هیچ هیچ
هیچ نه ای هیچ مجو هیچ نیست
نوش کن و باش خموش و برو
هیچ مگو گفت و مگو هیچ نیست
خم می آور چه کنم جام را
مست و خرابیم و سبو هیچ نیست
عاشق سید شو و معشوق او
باش بکی رو که دورو هیچ نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
عشق بازیست عشقبازی نیست
عشقبازی به عشوه سازی نیست
عشق دارد حقیقتی دیگر
حالت عاشقان مجازی نیست
ساز ما ناله ایست دل سوزی
به از این ساز اگر نوازی نیست
کشتهٔ عشقم و در این دوران
چون من و او شهید و غازی نیست
حال مستی ما ز رندان پرس
محرم راز ما حجازی نیست
خرقه ای کان به می نمی شویند
در بر عاشقان نازی نیست
نعمت الله رند سرمست است
عشق بازی او به بازی نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
اندر این دل غیر دلبر هست نیست
هیچ از این میخانه خوشتر هست نیست
مجلس عشقست و ما مست و خراب
جای مخمور ای برادر هست نیست
بر سر دار فنا بنشسته ایم
این چنین سردار و سرور هست نیست
عشق سلطان است و ملک دل گرفت
مثل او در بحر و در بر هست نیست
غیر آن یکتای بی همتا دگر
بر سریر هفت کشور هست نیست
این چنین قول خوش مستانه ای
بازگو در هیچ دفتر هست نیست
سید ما ساقی سرمست ماست
همچو او ساقی دیگر هست نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
علم ما در کتاب نتوان یافت
سر آب از شراب نتوان یافت
بی حجاب است و خلق می گویند
حضرتش بی حجاب نتوان یافت
چشم ما بحر در نظر دارد
به ازین بحر و آب نتوان یافت
ما به شب آفتاب می بینیم
گر چه شب آفتاب نتوان یافت
گنج عشقش حساب نتوان کرد
بی حسابش حساب نتوان یافت
بگذر از نقش و از خیال مپرس
که خیالش به خواب نتوان یافت
در خرابات همچو سید ما
رند و مست و خراب نتوان یافت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
گرد و خاک ما روان بر باد رفت
بنده زین گرد و غبار آزاد رفت
جان ما هرگز غم دنیا نخورد
لاجرم او از جهان دلشاد رفت
عاشق سرمست آمد سوی ما
عاقل مخمور بی بنیاد رفت
یوسف مصری خوشی با مصر شد
یار بغدادی سوی بغداد رفت
یاد می کردم بهشت جاودان
روی او دیدم بهشت از یاد رفت
داد بخشد هر چه او بخشد به ما
تا نپنداری به ما بیداد رفت
گر دمی بی سید خود بوده ام
حسرتی داریم کان بر باد رفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
در رحمت خدا به ما بگشود
این چنین در خدا به ما بگشود
در گنجینهٔ حدوث و قدم
به گدایان بینوا بگشود
نقد گنجینه را به ما بنمود
چشم ما را به عین ما بگشود
در به بیگانگان اگر در بست
همه درها به آشنا بگشود
گر در صومعه ببست چه شد
در میخانه حالیا بگشود
برقع کاینات را برداشت
این معمای ما به ما بگشود
مشکلاتی که بود حلوا کرد
چشم ما را به آن لقا بگشود
جان ما بود بستهٔ عالم
کرمی کرد و بنده را بگشود
این عنایت نگر که سید ما
در به این بندهٔ گدا بگشود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
روح اعظم ذرهٔ بیضا بود
صورت و معنای جد ما بود
بنده خوانندش ولیکن سید است
موج گویندش ولی دریا بود
نکته ای از موج دریا گفته ایم
این کسی داند که او از ما بود
قول ما از عالم سفلی مجو
این سخن از عالم بالا بود
سر ببازد بر سر کویش به عیش
در سر هر کس که این سودا بود
نور چشمی در نظر پیدا شده
کی ببیند هر که نابینا بود
در گلستان شهادت روز و شب
سید ما بلبل گویا بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
آینه چندان که روشن تر بود
روی خود دیدن در او خوشتر بود
دل بود آئینهٔ گیتی نما
در نظر صاحبدلی را گر بود
خوش سر داری و ما سردار آن
بر سر دار این چنین سرور بود
گفتهٔ مستانهٔ ما دیگر است
شعر یاران دیگر آن دیگر بود
مه شود روشن به نور آفتاب
نور ما از این و آن انور بود
سر به پای خم می بنهاده ایم
تاج شاهی لایق این سر بود
نعمت الله جو که همراه خوشی است
تا تو را در عاشقی رهبر بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
هرکه باشد بندهٔ او درجهان سلطان شود
خوش بود جانی که مقبول چنان جانان شود
روی او در دیدهٔ ما آفتاب روشن است
این چنین نوری کجا از چشم ما پنهان شود
هرچه آید در نظر نقش خیال او بود
لاجرم در حسن خوبان عقل ما حیران شود
ما ز دریائیم و با ما هر که بنشیند دمی
گر چه باشد قطره ای در بحر ما عمان شود
مشکل حل است و حل مشکلات عالمست
حل این مشکل تو را در مجلس رندان شود
گنج معنی هر که می خواهد بیاید همچو ما
عارفانه ساکن کنج دل ویران شود
نعمت الله حاصل عمر حیاتست ای عزیز
خوش بود گر حاصل عمر عزیزت آن شود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم