عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت می‌پرستی چند چون زردشت‌، آتش را
به ترک ظلم‌، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمع‌گردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی ساده‌دل ایمن
که‌آخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمن‌گل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش می‌سوزد
به‌گرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نه‌تنها ناله زنهاری‌ست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا می‌دمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بی‌آهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلم‌کی رفع مظالم می‌شود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوان‌کشت آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
چه‌امکان است فردا عرض شوخی ناتوانش را
مگر حیرت شفیع جرأت ندیشد بیانش را
بهار عافیت عمری‌ست‌کز ما دور می‌تازد
به‌گردش آورم رنگی که گردانم عنانش را
مشو ایمن ز تزویر قد خم‌گشتهٔ زاهد
که پیش از تیر در پرواز می‌بینم‌کمانش را
مدارای حسود ازکینه‌خوییها بتر باشد
خطر در آب تیغ از قعرکم نبودکرانش را
ز مهماخانهٔ گردون چه‌جویی نعمت سیری
که‌نقش‌کاسه‌ای جزتنگ‌چشمی نیست‌خوانش‌را
جهان بر دستگاه خویش می‌نازد ازین غافل
که چشم بسته زیربال دارد آسمانش را
درشتی آنقدر در باغ امکان آبرو دارد
که‌جای مغزپرورده‌ست خرما استخوانش را
زندگر شمع با حسن تو لاف‌گرم بازاری
به آهی می‌توانم قفل بر درزد دکانش را
کجا یابد سر ما ناکسان بار سجود او
مگر برجبهه بنویسیم نام آستانش را
نهان از دیده‌ها تصویر عاشق گریه‌ای دارد
مبادا رنگ گیرد دامن اشک روانش را
به‌این فطرت‌که درفکر سراغ خودگمم بیدل
چه‌خواهم‌گفت اگر ‌حیرت زمن پرسد نشانش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
گریک نفس آیینه‌کنی نقش قدم را
بر خاک نشانی هوس ساغر جم را
معنی نظران سبق هستی موهوم
بیرون شق خامه ندیدند رقم را
بیهوده در اندیشهٔ هستی نگدازی
تاگل نکنی راه صفا خیز عدم را
آشفتگی آیینهٔ تجرید جنون کن
پرچم‌گل شهرت اثریهاست علم را
بر نقد بزرگان جهان چشم ندوزی
کاین طایفه درکیسه شمردند درم را
آن راکه نفس مایهٔ جمعیت روزی‌ست
چون مار نباید همه پاکرد شکم را
تا چاشنی فقر فراموش نگردد
از مایدهٔ خلق گزیدیم قسم را
آنجاکه به‌تحریررسد صفحهٔ حسنت
از نیزهٔ خورشید تراشند قلم را
تشریف ادب سنجی تعظیم نگاهت
برپیکر ابروی بتان دوخته خم را
بی‌پا و سر از بسکه دویدیم به راهت
در آبله چون اشک شکستیم قدم را
تا خجلت عصیان شود اظهار ندامت
جای مژه بر دیده نهم دامن نم را
بیدل چه اثر واکشد از درد برهمن
نیشی نگشوده‌ست رگ سنگ صنم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را
صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را
طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند
گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را
دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست
وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند
مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم
رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را
بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن
آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را
نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست
شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است
بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را
شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را
شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن
ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را
درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش
پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را
چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است
جستجوهای هوس آغازکرد انجام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را
روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را
کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانی‌ست
دل زاد ره شوق بود ر‌یگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشی‌ست
دارم ز خموشی به‌کمین خواب‌گران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کج‌اندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشت‌کان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت است‌کنون‌کز اثر خون شهیدان
جوش رگ‌گل می‌کند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توان‌کرد
شمشیر تو یاقوت‌کند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ‌، مقدم باشد
پایه از چشم‌، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،‌کی‌کند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتاده‌ست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامی‌که بود جلوه‌گه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیده‌ست معانی ز صریر قلمم
‌رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خواب‌کند چشم نخوانند او را
هستی تیره‌دلان جمله به خواری‌گذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشت‌ما چه خیال ست به‌راحت سازد
ناله آن نیست‌که ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
عقبه‌ای دیگر نباشد روح از تن رسته را
نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را
شکوه ازگردون دلیل‌تنگدستیهای ماست
ناله در پرواز باشد طایر پربسته را
انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه
بی‌ثبات‌است اعتبار رنگ و بوگل دسته‌را
همچوسروآزادگان را قیدالفت راستی‌ست
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی
کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را
جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان
راه در چشم‌است‌گرد بر زمین ننشسته را
از شکسش دل نمی‌افتد ز چشم اعتبار
کس نمی‌خواهد ته پا شیشه بشکسته را
موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمی‌شود
دل توان‌گفتن نفسهای به هم پیوسته را
غنچه‌ها در بستر زخم جگر آسوده‌اند
ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را
باکلام آبدارت‌کی رسد لاف‌گهر
بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغ‌صبح رحمت‌طالع‌است ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت می‌کشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلب‌کن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربی‌کن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانه‌کردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کرده‌ام بی‌اعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز می‌دارد
تماشا مشربی آیینه‌کن بی‌انفعالی را
به‌این‌خجلت که‌چشمم دوراز آن درخون‌نمی‌بارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بی‌مغز لوح مشق ناخن می‌سزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
اثر دور است ازین یاران حقوق آشنایی را
سر وگردن مگر ظاهرکند درد جدایی را
ز بی‌دردی جهان غافل است از عافیت‌بخشی
چه داند استخوان نشکسته قدر مومیایی را
کشاکشها نفس را ازتعلق برنمی‌آرد
ز هستی بگسلم‌کاین رشته دریابد رسایی را
زفکر ما و من جستن تلاشی تند می‌خواهد
مکن تکلیف طبع این مصرع زورآزمایی را
نوایی نیست غیراز قلقل مینا درین محفل
نفس یک سر رهین شیشه‌سازان‌گشت نایی را
که می‌داند تعلق در چه غربال اوفتاد آبش
وداع دام هم درگریه می‌آرد رهایی را
به‌هرمحفل‌که‌باشی‌بی‌تحاشی چشم‌ولب‌مگشا
که تمکین تخته می‌خواهد دکان بی‌حیایی را
ندارد زندگی ننگی چو تشهیر خودآرایی
بپوش از چشم مردم لکهٔ رنگین قبایی را
طمع در عرض حاجت ذلتی دیگر نمی‌خواهد
گشاد چشم‌کرد ازکاسه مستغنی‌گدایی را
به هرجا پرفشان باشد نفر صید جنون دارد
نشان پوچ بسیار است این تیر هوایی را
طریق امن سرکن وضع بیکاری غنیمت‌دان
که خار از دور می‌بوسدکف پاک حنایی را
سجودی‌می‌برم‌چون‌سایه‌درهر‌دشت‌ودربیدل
جبین برداشت ازدوشم غم بی‌دست وپایی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
سطر یقین به حک داد تکرار بی‌حد ما
این دشت جاده‌گم‌کرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم‌، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دل‌کن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم‌، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما می‌جست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهات‌گردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقت‌کنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط می‌کشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چون سروکلفتی چند پیچیده‌اند بر ما
بار دگر نداریم دل چیده‌اند بر ما
بریک نفس نشاید تکلیف صد فغان بست
نی‌های این نیستان نالیده‌اند بر ما
چون‌گوهر از چه‌جرأت زین ورطه سربرآریم
امواج آستینها مالیده‌اند بر ما
در عرصه‌گاه عبرت چون رنگ امتحانیم
هرجاست دست و تیغی یازیده‌اند بر ما
ای دانه چند نالی از آسیای‌گردون
ما را ته زمین هم ساییده‌اند بر ما
انسان نشان طعن است درکارگاه ابرام
عالم سریشمی‌کرد چسبیده‌اند بر ما
جاه از شکست چینی بر فقر غالب افتاد
یاران ز سایهٔ مو چربیده‌اند بر ما
تاجبهه نقش پانیست زحمت ز ماجدانیست
آخر چوگردن شمع سر دیده‌اند بر ما
صبح جنون بهاریم رسوای اعتباریم
چاک قبای امکان پوشیده‌اند بر ما
نومیدی از دو عالم افسونگر تسلی‌ست
روغن ز سودن دست مالیده‌اند بر ما
آیینهٔ یقینیم اما به ملک اوهام
گرد هزار تمثال پاشیده‌اند بر ما
در خرقهٔ گدایان جز شرم نیست چیزی
بهر چه این سگی چند غریده‌اند بر ما
بیدل‌چه‌سحرکاری‌ست‌کاین‌زاهدان‌خودبین
آیینه در مقابل خندیده‌اند بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
با سحر ربطی ندارد شام ما
فارغ است از صاف‌، درد جام ما
دل به طوف خاک‌کویی بسته‌ایم
تکمه دارد جامهٔ احرام ما
گربه امشب حسرت روی‌که داشت
روغن‌گل بخت از بادام ما
از امل دل را مسخرکرده‌ایم
پخته می‌جوشد خیال خام ما
در حق انصاف ابنای زمان
داد تحسین می‌دهد دشنام ما
بر حریفان از خموشی غالبیم
گر نباشد بحث ما الزام ما
زین چمن‌تصویرصبحی‌گل نکرد
بی‌نفس‌تر از هوای بام ما
درخور رزق مقدر زنده‌ایم
ریشهٔ این دانه دارد دام ما
فقرما را شهرة آفاق‌کرد
کوس زد در بی‌نگینی نام ما
برنمی‌آید ز تشویش‌کسوف
آفتاب‌کشور ایام ما
نور معنی از تضع باختیم
خانه تاریک است ازگلجام ما
غیر رم درکاروان برق نیست
یک خط است آغاز تا انجام ما
نامه بر بال تحیر بسته‌ایم
برکه خواند بیکسی پیغام ما
تا فلک باز است درهای قبول
آه از بی‌صبری ابرام ما
هر طرف چون اشک بیدل می‌دویم
تا کجا بی‌لغزش افتدگام ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
عمری‌ست‌گردگردش رنگ خودیم ما
چون آسیا فلاخن سنگ خودیم ما
دریاد زندگی به عدم ناز کنیم
رنگ حنای رفته زچنگ خودیم ما
فرصت‌کجاست تا به تظلم جنون‌کنیم
دنباله‌ای زگرد ترنگ خودیم ما
فکر و وقار و خفت‌کس در خیال‌کیست
کم نیست‌گرترازوی سنگ خودیم ما
کو دور آسمان وکجا گردش زمان
سرگشته‌های عالم بنگ خودیم ما
از هم‌گذشته است پی‌کاروان عمر
واماندهٔ شتاب و درنگ خودیم ما
نخجیرگاه عجز رهایی‌کمند نیست
هم خود ز رنگ جسته پلنگ خودیم ما
ای شمع‌، عافیتکده‌، تسلیم نیستی‌ست
کشتی‌نشین‌کام نهنگ خودیم ما
رسواییی به فطرت ناقص نمی‌رسد
مجنون قبا ز جامهٔ تنگ خودیم ما
از صنعت مصوررنگ حنا مپرس
دلدارگل به دست فرنگ خودیم ما
کس محرم ادبگه ناموس دل مباد
جایی رسیده‌ایم‌که ننگ خودیم ما
تا زنده‌ایم تاب وتب از ما نمی‌رود
بیدل به دل خلیده خدنگ خودیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بی‌توچون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت به‌پیراهن ما
نقش پاییم ادب‌پرور عجز
مژه خم می‌شود از دیدن ما
خاک ما گرد قیامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگی طعمهٔ کلفت‌گردید
رشته‌ها خورده‌گره خوردن ما
حرص مضمون رهایی فهمید
دل به اسباب جهان بستن ما
فکر آزادگی آزادی برد
سرگریبان زده از دامن ما
اگر این است سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آرای سحر عریانی‌ست
چاک دوزید به پیراهن ما
آفت اندوختنی می‌خواهد
برق‌مانیست مگرخرمن‌ما
آخر انجام رعونت چون شمع
می‌کشد تار رگ‌گردن ما
قاصد آورد پیام دلدار
بازگردید ز خود رفتن ما
بیدل آخر ز چه خورشیدکم است
این چراغ به نفس روشن ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
از بس‌گرفته است تحیر عنان ما
دارد هجوم آینه اشک روان ما
گلها تمام پنبهٔ گوش تغافلند
بلبل به هرز سر نکنی داستان ما
وضع خموش ما ز سخن دلنشین‌تر است
با تیر احتیاج نداردگمان ما
حرف درشت ما ثمر سود عالمی‌ست
گوهر دهد به جای شرر سنگ‌کان ما
گاه سخن به ذوق سپرداری‌کمان
شدگوشها نشان خدنگ بیان ما
از بس سبک زگلشن هستی‌گذشته‌ایم
نشکسته است رنگ‌گلی‌ از خزان ما
در پرده‌های عجز سری واکشیده‌ایم
چون درد درشکست دل است آشیان ما
ای مطرب جنونکد‌ة درد، همتی
تا ناله‌گل‌کند نفس ناتوان ما
چون صبح بی‌غبار نفس زنده‌ایم و بس
شبنم صفاست آینهٔ امتحان ما
بوی بهار در قفس غنچه دا‌غ شد
از بس‌که تنگ‌کرد چمن را فغان ما
چون دود شمع وحشت ما را سبب مپرس
آتش‌گرفته است پی‌کاروان ما
بیدل زبس به سختی جاوید ساختیم
مغز محیط شد چوگهر استخوان ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
پر تشنه است حرص فضولی‌کمین ما
یارب عرق به خاک نریزد جبین ما
آه از حلاوت سخن وخلق بی‌تمیز
آتش به خانهٔ که زند انگبین ما
عمری‌ست با خیال‌گر و تاز پهلویم
گردون به رخش موج‌گهربست زین ما
غیراز شکست چینی دل‌کاین زمان دمید
مویی نداشت خامهٔ نقاش چین ما
پیغام عجز سرمه‌نوا باکه می‌رسد
شاید مگس به پنبه رساند طنین ما
حرفی نشدعیان‌که‌توان خواند وفهم‌کرد
بسی‌خامه بود منشی خط جبین ما
یارب زمین نرم چه سازد به نقش پا
داغ‌گذشتگان نکنی دلنشین ما
بشکسته‌ایم دامن وحشت چوگردباد
دستی بلندکرد زچین آستین ما
چندان نمک نداشت به‌خود چشم دوختن
صدآفرین به غفلت غیرآفرین ما
در ملک نیستی‌چه تصرف‌کندکسی
عنقاگم است در پی نام نگین ما
گشتیم‌داغ خلوت محفل‌ولی‌چوشمع
خود را ندید غفلت آیینه‌بین ما
برخاستن ز شرم‌ضعیفی چه‌ممکن است
بیدل غبار نم‌زده دارد زمین ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
غنچه‌سان بی‌در است خانهٔ ما
بیضه گل کرده آشیانهٔ ما
همچو شبنم‌درین چمن محو است
به نم چشم آب و دانهٔ ما
بال بربال شهرت عنقاست
رنگ آرام در زمانهٔ ما
نیست جزشعله خاک معبد عشق
جبهه سوز است آستانهٔ ما
خواب راحت نه‌ایم‌، دردسریم
مشنو از هیچ کس فسانهٔ ما
ناتوان طایر پرکاهیم
گردباد است آشیانهٔ ما
ننشیند مگر به خاک درت
اشک بی‌دست و پا روانهٔ ما
می‌کشد انفعال آزادی
سرو از آه عاشقانهٔ ما
شعله‌آهنگ‌خون‌منصوریم
ساز ما سوخت از ترانهٔ ما
حیلهٔ زندگی‌نقاب فناست
کاش روشن شود بهانهٔ ما
دل جمع‌این زمان چه‌امکان است
ریشه‌گل‌کرد و رفت دانهٔ ما
بس بود همچو دیدهٔ بیدل
شوق دیدار شمع خانهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
به پیری الفت حرص و هوس شد آینهٔ ما
بهار رفت‌که این خار و خس شد آینهٔ ما
به حکم عجز نکردیم اقتباس تعین
همین مقابل مور و مگس شد آینهٔ ما
به باد سعی جنون رفت رنگ جوهرتسکین
چنین‌که تاخت‌که نعل فرس شد آینهٔ ما؟
فغان‌که بوی حضوری نبردکوشش فطرت
چوصبح طعمهٔ زنگ نفس شد آینهٔ ما
به‌کام دل مژه نگشود سرگرانی حیرت
ز ناتمامی صیقل قفس شد آینهٔ ما
گذشت محمل نازکه از سواد تحیر؟
که‌عمرهاست شکست جرس شد آینهٔ ما
به فهم رازتوبیدل چه ممکن اسث رسیدن
همین بس است‌که تمثال‌رس شد آینهٔ ما