عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در بساط عاشقی از عشق غیر از نام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق جانان را به جز ویرانه ی دل خانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
ز آنکه او گنج است و جای گنج جز ویرانه نیست
خوش بود فردوس و نعمت های آن زاهد ولی
نعمتی چون می نه و جایی به از میخانه نیست
پیش دل هرگز نگویم راز پنهان تو را
کآشنای سر عشقت گوش هر بیگانه نیست
توبه کردم زاهدا از می وزین پس بگذرم
از سر پیمان ولی تا باده در پیمانه نیست
کس ندید از اهل دنیا در جهان فرزانه ای
هر کس آری طالب دنیا بود فرزانه نیست
زلف او دام است و خالش دانه،صیاد مرا
از برای صید دل حاجت بدام و دانه نیست
این دل شوریده را دایم چرا باشد به پا
از سر زلف تو زنجیری اگر دیوانه نیست
داستان لیلی و افسانه ی مجنون (سحاب)
پیش حسن او و عشق من به جز افسانه نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آنرا که درد عشق تو ره یافت در مزاج
مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج
در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهی
کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج
ماهی تو وز طره ات اینک برخ کلف
شاهی تو وز کاکلت اینک به فرق تاج
مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست
زلف تو صولجان و دو پستان دو گوی عاج
ای شه به شهر حسن تو باید زجان گذشت
کآنجا بغیر جان نستانی زکس خراج
در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است
در دل چو زخم تست به مرهم چه احتیاج
با جان همان کنی که کند برق با گیاه
با دل همان کنی که کند سنگ با زجاج
بی او (سحاب) خواب نیاید به دیده ات
گر از پرند بالش و از پرنیان دواج
مرگ است یا وصال یکی زین دواش علاج
در ملک حسن و ملک ملاحت تو آن شهی
کالحق سزد اگر دهدت شاه مصر باج
ماهی تو وز طره ات اینک برخ کلف
شاهی تو وز کاکلت اینک به فرق تاج
مژگان تو سنان و دو چشمان دو ترک مست
زلف تو صولجان و دو پستان دو گوی عاج
ای شه به شهر حسن تو باید زجان گذشت
کآنجا بغیر جان نستانی زکس خراج
در جان چو درد تست بدرمان چه حاجت است
در دل چو زخم تست به مرهم چه احتیاج
با جان همان کنی که کند برق با گیاه
با دل همان کنی که کند سنگ با زجاج
بی او (سحاب) خواب نیاید به دیده ات
گر از پرند بالش و از پرنیان دواج
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
هر که را در کیش او نهی است راح
خون او در کیش میخواران مباح
شیخ در تقوی صلاح خویش دید
ما صلاح خویش در ترک صلاح
بهر قتل عاشقان مژگان تو
بی نیاز است از سهام و از رماح
میل آزادی ندارم ورنه نیست
بندیم در پای و قیدی بر جناح
بی وفایی شد به عهد یار ما
در میان خوب رویان اصطلاح
ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم
تیره گون شد هم صباح و هم رواح
ساقی دهرم (سحاب) از خون دل
پر کند جام صبوحی هر صباح
خون او در کیش میخواران مباح
شیخ در تقوی صلاح خویش دید
ما صلاح خویش در ترک صلاح
بهر قتل عاشقان مژگان تو
بی نیاز است از سهام و از رماح
میل آزادی ندارم ورنه نیست
بندیم در پای و قیدی بر جناح
بی وفایی شد به عهد یار ما
در میان خوب رویان اصطلاح
ز آن رخ چون روز و زلف چون شبم
تیره گون شد هم صباح و هم رواح
ساقی دهرم (سحاب) از خون دل
پر کند جام صبوحی هر صباح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ز صاف راح بکش هر صباح جام صبوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
که صبح موسم عیش است و راح لذت روح
صباح عید و لب جویبار و جام صبوح
روا بود که پشیمان شود ز تو به نصوح
چه سود از این که لبش مرهم جراحت هاست
مرا که هست جگر داغدار و دل مجروح
دری که هست بدست رقیب ما مفتاح
روا بود که نباشد به روی ما مفتوح
چه سود کایمنی از اشک چشم خویش (سحاب)
همین نه بس که سلامت بود سفینه ی نوح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ز شیخ ما چه شماری هزار فعل قبیح؟
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونینم
که این کنایه به حالش بود به از تصریح
چو بزم وصل می صاف نیست گرچه بود
به وصف کوثر و جنت هزار فعل قبیح
به عشق روی بتی بسته ایم زناری
که غیرتش زده صد عقده در دل تسبیح
(سحاب) سیم و زر آور به کف که می نخورند
بتان فریب به نثر بلیغ و نظم فصیح
همین بس است که شد منکر جمال صبیح
مپرس حال دل و بنگر اشک خونینم
که این کنایه به حالش بود به از تصریح
چو بزم وصل می صاف نیست گرچه بود
به وصف کوثر و جنت هزار فعل قبیح
به عشق روی بتی بسته ایم زناری
که غیرتش زده صد عقده در دل تسبیح
(سحاب) سیم و زر آور به کف که می نخورند
بتان فریب به نثر بلیغ و نظم فصیح
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
هر گل که پس از مردنم از خاک بر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
خاریست که از عشق گلی بر جگر آمد
تا خواجه پی ریختن طرح سرا بود
هنگام عزیمت به سرای دگر آمد
ایمن بود از سنگ حوادث پر و بالم
زیرا که مرا تیر تو تعویذپر آمد
یک تیر خطا شد بدلم آنچه فکندی
صد تیر زدی لیک یکی کارگر آمد
ز آن پیش که از تیغ و سپرم نام و نشا بود
جان و دل من تیغ بلا را سپر آمد
از بخت بد آن مایه ی عمر آه که وقتی
آمد بسر من که مرا عمر سر آمد
در عالم عزلت چو (سحاب) آنکه نظر کرد
در دیده ی او هر دو جهان مختصر آمد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
میل رفتن گر از آن گوشه ی بامم باشد
لذت سنگ جفای تو حرامم باشد
کشتنی باشد و خون ریختنی تا امروز
دل خودکام تو را میل کدامم باشد
خوش بود وصل تو بی مدعی ای ماه تمام
چه شود دگر شبی این عیش تمامم باشد
گفتمش سرو قدت همچو قد سرو سهی است
گفت آنهم خجل از طرز خرامم باشد
آشیانم خوش و صحن چمنم دلکش لیک
نه چو کنج قفس و حلقه ی دامم باشد
او در اندیشه ی منع نگه گاه به گاه
من مسکین طمع وصل مدامم باشد
گفت سرگشته چنین تا به که ئی همچو (سحاب)
گفتمش تا به کف عشق زمامم باشد
لذت سنگ جفای تو حرامم باشد
کشتنی باشد و خون ریختنی تا امروز
دل خودکام تو را میل کدامم باشد
خوش بود وصل تو بی مدعی ای ماه تمام
چه شود دگر شبی این عیش تمامم باشد
گفتمش سرو قدت همچو قد سرو سهی است
گفت آنهم خجل از طرز خرامم باشد
آشیانم خوش و صحن چمنم دلکش لیک
نه چو کنج قفس و حلقه ی دامم باشد
او در اندیشه ی منع نگه گاه به گاه
من مسکین طمع وصل مدامم باشد
گفت سرگشته چنین تا به که ئی همچو (سحاب)
گفتمش تا به کف عشق زمامم باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد
گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد
رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود
خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد
شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب
بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد
یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد
گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد
گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام
شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد
نبود غیر در میکده جائی که کسی
ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد
مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز
دیده ی حسرت من باز به راهش باشد
بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب)
گر چه او در حذر از شعله ی آهش باشد
گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد
رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود
خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد
شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب
بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد
یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد
گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد
گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام
شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد
نبود غیر در میکده جائی که کسی
ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد
مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز
دیده ی حسرت من باز به راهش باشد
بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب)
گر چه او در حذر از شعله ی آهش باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
هر آن خصمی که با من آسمان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
شرار آه من با او همان کرد
مرا چون یافت در تن نیست جانی
بهای بوسه ی او نقد جان کرد
مآلی خوش ندارد جور بنگر
چه با گل عاقبت باد خزان کرد
همین بیمهری گردون مرا بس
که با آن سست مهرم مهربان کرد
چه با کاهی کند سوزان شراری
غم جانکاه او با جان همان کرد
خوش آن کو عمر فانی در ره عشق
مبدل با حیات جاودان کرد
(سحاب) از فتنه ی دهر ایمن آن گشت
که جا بر درگه پیر مغان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
هر زمان دامن به خون بی گناهی تر کند
چون رسد نوبت بمن اندیشه از محشر کند
سالها کردیم بر کوی تو در سر خاکها
تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند
قوت یک آه دارد دل نمیداند کز آن
چاره ی بیداد آن یا کینه ی اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزی خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر
بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند
گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت
با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند
چون رسد نوبت بمن اندیشه از محشر کند
سالها کردیم بر کوی تو در سر خاکها
تا که در کوی تو دیگر خاک ما بر سر کند
قوت یک آه دارد دل نمیداند کز آن
چاره ی بیداد آن یا کینه ی اختر کند
دست هجران تواش در بر کند صد جامه چاک
هر که روزی خلعت وصل ترا در بر کند
پر بود چون ساغر من دایم از خون جگر
بعد مردن دگر کسی خاک مرا ساغر کند
گاهی از وارستگی حرفی برای مصلحت
با رقیبان گویم و ترسم که او باور کند
آتش غم صرصر هجرش کند با من (سحاب)
آنچه آتش با گیا صرصر به خاکستر کند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دم مرگ است و بازم دل بود در فکر یار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
اجل در کار خود مشغول و من و من در فکر کار خود
همی خواند به عشق دیگرانم بی نیازی بین
که صیادم به صیاد دگر بخشد شکار خود
عنانم او کشد هر سوی و من از دست خود نالم
که خود دادم بدست او عنان اختیار خود
مپرس از من چه نامی و زکجائی رفت ای همدم
مرا هم نام خود از یاد و هم نام دیار خود
ز آه آتشین خود فروزم آتشی هر شب
کز آن آتش مگر روشن کنم شبهای تار خود
ز عشق چون خودی شد کار او هم مشکل و اکنون
هم او در کار خود درمانده و هم من بکار خود
به خود بس مژده ی وصل از زبانش دادم و نامد
(سحاب) او شرمسار من شد و من شرمسار خود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون من هر کس که از جان سیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
به زودی گر بمیرد دیر باشد
چه کوشم در خلاص دل همان به
که این دیوانه در زنجیر باشد
اگر مبهم بماند آیه ی نور
مه روی تواش تفسیر باشد
سیه تر کرد روزم تا بدانم
اثر در ناله ی شب گیر باشد
قدح سهل است خوش باشد ز دستش
اگر خنجر و گر شمشیر باشد
جوانی دیده ام کز هر که بینی
برد دل گر جوان ور پیر باشد
به عالم عاشقی چون من نیابی
اگر عشق تو عالم گیر باشد
نه چندان یافت ملک دل خرابی
که دیگر قابل تعمیر باشد
بجز وصلش (سحابا) هر مرادی
شود حاصل اگر تقدیر باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دانی که از کیم می وصلت به جام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
کو طاقت دیدار گرفتم که تواند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند
بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند
باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند
ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
سوی تو مرا جذبه ی عشق تو کشاند
یک روز نباشد که بدانیم کجائی
با آن که زبیگانه بپرسیم و بداند
بیطاقتی من زحد افزون شد و ترسم
بسیار جفاهای توناکرده بماند
بیداد بتان غایت مقصود دل ماست
یا رب که زدل داد من خسته ستاند
هم جور تو باشد که فزون باد دمادم
چیزی گرم از سنگ جفای تو رهاند
باشد شبی آیا که مرا آن مه بی مهر
در بزم وصالش زره مهر بخواند
برخیزد و در بر رخ اغیار ببندد
بنشیند و در پهلوی خویشم بنشاند
ای چشم (سحاب) اشک فشان باش که جز تو
کس نیست که بر آتشم آبی بفشاند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
بستیم لب از شکوه ی پیمان گسلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت
کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند
آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش
بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند
تا آن که نسازیم ز خود رنجه دلی چند
گر تیر جفای تو نمی بود که می کرد؟
در عهد تو دلجوئی ما خسته دلی چند
آن دل که به محشر نبود کشته ی تیغت
ناکرده سر از خاک برون منفعلی چند
آن را که نمودند ره کعبه ی دل یافت
کین دیر و حرم نیست بجز مشت گلی چند
آگاه (سحاب) ارنه ای از مشعله ی خویش
بنگر به فلک دود دل مشتعلی چند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از من به حذر یار هوسناک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس
گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد
گر جلوه ی آن قامت چالاک نباشد
آن کیست ندانم که از آن چاک گریبان
امروز گریبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر می در کف ساقیست به گردش
اندیشه ای از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا یک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اینهمه بی باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پروای غمی نیست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جای (سحاب) است عجب نیست
چون هر چمنی بی خس و خاشاک نباشد
گر دامنم از لوث هوس پاک نباشد
تا خاک سر کوی تو بر سر نکند کس
گریم که ز اشکم اثر از خاک نباشد
تصدیق به غوغای قیامت نتوان کرد
گر جلوه ی آن قامت چالاک نباشد
آن کیست ندانم که از آن چاک گریبان
امروز گریبان به تنش چاک نباشد
تا ساغر می در کف ساقیست به گردش
اندیشه ای از گردش افلاک نباشد
باشد ز خدا یک جو اگر در دل او باک
در کشتن خلق اینهمه بی باک نباشد
بر حال تو زاهد بودم رشک که کس را
پروای غمی نیست چو ادراک نباشد
در بزم تو گر جای (سحاب) است عجب نیست
چون هر چمنی بی خس و خاشاک نباشد