عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
گر سران را بیسری، درواستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم ازان رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی ازان مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ، بیاین دهان، غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ورنه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی، آرزوست
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهیی کردی دو عالم را چنانک
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم ازان رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی ازان مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ، بیاین دهان، غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ورنه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی، آرزوست
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهیی کردی دو عالم را چنانک
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
هم تو شمعی، هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گویدهای و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهیی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بیخودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گویدهای و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهیی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بیخودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۳
باد بین اندر سرم از بادهیی
نوش کردم از کف شه زادهیی
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی، سادهیی
چشم جان میدید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری، شادهیی
هر دو گامی، مست عشقی خفتهیی
بر سر او ساقی استادهیی
زان هوس شد پای دلها بستهیی
زان طرب شد پر جان بگشادهیی
نوش نوش مستیان، بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجادهیی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آمادهیی
نوش کردم از کف شه زادهیی
جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورد
بر سر آمد تابناکی، سادهیی
چشم جان میدید نقشی بوالعجب
هر طرف زیبا نگاری، شادهیی
هر دو گامی، مست عشقی خفتهیی
بر سر او ساقی استادهیی
زان هوس شد پای دلها بستهیی
زان طرب شد پر جان بگشادهیی
نوش نوش مستیان، بر عرش رفت
تا گرو شد زهد را سجادهیی
شمس تبریزی سر این دولت است
در نهان او دولتی آمادهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۴
آه از عشق جمال حورییی
کو گرفت از عاشقانش دورییی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجورییی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دورییی؟
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگورییی؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کورییی
تا کند جانهای بیجان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبورییی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معمورییی
کو گرفت از عاشقانش دورییی
زندگی نو به نو، از کشتنش
صحت تازه، شد از رنجورییی
گر گهر داری، ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دورییی؟
گفتم ای عقلم کجایی؟ عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگورییی؟
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کورییی
تا کند جانهای بیجان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبورییی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معمورییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
ای دلی کز گلشکر پروردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
ای دلی کز شیر شیران خوردهیی
وی دلی کز عقل اول زادهیی
خاتم از دست سلیمان بردهیی
طاقت عشقت ندارد هیچ جان
این چه جان است، این چه جان آوردهیی؟
آفتابی، کآفتاب از عکس اوست
زیر دامن طرفه پنهان کردهیی
هم چراغ صد هزاران ظلمتی
هم مسیح صد هزاران مردهیی
این شرابی را که ساقی گشتهیی
از کدام انگورها افشردهیی
هم زمستان جهان را میوهیی
دستگیر صد هزار افسردهیی
کار زرکوبان چو زر کردی، چو زر
شه صلاح الدین که تو صدمردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۶
گر در آب و گر در آتش میروی
آن نمیدانم، برو، خوش میروی
در رخت پیداست والله رنگ او
رو، که سوی یار مه وش میروی
نقشها را پشت و پایی میزنی
سوی نقش نامنقش میروی
ذوق جانها میزند بر جان تو
مست و دست انداز و سرکش میروی
در پی تو میدود اقبال، رو
گر به عرش و گر به مفرش میروی
آن که در سر داری، از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش میروی؟
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گر چه ظاهر اندرین شش میروی
آن نمیدانم، برو، خوش میروی
در رخت پیداست والله رنگ او
رو، که سوی یار مه وش میروی
نقشها را پشت و پایی میزنی
سوی نقش نامنقش میروی
ذوق جانها میزند بر جان تو
مست و دست انداز و سرکش میروی
در پی تو میدود اقبال، رو
گر به عرش و گر به مفرش میروی
آن که در سر داری، از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش میروی؟
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گر چه ظاهر اندرین شش میروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
ای خیالی که به دل میگذری
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلک میسپری
گر ز تو باخبران بیخبرند
نه تو از بیخبران باخبری؟
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بحذاء البصر
لا تعجل بمرور و نوی
بدل اللیل بضوء السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورتهاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولاست صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا میشمری؟
نی خیالی، نی پری، نی بشری
اثر پای تو را میجویم
نه زمین و نه فلک میسپری
گر ز تو باخبران بیخبرند
نه تو از بیخبران باخبری؟
مونس و یار دلی، یا تو دلی
تو مقیم نظری، یا نظری
ایها الخاطر فی مکرمة
قف زمانا بحذاء البصر
لا تعجل بمرور و نوی
بدل اللیل بضوء السحر
حسن تدبیرک قد صاغ لنا
الهیولی بحسان الصور
گر صور جان و هیولی خرد است
عشق تو دیگر و تو خود دگری
این هیولی پدر صورتهاست
ای تو کرده پدران را پدری
نی هیولای همه آبی بود
چه کند آب چو آبش ببری
گر هیولا و صور جان افزاست
دگرم عشوه مده، تو دگری
از هیولاست صور ریگ روان
ریگ را هرزه چرا میشمری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
تو چرا جمله نبات و شکری؟
تو چرا دلبر و شیرین نظری؟
تو چرا همچو گل خندانی؟
تو چرا تازه چو شاخ شجری؟
تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری؟
تو چرا صاف چو صحن فلکی؟
تو چرا چست چو قرص قمری؟
تو چرا بیبنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری؟
عاقلان را ز چه دیوانه کنی؟
ای همه پیشهٔ تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری؟
ز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبهٔ مردم شکنی؟
تو چرا پردهٔ مردم بدری؟
همه دلها چو در اندیشهٔ توست
تو کجایی؟ به چه اندیشه دری؟
تو چرا دلبر و شیرین نظری؟
تو چرا همچو گل خندانی؟
تو چرا تازه چو شاخ شجری؟
تو به یک خنده چرا راه زنی
تو به یک غمزه چرا عقل بری؟
تو چرا صاف چو صحن فلکی؟
تو چرا چست چو قرص قمری؟
تو چرا بیبنه چون دریایی
تو چرا روشن و خوش چون گهری؟
عاقلان را ز چه دیوانه کنی؟
ای همه پیشهٔ تو فتنه گری
ساکنان را ز چه در رقص آری؟
ز آدمی و ملک و دیو و پری
تو چرا توبهٔ مردم شکنی؟
تو چرا پردهٔ مردم بدری؟
همه دلها چو در اندیشهٔ توست
تو کجایی؟ به چه اندیشه دری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
از دلبر نهانی، گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینهی مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینهی مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کاب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانهٔ خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری، کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آن گه فقیر بودی، بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن، زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بیکردگار بودی
چون گرد کار گشتی، باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گل عذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد،همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقهٔ خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کاب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانهٔ خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری، کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آن گه فقیر بودی، بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن، زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بیکردگار بودی
چون گرد کار گشتی، باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گل عذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد،همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقهٔ خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۹
ما را مسلم آمد، هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمهٔ رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
اندر مصاف ما را در پیش رو سپر نی
وندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش، ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو، عشقیم کل، دگر نی
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایهٔ نظر نی
هر جسم کو عرض شد، جان و دل غرض شد
بگداز، کز مرضها زافسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش، وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من، وآواره شد دل من
امروز اگر بجویی، در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن، هر روز میگدازد
تا در محاق گویی، کندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه، از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد، لیکش چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها، زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها، این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چبود؟ چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره، در هیچ چنگ و خور نی
وندر سماع ما را از نای و دف خبر نی
ما خود فنای عشقش، ما خاک پای عشقش
عشقیم توی بر تو، عشقیم کل، دگر نی
خود را چو درنوردیم، ما جمله عشق گردیم
سرمه چو سوده گردد، جز مایهٔ نظر نی
هر جسم کو عرض شد، جان و دل غرض شد
بگداز، کز مرضها زافسردگی بتر نی
از حرص آن گدازش، وز عشق آن نوازش
باری جگر درونم خون شد مرا جگر نی
صدپاره شد دل من، وآواره شد دل من
امروز اگر بجویی، در من ز دل اثر نی
در قرص مه نگه کن، هر روز میگدازد
تا در محاق گویی، کندر فلک قمر نی
لاغرتری آن مه، از قرب شمس باشد
در بعد زفت باشد، لیکش چنان هنر نی
شاها ز بهر جانها، زهره فرست مطرب
کفو سماع جانها، این نای و دف تر نی
نی نی که زهره چبود؟ چون شمس عاجز آمد
درخورد این حراره، در هیچ چنگ و خور نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
در غیب هست عودی، کین عشق از اوست دودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
ای آن که جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پیات، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو، آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی زرشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو، از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود، پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت، بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت، اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت، شب خواب شد رمیده
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری، تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری، دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی، از بیخودی و مستی
در آخر ستوران، در پیش خر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پیات، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو، آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی زرشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو، از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود، پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت، بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت، اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت، شب خواب شد رمیده
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری، تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری، دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی، از بیخودی و مستی
در آخر ستوران، در پیش خر کشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی ازان شدم من، تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود، تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم، تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم، در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل، چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم، چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت، بر من کند بهاری
حمال آن امانت، کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی، کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان، نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را، کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر، یابند رستگاری
چون موی ازان شدم من، تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود، تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم، تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم، در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل، چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم، چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت، بر من کند بهاری
حمال آن امانت، کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی، کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان، نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را، کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر، یابند رستگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی، بشوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری