عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - وله ایضا
کی بود؟کی؟ که باز صدر جهان
روی خیمه سوی عراق کند
تا ز گرد رکاب او همه کس
نوشداروی اشتیاق کند
ای عجب!خود کسی چو من باشد
که همه عمر در فراق کند
مرگ خوشتر بود از آن که کسی
زندگانی برین مذاق کند
بخدایی که دست قدرت او
ماه را عاجز محاق کند
خیمۀ هفت پشت گردونرا
پوشش این چهار طاق کند
کین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفّاق کند
گر زند خنده یی دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
روی خیمه سوی عراق کند
تا ز گرد رکاب او همه کس
نوشداروی اشتیاق کند
ای عجب!خود کسی چو من باشد
که همه عمر در فراق کند
مرگ خوشتر بود از آن که کسی
زندگانی برین مذاق کند
بخدایی که دست قدرت او
ماه را عاجز محاق کند
خیمۀ هفت پشت گردونرا
پوشش این چهار طاق کند
کین دل ریش آرزومندم
تا که با وصلت اتفّاق کند
گر زند خنده یی دروغ زند
ور کند شادیی نفاق کند
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲ - و له ایضا فی صفة صندوقچه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۷ - ایضا له
ز ابر چون برف سیم باریدی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
گر بدی چون دل تو دریایی
باشد اومید با کفت گستاخ
هر زمان می کند تمنّایی
باز چرخ خرف دگر باره
با من از سر گرفت ایذایی
ناگهان در میان فصل ربیع
برفی آغاز کرد و سرمایی
ز استینم برون نشد دستی
ز استانم برون نشد پایی
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی
طمع خام گفت رو لختی
هیزم آخر بخواه از جایی
تا چو در مطبخ تو چیزی نیست
ما بدان می پزیم سودایی
گر سخای تو مصلحت بیند
بکند اینقدر مواسایی
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۳
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۱ - باد فرحبخش بهاری
عارف در دیوانش مینویسد که این تصنیف را پنج-شش ماه پس از «تصنیف شوستر» (که آن را زمستان سال ۱۳۲۹ ه.ق سروده) با «یک حالت یأس و ناامیدی» ساخته است.
باد فرح بخش بهاری وزید
پیرهن عصمت گل بردرید
ناله ی جان سوز ز مرغ قفس
تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهه ی کبک دری
بود چو از خودسری
پنجه ی شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ
رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت
شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد
کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی
نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد
گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
جانِ من و عقلِ من و هوشِ من
هر سه به یک ره شده فرتوشِ من
صاعقۀ عشق درآمد بسوخت
خوابِ من وخوردِ من و توشِ من
بر رهِ امید و ندای نجات
چند بود چشمِ من و گوشِ من
ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست
تا بنهد بر کفِ من نوشِ من
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من
آه که نتوان به کسی باز گفت
زآن که ببردهاست زمن هوشِ من
سروِ روانی که نگنجد ز قدر
در همه عالم نه در آغوشِ من
قدرِ من امروز چه دانی که قدر
باز ندانی ز شبِ دوشِ من
عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم
عشق ز مبداء زده بر دوشِ من
هر سه به یک ره شده فرتوشِ من
صاعقۀ عشق درآمد بسوخت
خوابِ من وخوردِ من و توشِ من
بر رهِ امید و ندای نجات
چند بود چشمِ من و گوشِ من
ساقیِ خم خانۀ وحدت کجاست
تا بنهد بر کفِ من نوشِ من
تا نکند دوست نظر ضایع است
سعیِ من و جهدِ من و کوشِ من
آه که نتوان به کسی باز گفت
زآن که ببردهاست زمن هوشِ من
سروِ روانی که نگنجد ز قدر
در همه عالم نه در آغوشِ من
قدرِ من امروز چه دانی که قدر
باز ندانی ز شبِ دوشِ من
عیبِ نزاری چه کنی کاین عَلَم
عشق ز مبداء زده بر دوشِ من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بر دوستی تو می خورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
وز غایت شوق در خود افتاده
شوریده دماغِ مستِ لایعقل
سر بر قدمِ خیال بنهاده
دل پیش روانه گشت و جان از پس
در صحبتِ نامه شد فرستاده
در بند تو مانده ام نمی دانم
کاین عقده شود اگر نه بگشاده
در وادیِ حیرت اوفتد هر کو
در سیر وفا بگردد از جاده
در اصل منافقی بود شاخی
بی بر، چومخنثانِ نر ماده
هستند همیشه خاطر و وهمم
در پیش خیال تو براستاده
نی نی که بود خیال قدِّ تو
پیشِ نظرم چو سروِ آزاده
شک نیست در اینکه دایه ی فطرت
ما را به ازای شیر می داده
هر کس نرسد به غورِ سرِّ می
عیسی است ز مریمِ عنب زاده
ماییم و می و محبتِ صادق
وین هر دو به نقد هست آماده
به زین چه نزاریا همین می گوی
بر دوستیِ تو میخورم باده
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
به پای عشق درافتادهام دگرباره
عنان به دستِ بلا دادهام دگرباره
درِ ملامت اگر عاقلید مردم را
خبر کنید که بگشادهام دگرباره
هزار بار چو شوریدگان منادی عشق
به گرد شهر فرستادهام دگرباره
رواست گر ز پسم سرزنش کنند که باز
به پیش عقل دراستادهام دگرباره
به آب چشم نزاری خلاص نتوان یافت
ز آتشی که درافتادهام دگرباره
عنان به دستِ بلا دادهام دگرباره
درِ ملامت اگر عاقلید مردم را
خبر کنید که بگشادهام دگرباره
هزار بار چو شوریدگان منادی عشق
به گرد شهر فرستادهام دگرباره
رواست گر ز پسم سرزنش کنند که باز
به پیش عقل دراستادهام دگرباره
به آب چشم نزاری خلاص نتوان یافت
ز آتشی که درافتادهام دگرباره
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
داد گلبن در چمن یاد از گلافشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزلخوانی مرا
راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا
هر طرف هنگامهای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا
کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا
جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا
کاش هر مویی مرا میبود چشم حیرتی
دیده تنها برنمیآید به حیرانی مرا
پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا
تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگیست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا
اشک یعقوبم کند دیوانه بیتالحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا
ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا
ترک دفترخانهام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا
زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا
بلبلان کردند تعلیم غزلخوانی مرا
راز من چون نقش پیشانی ز کس پوشیده نیست
از ازل بازست چون آیینه پیشانی مرا
هر طرف هنگامهای گرم است از من همچو شمع
روشناس انجمن دارد سرافشانی مرا
کی لباس من شود پیراهن فانوس چرخ
شعله شمعم کند گردن گریبانی مرا
جوهر ذاتم نخواهد فیض ابر و آفتاب
آسمان مشناس گو دریایی و کانی مرا
کاش هر مویی مرا میبود چشم حیرتی
دیده تنها برنمیآید به حیرانی مرا
پیکرم را از لباس عافیت عریان مدان
پیرهن چون غنچه در بر کرده زندانی مرا
تا گریبان، غنچه این باغ در دلبستگیست
سرو دارد داغ در بر چیده دامانی مرا
اشک یعقوبم کند دیوانه بیتالحزن
ورنه از جا درنیارد ماه کنعانی مرا
ذوق برگ سوسن از خنجر نیابم این زمان
یاد آن روزی که کردی غنچه پیکانی مرا
ترک دفترخانهام فرمود ذوق شاعری
به بود دیوان شعر از خط دیوانی مرا
زلف جانان نیستم قدسی چرا باید گرفت
از نسیم و شانه تعلیم پریشانی مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بازآی که سینهام کباب است
بی روی تو حال دل خراب است
دلگرمی من ز دیدن توست
این آینه رو بر آفتاب است
هر گوشه چشم فتنهبارت
طوفان کرشمه و عتاب است
مینای دلم پی شکستن
همبیعت شیشه حباب است
هرگز دلم از تپش نیاسود
سیماب طلسم اضطراب است
پیداست ز شام طره تو
صبحی که سراسر آفتاب است
از پرده چشم من ز مردم
تا نقش پی تو در نقاب است
بی روی تو حال دل خراب است
دلگرمی من ز دیدن توست
این آینه رو بر آفتاب است
هر گوشه چشم فتنهبارت
طوفان کرشمه و عتاب است
مینای دلم پی شکستن
همبیعت شیشه حباب است
هرگز دلم از تپش نیاسود
سیماب طلسم اضطراب است
پیداست ز شام طره تو
صبحی که سراسر آفتاب است
از پرده چشم من ز مردم
تا نقش پی تو در نقاب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
هرگزم عشق چنین در رگ جان چنگ نداشت
نغمه تا بود بدین نازکی آهنگ نداشت
ناله از جای دگر خورد به گوشم ورنه
مطرب این نغمه در آواز دف و چنگ نداشت
عشق تا دید مرا زار، چنین زار ندید
شوق تا داشت مرا تنگ چنین تنگ نداشت
بود کجبینی ما باعث حرمان ورنه
هیچوقت آینه حسن بتان زنگ نداشت
عشق را شیوه دگر گشته وگرنه زین پیش
داشت نیرنگ، ولی این همه نیرنگ نداشت
از شکستن به نوا میرسدم دل ورنه
هرگز این شیشه چنین آرزوی سنگ نداشت
گر ز همصحبتیام یار کند ننگ چه غم
شکر لله که غم از ضحبت من ننگ نداشت
قدسی از روز ازل کز عدم آمد به وجود
از در صلح درآمد به کسی جنگ نداشت
نغمه تا بود بدین نازکی آهنگ نداشت
ناله از جای دگر خورد به گوشم ورنه
مطرب این نغمه در آواز دف و چنگ نداشت
عشق تا دید مرا زار، چنین زار ندید
شوق تا داشت مرا تنگ چنین تنگ نداشت
بود کجبینی ما باعث حرمان ورنه
هیچوقت آینه حسن بتان زنگ نداشت
عشق را شیوه دگر گشته وگرنه زین پیش
داشت نیرنگ، ولی این همه نیرنگ نداشت
از شکستن به نوا میرسدم دل ورنه
هرگز این شیشه چنین آرزوی سنگ نداشت
گر ز همصحبتیام یار کند ننگ چه غم
شکر لله که غم از ضحبت من ننگ نداشت
قدسی از روز ازل کز عدم آمد به وجود
از در صلح درآمد به کسی جنگ نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
کی غم دهر خراب می نابم دارد؟
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
لعل میگون تو مایل به شرابم دارد
چاک در سینه فکندم که نهم داغ به دل
فکر معموری این خانه، خرابم دارد
کی برم دست به گیسوی تو چون شانه دلیر
که برت خیرگی آینه، آبم دارد
گفتمش روی ترا سیر که خواهد دیدن؟
گفت این دولت جاوید نقابم دارد
نیستم سوخته آتش گل در گلشن
ناله بلبل شوریده کبابم دارد
ترسم از گریه نباشد چه نمایم یا رب
که تغافلزدن سیل خرابم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹