عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
لاله می روید ز بستر ناتوان عشق را
شعله پرورده است مغز استخوان عشق را
مهر خاموشی است بر عنوان این سربسته راز
نیست با گوش و زبان کاری بیان عشق را
راز دل از بیزبانی بیشتر گل می کند
باطن از آیینه رنجد رازدان عشق را
شوقم از جا برد وصل کعبه دیدم بی سفر
خضر پرواز است راه بی نشان عشق را
هرکجا رفتیم کویش مرکز سرگشتگی است
دل شناسد جذبه های بیگمان عشق را
دشت دشت از گرد راهم باز می ماند سراب
گرچه دورافتاده ام کامل روان عشق را
کی اسیر از درد بیدرمان تسلی می شود
بوالهوس هم سود می داند زیان عشق را
شعله پرورده است مغز استخوان عشق را
مهر خاموشی است بر عنوان این سربسته راز
نیست با گوش و زبان کاری بیان عشق را
راز دل از بیزبانی بیشتر گل می کند
باطن از آیینه رنجد رازدان عشق را
شوقم از جا برد وصل کعبه دیدم بی سفر
خضر پرواز است راه بی نشان عشق را
هرکجا رفتیم کویش مرکز سرگشتگی است
دل شناسد جذبه های بیگمان عشق را
دشت دشت از گرد راهم باز می ماند سراب
گرچه دورافتاده ام کامل روان عشق را
کی اسیر از درد بیدرمان تسلی می شود
بوالهوس هم سود می داند زیان عشق را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ز بسکه گردش چشم تو دیده مست مرا
ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا
ز خاکساری خود در طلسم آرامم
نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا
عبث چه منت دریوزه بهار کشم
که خون آبله گل می کند به دست مرا
نمی شناسمت ای فتنه جو نمی دانم
کجا شناخته آن چشم می پرست مرا
اسیر داد دل هرزه گرد می دادم
جنون به حلقه زنجیر فکر بست مرا
ز دل ربوده به غیر از تو هر چه هست مرا
ز خاکساری خود در طلسم آرامم
نمی رسد چو غبار آفت شکست مرا
عبث چه منت دریوزه بهار کشم
که خون آبله گل می کند به دست مرا
نمی شناسمت ای فتنه جو نمی دانم
کجا شناخته آن چشم می پرست مرا
اسیر داد دل هرزه گرد می دادم
جنون به حلقه زنجیر فکر بست مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
عشق ساغر داده شوق تشنه دیدار مرا
خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ
خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام
ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است
بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد
دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا
حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود
سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا
از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر
تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا
خواب آسایش نبیند چشم بیدار مرا
هر نفس از ساغر اشکم بهاری تر دماغ
خوی او برخود شگون دانسته آزار مرا
بی محبت سازی از مطرب جدا افتاده ام
ناله ای هردم پریشان می کند تار مرا
هرکف خاکسترم رنگ بهار دیگر است
بوی گل آتش به دامن می زند خار مرا
چون شرر در پرنیان شعله خوابم می برد
دیده گلشن ندارد بخت بیدار مرا
حاصلم را باغبان پیش از دمیدن دیده بود
سبزکرد از سایه مژگان غم خار مرا
از گره خالی مبادا رشته کارم اسیر
تا دگر از سبحه نشناسند زنار مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا
آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود
سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود
از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود
ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
شرطه شوقم را دلیل راه ساحل می کند
گر در این دریا نباشد آرزو لنگر مرا
می کند خاکستر خاکسترم پروانگی
کی تواند شمع وا کردن به تیغ از سرمرا
سبزه دود دل خویشم شرارم شبنم است
ریشه در آب است از سرچشمه اخگر مرا
داده شوقم سر به صحرایی که می باید کشید
منت ریگ روان از شوخی اخگر مرا
وحشت آخر مشت خاکم را غباری می کند
دل دویدن می دهد دامان پرگوهر مرا
جان خاری را به چشم دل تماشا می کند
هرکه در کوی تو می داند ز خود کمتر مرا
فارغ از رنج خمار جام افلاکم اسیر
تشنه لب کی می گذارد ساقی کوثر مرا
آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود
سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود
از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود
ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
شرطه شوقم را دلیل راه ساحل می کند
گر در این دریا نباشد آرزو لنگر مرا
می کند خاکستر خاکسترم پروانگی
کی تواند شمع وا کردن به تیغ از سرمرا
سبزه دود دل خویشم شرارم شبنم است
ریشه در آب است از سرچشمه اخگر مرا
داده شوقم سر به صحرایی که می باید کشید
منت ریگ روان از شوخی اخگر مرا
وحشت آخر مشت خاکم را غباری می کند
دل دویدن می دهد دامان پرگوهر مرا
جان خاری را به چشم دل تماشا می کند
هرکه در کوی تو می داند ز خود کمتر مرا
فارغ از رنج خمار جام افلاکم اسیر
تشنه لب کی می گذارد ساقی کوثر مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چو شمع سوختگی تر کند دماغ مرا
نگاه گرم دهد روشنی چراغ مرا
بهار تشنه خونم شود اگر داند
که آب تیغ تو سرسبز کرده باغ مرا
به عزم کوی تو آواره چمن شده ام
ز بوی گل نکند تا کسی سراغ مرا
به کار سوختنم شعله چون کند تقصیر
نخوانده است مگر سرنوشت داغ مرا
سرم اسیر زسودای ساقیی گرم است
که از شکستن دل پرکند ایاغ مرا
نگاه گرم دهد روشنی چراغ مرا
بهار تشنه خونم شود اگر داند
که آب تیغ تو سرسبز کرده باغ مرا
به عزم کوی تو آواره چمن شده ام
ز بوی گل نکند تا کسی سراغ مرا
به کار سوختنم شعله چون کند تقصیر
نخوانده است مگر سرنوشت داغ مرا
سرم اسیر زسودای ساقیی گرم است
که از شکستن دل پرکند ایاغ مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گل گل شکفتی از می و افروختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
افروختی ز باده چها سوختی مرا
نه مست و نه خمار نه هجران و نه وصال
حیرت گدازدم که چرا سوختی مرا
باج ظرافت از همه گلرخان بگیر
آتش زدی چمن چمن افروختی مرا
هم جبهه بهارم و هم سجده خزان
این شیوه ها برای چه آموختی مرا
داد از ستم ظریفی بیداد داد داد!
آتش به دیگری زدی و سوختی مرا
من سینه صاف و چرخ ستمگر کجا برم
این ناله ها که در جگر اندوختی مرا
غیری نبود غیر من و تو به جان تو
در مکتبی که درس دل آموختی مرا
درآتش ار گداخته گردم به یاد تو
باور مکن هنوز که واسوختی مرا
از خجلت شکایت و شکرش کجا روم
پیدا نه حاصلی که تو اندوختی مرا
آتش سلم خرند ز خاکسترم هنوز
از شوخیی که روز ازل سوختی مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
مکن در کار گلشن جلوه های انتخابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
مده بر باد رنگ و بوی گلهای نقابی را
دلم در سینه تا پر می زند چشمش خبر دارد
نمی دانم کجا آورده این حاضر جوابی را
چه شد طفل است و خوابش می برد در دامن عاشق
ز چشمش یاد گیرد گفتگوی نیم خوابی را
مده دردسر ساقی برای امتحان من
نیارد بر رخم صد جام رنگ بی حجابی را
اسیرم هر چه هستم قایلم ناصح برو بنشین
به تعمیر دلم تا کی دهی زحمت خرابی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چه درد سر دهم دیوانگی با سخت جانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
به پیری بازگشتی هست لازم هر جوانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
حساب خار خشکی نیست تیر بی کمانی را
گرفتم قاصدی هر جا که دیدم بیزبانی را
بغل بی نامه ای نگذاشتم آب روانی را
تذرو جلوه ات بالا بلندان را به رقص آرد
ز شوخی شعله ای در سوزش آرد نیستانی را
هما را گر نبودی از تو بال افشانی دردی
شکستی کی به آسانی طلسم استخوانی را
چمنزاد محبت را به حیرت می توان بخشید
اگر نشناسد از پروانه هر برگ خزانی را
بیابانی است دل کز هر نسیم ناتوانایش
غبار راه موری کرده غارت کاروانی را
ز فار غبالی ایام حیرانی چه می پرسی
در آب دیده می دیدیم گاهی آسمانی را
ز بس با چشم تر در جستجویش در به در گشتم
ز ابر گریه نشناسد گرد آستانی را
جنون افسانه الفت فراموشی که با طفلی
نگاهش می تواند یاد گیرد داستانی را
نسیم دل چکانی کز سرکوی تو می آید
به خاکش می توان بخشید خون گلستانی را
ز ما هم می توان پرسید احوالی چه خواهد شد
زکات امتحانها می توان کرد امتحانی را
شهیدان خدنگت منت پرواز می بخشند
اگر قوت هما سازند گاهی استخوانی را
غبارش در بیابان خاک بر تارک نیفشاند
به گلشن گر صبا ویران بسازد آشیانی را
نی تیر تو را صیاد اگر چوب قفس سازد
شکار انداز گلزاری کند بلبل فغانی را
نفس چون مرغ بسمل گشته در دام هوا پیچد
گر از دل بر لب آرد گفتگوی خون چکانی را
اسیر از یاد مژگانی به خون خویش می غلطم
نیندازد به زحمت صید من زور کمانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
جنون کو تا نثار دل کنم آشفته رایی را
زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید
به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را
شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش
تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را
اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید
درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را
به بازار وفا گر خود فروشان را گذار افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروایی را
اجل هم جان به منت می گرفت از کشته نازت
گر از چشم تو می آموخت کافر ماجرایی را
تغافلهای چشمش از شراب لطف خالی نیست
به مستی می دهد پیمانه صبر آزمایی را
به دام عشق هر نقش پر من چشم بیداری است
نبینم تا ابد خواب پریشان رهایی را
اسیر از رغم زاهد ساغر سرشار می خواهد
که موج باده شوید سرنوشت پارسایی را
زعریانی لباس تازه بخشم خود نمایی را
خورد نیش آنکه تأثیر محبت از هوس جوید
به شهد موم کی بخشند نفع مومیایی را
شوم نومیدتر چندانکه بینم بیشتر سویش
تماشا پرده پوشد جلوه حسن خدایی را
اگر ننمود عارض دیده بیدار می باید
درون پرده دارد حسن شوخش خود نمایی را
به بازار وفا گر خود فروشان را گذار افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروایی را
اجل هم جان به منت می گرفت از کشته نازت
گر از چشم تو می آموخت کافر ماجرایی را
تغافلهای چشمش از شراب لطف خالی نیست
به مستی می دهد پیمانه صبر آزمایی را
به دام عشق هر نقش پر من چشم بیداری است
نبینم تا ابد خواب پریشان رهایی را
اسیر از رغم زاهد ساغر سرشار می خواهد
که موج باده شوید سرنوشت پارسایی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دگر چه باده به پیمانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
که مشق گریه مستانه می کند دل ما
به جان شکافی مژگان قسم که شب همه شب
خیال زلف تو را شانه می کند دل ما
فضول قدر نفهمیدگی نمی داند
چه بحثهای حریفانه می کند دل ما
چگونه رخنه گر ملک عافیت نشود
حدیث تیغ تو افسانه می کند دل ما
دماغ سیر ندارد حریف صحرا نیست
جنون به حوصله خانه می کند دل ما
گهی به دام تپدگاه در قفس رقصد
طواف کعبه و بتخانه می کند دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خار وگل را جوش یک پیمانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
سبزه بیگانه را افسانه می دانیم ما
خو به الفت کرده را بیگانه می دانیم ما
سایه دیوانه را دیوانه می دانیم ما
در ریاضی کز خرامت شمع مینا روشن است
نکهت گل را پر پروانه می دانیم ما
پیش مجنون سر بلندیها خیالی بیش نیست
آسمان را سایه ویرانه می دانیم ما
شعله جواله از هر ترکتازش دیده ایم
هر غباری را پر پروانه می دانیم ما
حرفی از لوح جبین دوستیها خوانده ایم
آشنایان را زهم بیگانه می دانیم ما
از خرابیهای دل گردیده نام ما بلند
صبحدم را گرد این ویرانه می دانیم ما
بیقراریهای پنهان گفتگوی ما بس است
از تپیدنهای دل افسانه می دانیم ما
تا سواد خط سودای تو روشن کرده ایم
نو خطان را سبزه بیگانه می دانیم ما
جلوه ا یجاد در نور چراغ خود گم است
آفرینش را پر پروانه می دانیم ما
کس نمی فهمد زبان گفتگوی ما اسیر
هر چه می دانیم ما بیگانه می دانیم ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از بسکه خورد نیش خموشی بیان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
خون شد به رنگ غنچه زبان در دهان ما
فیض هوای شوق جهانگرد بیشتر
پرواز می کند چو هما استخوان ما
جایی که خاک معرکه پرواز می کند
گردی که بر نخاسته از جا نشان ما
شد استخوان سینه سطرلاب امتحان
داغ تو بود اختر هفت آسمان ما
کس در حیات ما نشد آگه ز راز او
آیینه هما نشود استخوان ما؟
پرواز ما به بال و پر بی تعلقی است
گیرد اگر هوای قفس آشیان ما
تیرش چو آتش از دل فولاد می جهد
بازوی ضعف قبضه گرفت از کمان ما
الفت به هر دیار که باشد غریب نیست
وحشت به جان رسیده ز دست زبان ما
پندارم آب برده هوای بهار را
برگ خزان لخت دل است آشیان ما
رفتار کبک یافته هر نقش پا اسیر
در رهگذار جلوه سرو روان ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شیشه بر خاره به صد رنگ زدن پیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
بیستون معدن الماس و جگر تیشه ما
از گل ناله زنجیر به بار آمده ایم
مگر ابریشم این ساز بود ریشه ما
گردش چشم تو صیادی دیگر دارد
شیر را سایه آهو شمرد بیشه ما
سنگ طفلان چه خوش آینده بهاری دارد
وقت آن شد که به گل بانگ زند شیشه ما
بیستون معدن یاقوت خجالت گردد
شبنم از گل نخراشید دم تیشه ما
سوخت در پرده دل خون تمنا و هنوز
سبزه رنگین دمد از گلشن اندیشه ما
گشته از بسکه به دشمن دل ما صاف اسیر
می خورد سنگ قسم ها به سر شیشه ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
از می دیگر است مستی ما
سر ساغر به گردن مینا
واژگون است کار اهل جنون
خار بر سر زنیم و گل بر پا
پیچش زلف موج زنجیر است
خط سبز است نسخه سودا
یکدم از خون نمی شود خالی
بی تو هم چشم ماست ساغر ما
در جنون همچو گردباد آخر
زدم از آه خیمه بر صحرا
از دل تنگ دیده پر خون است
مایه از قطره دارد این دریا
ز آتش دوری تو می سوزد
دل جدا جان جدا اسیر جدا
سر ساغر به گردن مینا
واژگون است کار اهل جنون
خار بر سر زنیم و گل بر پا
پیچش زلف موج زنجیر است
خط سبز است نسخه سودا
یکدم از خون نمی شود خالی
بی تو هم چشم ماست ساغر ما
در جنون همچو گردباد آخر
زدم از آه خیمه بر صحرا
از دل تنگ دیده پر خون است
مایه از قطره دارد این دریا
ز آتش دوری تو می سوزد
دل جدا جان جدا اسیر جدا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
می رسد مست شکوه کاهی ها
گله مشتاق عذرخواهی ها
از لبش بوسه ای طمع دارم
در گدایی است پادشاهی ها
سینه صافی بهشت راحت ماست
دوزخ کیست کینه خواهی ها
روز عید بهانه جویی هاست
وای بر جان بیگناهی ها
چه تغافل چه دشمنی چه نزاع
داد از دست کم نگاهی ها
با رمیدن چه رام می گردد
صف آهوی خوش نگاهی ها
نم رحمت چه بحر سامان است
رو سفیدی است رو سیاهی ها
با تپیدن چه آرمیدنهاست
کوه را برده بادکاهی ها
من کجا داغهای عشق اسیر
می گریزم از این سیاهی ها
گله مشتاق عذرخواهی ها
از لبش بوسه ای طمع دارم
در گدایی است پادشاهی ها
سینه صافی بهشت راحت ماست
دوزخ کیست کینه خواهی ها
روز عید بهانه جویی هاست
وای بر جان بیگناهی ها
چه تغافل چه دشمنی چه نزاع
داد از دست کم نگاهی ها
با رمیدن چه رام می گردد
صف آهوی خوش نگاهی ها
نم رحمت چه بحر سامان است
رو سفیدی است رو سیاهی ها
با تپیدن چه آرمیدنهاست
کوه را برده بادکاهی ها
من کجا داغهای عشق اسیر
می گریزم از این سیاهی ها