عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
از لعل یار اگر شکری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
«الا یاایهاالساقی »، مرا جام مصفا ده
که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!
جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت
که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گم کرده ایم راه و ندانیم پیشگاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
روی مه را جلوه دادی، زلف میگون تاب ده
گلبن جان مرا از جوی وصلت آب ده
گر تو مرد آشنایی وقت را فرصت شمار
باده بستان، اختر تزویر را پرتاب ده
توبه کردن در حقیقت بازگشت دل بود
گر یقین همراه داری دل بدان تواب ده
عاقلان را بر سریر حرمت و عزت نشان
عاشقان را در صبوحی باده های ناب ده
سیل عشق آمد خروشان، دم مزن، هشیار باش
هر تعلق را، که پیش آید، بدان سیلاب ده
گر همی خواهی که در خوابش ببینی ناگهان
دل بدو تسلیم کن، پس دیده را با خواب ده
هرکسی را نام ده در خورد او، ای قاسمی
نام عشق لاابالی «اعجب العجاب » ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ای کوس کبریای تو در لامکان زده
وی آتش هوای تو در ملک جان زده
عشقت بغیرت آمده و قهرمان شده
آتش میان خرمن صاحبدلان زده
حیران شد از لوامع اشراق آن جمال
عقلی که در صفات تو لاف بیان زده
رویت ز لمعه پیشرو کاروان شده
چشمت بغمزه ای ره صد کاروان زده
یک نعره زد ز شوق دلم، تیر غمزه خورد
زان پس هزار نعره بامید آن زده
هر روز درد و سوز دلم را زیاده کن
تا در طریق عشق نباشم زیان زده
برخاسته ز فکر جهان جان قاسمی
تا از شراب شوق تو رطل گران زده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ساقیا، عذر مگو، باده بسر مستان ده
می بمستان بده و توبه به هشیاران ده
نیک بیمار فراقیم و ز پای افتاده
از شفاخانه تو شربت بیماران ده
اهل دل شربت وصل تو خریدند به جان
ما بضاعت چو نداریم بما ارزان ده
هرکس از شربت سودای تو سرمست شدند
جان ما را بکرم باده استحسان ده
گر تو خواهی که همی فاسد و کاسد نشود
باده از جام ارادت بخریداران ده
ساکن کوی ترا روضه رضوان فرمای
عاشق روی ترا جنت جاویدان ده
قاسمی، اعمش این راه نبیند خود را
زود باش و بکفش آینه رخشان ده
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
السلام علیک، یا سندی
«انتموا سیدی و مستندی »
در تو دل عاشقست و حیرانست
«قد تحیرت فیک، خذ بیدی »
از ازل در تو مست و حیرانند
جمله جانها، که شاهد ابدی
گرچه دل خرده دان و زیرک بود
گنگ شد پیش صدمت صمدی
همه ذرات شاهدند که تو
شاهد جان و واهب خردی
هله! ای منکر طریقت عشق
عاشقان زبده اند و تو زبدی
منکر راه شیر مردانی
سگ به از تو، اگر درین عددی
گفت حق: «صد عن سبیل الله »
تو ازان زمره ای، ازان صددی
قاسمی در فنای محض رسید
از تجلی حضرت احدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دلم از غصه هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی
عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن
که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی
قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن
که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی
کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟
هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی
بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید
سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
فرودی باشد و ننگ و جودی
که نبود پیش جودت در سجودی
مراگویی :چه میگویی؟ چه گویم؟
ثنای شاهد فرد ودودی
همه ذرات در رقصند ازین حال
نباشد این رواقص بی سرودی
سرود از عالم غیبست، هش دار!
سرود اعتدالی با شهودی
سرود اولیا اینست، ای دوست
نه این جا نغمه چنگی، نه عودی
نی و دف هر دو همرازان عشقند
که باشدشان بهم گفت و شنودی
کسی کو منکر عشقست در راه
چه باشد؟ جاحدی، کور و کبودی
ز بود خود بفریادیم، زنهار!
چه خوش بودی که بود ما نبودی!
ز قول قاسمی هر روزکی چند
روان می سازم از دیده دو رودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
مرا از پرتو روی تو هر لمعه است دیداری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟
سرمست و خرامانی انگیز بلا داری
هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت
گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری
گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو
این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟
ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر
بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری
هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد
فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری
ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری
خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری
هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :
از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری
بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا
کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری
همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان
گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری
بگذار تصرفها، تا چند تکلفها
بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری
من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم
در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
هله! ای جان گرامی، ز کجایی و چه نامی؟
محیی جان و جهان، ماحی آثار ظلامی
نامه عشق تو دیدم، صفت عشق شنیدم
دل و جانم بفدای تو، زهی نامه نامی!
نامه عشق و مودت، همه علم و همه حکمت
همه اسرار هدایت، سخن حضرت سامی
کس ازین گونه کرامات ندارد بدو عالم
اهل سجده و تسبیح، حریف می و جامی
دل و جان همه عالم، ز تو واله، ز تو حیران
بهمه شیوه لطیفی، بهمه حسن تمامی
همه عالم بتو حیران شده در صورت و معنی
چه شریفی؟ چه لطیفی؟ چه امامی؟ چه همامی؟
تو مگو تزکیه خود بر آن واقف سرمد
اگر از زمره خاصی، اگر از جنس عوامی
منتظم کی شود، ای دوست، طریق تو؟ که هرگز
در ره مذهب و ملت، نه نظامی، نه نظامی
بجمالت متحیر همه دلها، همه جانها
قاسمی کرد فدای تو همه عمر گرامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
تو جام جمی، اما در جام نمیدانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
سخن در سر عاشق کمترک گوی
درین میدان نمی شاید زدن گوی
سر مویی نمیدانی ز اسرار
ز تو گر هست باقی یک سر موی
مسلمان نیست هر جانی، که دایم
نه با روی تو دارد روی در روی
حقیقت قطره ای بودم از آن بحر
کنون دریا شدم، کم جونم از جوی
اگر تو شمع جانی در حقیقت
چو پروانه سخن از شمع میگوی
سر از پا ساز در راه طلب چست
اگر آن یار را جویی چنین جوی
زمانی، قاسم، از جستن میآسای
مدام اندر طلب می پوی و می موی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
بسیار طالبی، که مگر ذو فنون شوی
همراه عشق شو، که جنون در جنون شوی
در کوی عشق یار، که دارالامان ماست
با سر اگر درآمده ای سرنگون شوی
بی لطف یار ما بوصالش مجال نیست
گر کوه آتش آمدی، ار بحر خون شوی
تو مرغ نارسیده و ناآزموده ای
وقت آمد، ای عزیز، که دست آزمون شوی
پیر مغان، که رهبر راه حقیقتی
ما را مگر بوصل خدا رهنمون شوی
گر بایدت بوصل دلارام در رسی
شاید که همچو کوه احد بیستون شوی
قاسم، سخن ز غیر نگویی و نشنوی
همراز عشق باش که نورالعیون شوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
تو شاه جهانی و ندانم که چه شاهی؟
حیران تماشای تو از ماه بماهی
گر ملک و ملک وصف کمالات تو گویند
اسرار کمال تو ندانند کماهی
ای عشق، چه چیزی و ندانم که چه چیزی؟
هم جاه و جمالی تو و هم پشت و پناهی
بی تو نتوان بود، بهر حال که باشد
هم راهزن جانی و هم راهبر راهی
گر آینه ات روشن و صافیست ببینی
ذرات جهان آینه حسن الهی
گر ملک ابد میطلبی، رو بخدا آر
کانجا نبود رسم تناهی و تباهی
قاسم، تو ازین زمره جهال بپرهیز
کایشان نشناسند و له راز ملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
درمانده ام از غم جدایی
ای عشق گره گشا کجایی؟
بیگانه مشو ز آشنایان
پیش آی، که نیک آشنایی
دل غرقه بحر تست، جاوید
ای گوهر فرد دلربایی
هر لحظه درود می فرستم
آن دم که سرود می سرایی
در موت و حیات چاره سازی
در کعبه و دیر رهنمایی
در هر دو جهان بجود فردی
در ملک وجود پادشایی
قاسم ز سر وجود برخاست
از جود تو می کند گدایی
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۱
سرور سینه من از فروغ روی تو بود
ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود
کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن
چه گویم آنکه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن که همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی بجز تو نبود
کنون بجمله خراسان کسی نمی بینم
که پهلوی تو نشیند ببارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی بروانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملک خدا
چه حاصلست ازین پنج روزه معدود؟
گر آدمی بجهان صد هزار سود کند
ولی چو عاقبت الامر رفتنست چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار کنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۲
گر جانم گویم، عاشق پیشین شماست
ور دل گویم، بنده مسکین شماست
خلق دو جهان طفیل تمکین شماست
گر کافر و مؤمنست، بر دین شماست