عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دل آینه صورت و معنیست عجب بود
کان شاهدما روی درین آینه ننمود
نه نه، چو صفا نبود هرگز ننماید
در آینه جان صفت شاهد و مشهود
در راه تو عشاق سر از پای ندانند
ای دولت عشاق،زهی مقصد و مقصود
حاجی ز ره کعبه پشیمان شد و برگشت
چون باده نپیمود ره بادیه پیمود
واعظ،بس از این قصه،که هرگز نستانند
در دار عیار دل ما قلب زراندود
دیگر سخن ازشمع وزپروانه مگویید
با زاهد ما، چون نه ایازست و نه محمود
در راه غمت قاسم بیچاره شب و روز
اندر طلبت دربدر و کوی بکو بود
کان شاهدما روی درین آینه ننمود
نه نه، چو صفا نبود هرگز ننماید
در آینه جان صفت شاهد و مشهود
در راه تو عشاق سر از پای ندانند
ای دولت عشاق،زهی مقصد و مقصود
حاجی ز ره کعبه پشیمان شد و برگشت
چون باده نپیمود ره بادیه پیمود
واعظ،بس از این قصه،که هرگز نستانند
در دار عیار دل ما قلب زراندود
دیگر سخن ازشمع وزپروانه مگویید
با زاهد ما، چون نه ایازست و نه محمود
در راه غمت قاسم بیچاره شب و روز
اندر طلبت دربدر و کوی بکو بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود
بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند
من و خیال تو و نالهای درد آلود
فراق دوست بیک بار پایمالم کرد
کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟
اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند
مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود
بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی
زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود
نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر
بدان که قبله هر واجدست و هر موجود
ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری
نبود بود شناسی و بود را نابود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
ساقیا،نور صبح روی نمود
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود؟
باده در جام کن به نغمه عود
گر دهد درد سر توان کردن
محتسب را بجرعه ای خشنود
چون نمود آن نگار روی بمن
من چه گویم مرا چه روی نمود؟
دین ارباب عقل دانش و خیر
مذهب اهل عشق محو وجود
بنعیم جهان فرو ناید
سر رندان عاقبت محمود
زاهدان مست ورد و اورادند
عاشقان در شهود مست ودود
چون دویی از میانه بردارند
جز یکی نیست شاهد و مشهود
آه ازین واعظان خانه سیاه!
داد ازین صوفیان جامه کبود!
چشم او قصد جان قاسم کرد
یاد مستان که داد باز سرود؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فرو ریختی باز در جام جود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
بعمدا شرابی که هوشم ربود
ازین جام تا جرعه ای خورده ام
سرم در سجودست و جان در شهود
درین جام دیدم بعین الیقین
نمودست غیر تو، یعنی نبود
چه غیر و کجا غیر و کو نقش غیر؟
«سوی الله والله مافی الوجود»
دلم سوخت در عشق و من ساختم
درین سوختن ساختن داشت سود
ببین سوز و سازش که چون ساختست
تنم را چو چنگ و دلم را چو عود؟
گشادست قاسم زبان را به لاف
چو ساقی سر خم وحدت گشود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
صاحب قلاده اهل نزاع و غلو بود
کارش نکو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مکن مبالغه، ترسم که زهد ما
در راه عشق شیوه سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر که غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان که در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شکن شود
اول همو بدست و بآخر همو بود
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا که هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید بصد زبان
هر جا سخن ز وجه نکو شد نکو بود
کارش نکو بود اگرش جست و جو بود
واعظ، مکن مبالغه، ترسم که زهد ما
در راه عشق شیوه سنگ و سبو بود
آبم ز سر گذشت و دمی دست و پا زدم
ناچار هر که غرقه شود چاره جو بود
از وصل دور ماند و از یار بی نصیب
هر جان که در متابعت آرزو بود
گه بت شود تمام و گهی بت شکن شود
اول همو بدست و بآخر همو بود
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
هر جا که هست روی دلم سوی او بود
قاسم صفات حسن تو گوید بصد زبان
هر جا سخن ز وجه نکو شد نکو بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
صبح ازل ز مشرق انوار بردمید
از نور روی یار بما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه درگذشت
صبحی ز نو برآمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه که نور رخ یار جلوه کرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه هجرانیان مگو
همراه عشق شو، که مرا دست و هم مرید
هرجا که جرعه نوش خدا باده ای خورد
از کاینات بانگ بر آید که: «بر مزید»
دل در حجاب پرده پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
قاسم بآرزوی تو رفت از جهان برون
واحسرتا که یک گل از این بوستان نچید!
از نور روی یار بما لمعه ای رسید
ایام هجر یار ز اندازه درگذشت
صبحی ز نو برآمد و روزی ز نو دمید
هر جایگه که نور رخ یار جلوه کرد
آنجا مرید راه جنیدست و بایزید
ای دل بیا و قصه هجرانیان مگو
همراه عشق شو، که مرا دست و هم مرید
هرجا که جرعه نوش خدا باده ای خورد
از کاینات بانگ بر آید که: «بر مزید»
دل در حجاب پرده پندار مانده بود
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
قاسم بآرزوی تو رفت از جهان برون
واحسرتا که یک گل از این بوستان نچید!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نعم الفقیه، حال مدرس کجا رسید؟
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
در وصف حق نه هیچ سخن گفت و نه شنید
حظ از حواس داشت، زمعنی نداشت جان
نقش جهان بدید ولی جان جان ندید
هر لحظه ای تجلی نو می رسد زیار
این راه عشق جمله مزیدست در مزید
پندار ما حجاب شد اندر طریق یار
عشقت رسید و پرده پندار ما درید
گر مشربی نداری و قفل تو محکمست
این قفل را نیافت کسی در جهان کلید
از حق بحق طریقه پاکست و روشنست
روشن شود کسی که بدین روشنی رسید
حیران روی تست جهانی چو قاسمی
مست هوای تست، اگر شاه، اگر عبید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بوی عشق از نفس باد صبا می آید
شادمانم که ازو بوی ولا می آید
باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر کس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده یعقوب بناگه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسفا می آید
نیست هشیار کسی، جمله یاران مستند
کز در میکده گلبانک صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانکه ز نزدیک و ز دور
همه جا نعره مستان خدا می آید
شادمانم که ازو بوی ولا می آید
باد از کوی تو می آید و ما خوشوقتیم
غم و اندوه گذشتست و صفا می آید
باد می آید و بر بوی تو جان می بخشد
راحت جان من رند گدا می آید
دل هر کس طرفی دارد و میل و هوسی
دل ما مست لقا، راه فنا می آید
یوسف از دیده یعقوب بناگه گم شد
ناله از جان و دلش وا اسفا می آید
نیست هشیار کسی، جمله یاران مستند
کز در میکده گلبانک صلا می آید
قاسمی، دور مشو، زانکه ز نزدیک و ز دور
همه جا نعره مستان خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
درد مرا نوبت درمان رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
کار من از عشق بسامان رسید
شکر خدا راست که از لطف او
یوسف گم گشته بکنعان رسید
دیو از این عرصه کناری گرفت
کوکبه فر سلیمان رسید
این دل من در طلبش راست رفت
راست بسر چشمه حیوان رسید
درد سری داد فراق حبیب
عاقبة الامر بپایان رسید
بر دلم از غصه هجران او
محنت و اندوه فراوان رسید
قاسمی از غصه فرعون رست
شاد بمان، موسی و عمران رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
هر کرا جرعه می داد بسر گردانید
هر کرا داد قدح زیر و زبر گردانید
قدحی دیگر از آن جان و جهان میخواهم
هر کرا زان قدحی داد سمر گردانید
بنده آن می صافی دلاویز توام
که مرا در نفسی اهل نظر گردانید
شوری از شیوه شیرین تو در شهر افتاد
عالمی را همه پر شهد و شکر گردانید
روی ما تیرگیی داشت، برویت چو رسید
روی ما را ز خوشی رشک قمر گردانید
همه جا ذکر جمالست و جلالست و کمال
ورق عشق تو هر چند که برگردانید
جان حیات ابدی یافت، دل از هجران رست
هر که جان را بر تیغ تو سپر گردانید
بی دل و دین شد و سرگشته و حیران آمد
هر که از دایره عشق تو سر گردانید
در بیایان تمنای تو گریان شب و روز
قاسم از دیده بسی لؤلؤ تر گردانید
هر کرا داد قدح زیر و زبر گردانید
قدحی دیگر از آن جان و جهان میخواهم
هر کرا زان قدحی داد سمر گردانید
بنده آن می صافی دلاویز توام
که مرا در نفسی اهل نظر گردانید
شوری از شیوه شیرین تو در شهر افتاد
عالمی را همه پر شهد و شکر گردانید
روی ما تیرگیی داشت، برویت چو رسید
روی ما را ز خوشی رشک قمر گردانید
همه جا ذکر جمالست و جلالست و کمال
ورق عشق تو هر چند که برگردانید
جان حیات ابدی یافت، دل از هجران رست
هر که جان را بر تیغ تو سپر گردانید
بی دل و دین شد و سرگشته و حیران آمد
هر که از دایره عشق تو سر گردانید
در بیایان تمنای تو گریان شب و روز
قاسم از دیده بسی لؤلؤ تر گردانید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صفیر مرغ جان اسرار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
و لیکن با دل بیدار گوید
پشیمان گردد اندر آخر کار
که سر گنج را با مار گوید
سخن از عشق گفتن ناروانیست
بشرط آنکه با مقدار گوید
چرا باید سخن گفتن بکوری
که چون بشنید از آن زنهار گوید؟
ولی در لعنتست آن کور مغرور
که فخر انبیا را عار گوید
چه گویی قصه آن کور مشرک
که او انکار را اقرار گوید؟
محمد گفته باشد در حقیقت
حدیثی را که یار غار گوید
سخن های مقلد بی فروغست
اگر یک بار، اگر صد بار گوید
بگیرد گوش وبینی مرد عارف
جعل چون قصه گلزار گوید
عجب حالی که یک قطره از ین بحر
حدیت قلزم زخار گوید
چوعشق مست شد نا کام و نا چار
حدیث خانه در بازار گوید
درین میدان چه جای سر؟ که صوفی
حدیث از جبه و دستار گوید
زیک بحر ست این لؤلؤی شهوار
اگر مولا، اگر عطار گوید
چو قاسم در بقای او فنا شد
سخن از واحدالقهار گوید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
با ما سخن از خرقه و سجاده مگویید
از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند
در دایره وحدت حق روی برویید
گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید
گر عاشق یارید بجز یار مگویید
یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست
در لجه دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین کو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از کس مهراسید که در حفظ خدایید
خود را بشناسید، که زیبا و نکویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار که از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند
در دایره وحدت حق روی برویید
گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید
گر عاشق یارید بجز یار مگویید
یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست
در لجه دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین کو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از کس مهراسید که در حفظ خدایید
خود را بشناسید، که زیبا و نکویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار که از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
گدایی می کنم زان یار دلبر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه محراب و منبر؟
نسیم زلف مشکین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، که باشد
غلام رای او خورشید انوار
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی که جان آید بخنجر
گهی بر بام باشم، گاه بر در
مرا دل با خراباتست دایم
چه گویم قصه محراب و منبر؟
نسیم زلف مشکین تو سازد
دماغ جان مشتاقان معطر
اگر حلاج وار از سر نترسی
تو هم منصور باشی، هم مظفر
غلام حضرت یارم، که باشد
غلام رای او خورشید انوار
قلندر باش، اگر همراه عشقی
قلندر را حریفش هم قلندر
حدیث عشق گوید جان قاسم
در آن وقتی که جان آید بخنجر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
عشق ما را بخرابات حقایق برساند
این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
بیش از این منتظر یار بغفلت منشین
جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
دلم از دست ببردی و ز پا افتادم
تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
من ندیدم چو تو محبوب بدین غایت حسن
از کجا میرسی، ای دوست، چنین تازه و تر؟
هر که او روی ترا دید دلش خرم شد
نگزیند بهمه ملک جهان یار دگر
عشق در خانه جان آمد و قاسم می گفت:
نرود تا نکند خانه ما زیر و زبر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در داستان عشق تفصی نمود یار
تکرار عشق کرد هزاران هزار بار
دستار و خرقها گرو جام باده شد
تا لمعه جمال تو دیدند آشکار
بردار بی مدار جهان اعتماد نیست
حسن وفا مجوی ازین دار بی مدار
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
از خاک تربتم شنوی نالهای زار
زین سان که حسن روی تو در جلوه آمدست
گر از جهان خروش برآید عجب مدار
در شهر می خرامی و جانها بر آتشست
زان زلف تابدار و زان چشم پرخمار
قاسم، اگر تو طالب راهی و عاشقی
چون جان طلب کنند، بده جان و سر مخار
تکرار عشق کرد هزاران هزار بار
دستار و خرقها گرو جام باده شد
تا لمعه جمال تو دیدند آشکار
بردار بی مدار جهان اعتماد نیست
حسن وفا مجوی ازین دار بی مدار
بعد از وفات من چو بخاکم گذر کنی
از خاک تربتم شنوی نالهای زار
زین سان که حسن روی تو در جلوه آمدست
گر از جهان خروش برآید عجب مدار
در شهر می خرامی و جانها بر آتشست
زان زلف تابدار و زان چشم پرخمار
قاسم، اگر تو طالب راهی و عاشقی
چون جان طلب کنند، بده جان و سر مخار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
رو خرقه گرو کن، دل و دلدار بدست آر
ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟
در که گل فخار جهان باده بجوشست
اینست مگر خاصیت که گل فخار؟
آنجا که رسد عشق خداوند بدلها
از کافر صد ساله بر آید دم افرار
در غار جهان، کان همه سرمایه سوداست
ما طالب یاریم، نه وابسته اغیار
سودی نکند واعظ ازین قبله دو دیدن
ما عاشق بازاری و تو عاشق بازار
رو عشق بدست آر و یقین دان که درین راه
سودی نکند زهد تو با دلبر عیار
قاسم، سببی باید و توفیق و زمانی
تا در ثمین برکشی از قلزم زخار
ما عاشق یاریم، چه جای سر و دستار؟
در که گل فخار جهان باده بجوشست
اینست مگر خاصیت که گل فخار؟
آنجا که رسد عشق خداوند بدلها
از کافر صد ساله بر آید دم افرار
در غار جهان، کان همه سرمایه سوداست
ما طالب یاریم، نه وابسته اغیار
سودی نکند واعظ ازین قبله دو دیدن
ما عاشق بازاری و تو عاشق بازار
رو عشق بدست آر و یقین دان که درین راه
سودی نکند زهد تو با دلبر عیار
قاسم، سببی باید و توفیق و زمانی
تا در ثمین برکشی از قلزم زخار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ساقی، بیار باده، که تلخست انتظار
چون من خمار می شوم، از بهر من خم آر
با عشق باش و همدم و همراز عشق باش
دل در جهان مبند، که داریست بی مدار
از عشق وا ممان، که زیان در زیان کنی
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
ای شیخ روزگار، که مغرور و غافلی
بر خرقه و دراعه خود ماتمی بدار
در حال زار ما بتکبر نظر مکن
تو مست رای خویشی و ما مست روی یار
ای عقل چاره ساز، که ترسیده ای ز سر
سر بایدت بکوچه عشاق، سر مدار
قاسم بداغ لاله رخان رفت و رسته است
برتر بتش همیشه ریاحین لاله زار
چون من خمار می شوم، از بهر من خم آر
با عشق باش و همدم و همراز عشق باش
دل در جهان مبند، که داریست بی مدار
از عشق وا ممان، که زیان در زیان کنی
همراه عشق باش، که شیریست در شکار
ای شیخ روزگار، که مغرور و غافلی
بر خرقه و دراعه خود ماتمی بدار
در حال زار ما بتکبر نظر مکن
تو مست رای خویشی و ما مست روی یار
ای عقل چاره ساز، که ترسیده ای ز سر
سر بایدت بکوچه عشاق، سر مدار
قاسم بداغ لاله رخان رفت و رسته است
برتر بتش همیشه ریاحین لاله زار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
سینه مجروحست و عقل آشفته، خاطر بی قرار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار
دیده گریانست و جان مشتاق و دل امیدوار
عشق خونریزست و من حیران و صبرم منهزم
تیر مژگان تیز و چشمش مست و زلفش تابدار
آه دردآلود دارم، چون ننالم؟ آه! آه!
جان غم فرسود دارم، چون نگریم زار زار؟
گفت: خاک راه من شو، پای بر چشمت نهم
خاک شد چشم رهی در شاهراه انتظار
واعظ از حد میبرد، یا رب، برافکن پرده اش
تا ببیند اهل عالم کفر پنهان آشکار
جان باقی عشق می بخشد، حیات از عشق جوی
جان جاویدان نکوتر تا حیات مستعار
شاهدان اندر میان زاهدان تدبیر چیست؟
قاسمی: جویای گل هرگز نیندیشد ز خار