عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
جفای تو بر دل بغایت خوشست
ز شه بر رعیت رعایت خوشست
از آن غمزه و لب به پیش خیال
گهی شکر و گاهی شکایت خوشست
به دشنام تلخم مسوز ای رقیب
که از لعل یار این حکایت خوشست
خطت آیت حسن و لب وقف آن
به سرخ و سیه وقف آیت خوشست
بخونریز عاشق بهانه مجوی
که قتل چنین بی جنایت خوشست
کرامت به رندی بدل کرد شیخ
که در ملک عشق این ولایت خوشست
بهر بیت شاهی نظر کن، ببین
کش آغاز، خوب و نهایت، خوشست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خلق را دلها کباب از چشم پر خون منست
در جگر صد پاره از اشک جگر گون منست
خاک آن کو را بخون آبی زدم، لیکن هنوز
شرمسارم زانکه خاک او به از خون منست
مهر نگشادم جراحتنامه های سینه را
لیک عنوان درون احوال بیرون منست
کارم از تشویش عقل آمد بجان، ساقی کجاست؟
تا پی رندی روم، کان رسم و قانون منست
سنگ طفلان خورد شاهی سالها در کوی تو
تا ببازی یکرهش گفتی که: مجنون منست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مرا سری است که بر خاک آستانه اوست
چو تیر غمزه کشد جان و دل نشانه اوست
شب دراز چه پرسی که چیست حالت شمع؟
دلیل سوز دلش رنگ عاشقانه اوست
در این صحیفه نخواندم خط خطا، زانرو
که هر چه مینگرم نقش کارخانه اوست
عجب مدار که خواب اجل برد ناگه
مرا که شب همه شب گوش بر فسانه اوست
سرود مجلس اگر نیست گفته شاهی
چگونه دیده خلقی تر از ترانه اوست؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
با طره تو سنبل شوریده حال چیست؟
جاییکه ابروی تو نماید، هلال چیست؟
تا بر درت طریق گدایی گرفته ام
دانسته ام که سلطنت بیزوال چیست
حالا بوصل تو فلکم عشوه میدهد
تا بخت خوابناک مرا در خیال چیست
مرغان باغ را چو نسیمی کفایتست
با گل بگوی کین همه غنج و دلال چیست؟
با آنکه باختیم سر اندر رهش چو گوی
روزی نگفت شاهی شوریده، حال چیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست
کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست
درون سینه ز داغ کهن نشان جستم
بهیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست
بعشوه مرغ چمن را فریب ده ای گل
در این قفس که منم بوی نوبهار تو نیست
بیاد لعل بتان از سرشک خون ای دل
چه آرزوست که امروز در کنار تو نیست
دلا عنان ارادت بدست دوست سپار
در این مقام چو کاری باختیار تو نیست
هوای عشق چو کردی دلا ز روز نخست
هزار بار بگفتم: مکن که کار تو نیست
اگر چه در ره عشق تو خاک شد شاهی
هنوز بر دل آزرده اش غبار تو نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
مرا گر با تو روی همدمی نیست
گدایان را به سلطان محرمی نیست
ز عشقم درد و غم در دل بسی هست
به اقبال توام زینها کمی نیست
پری را ماند آن مه در لطافت
رقیبش نیز چندان آدمی نیست
کسی را گلبن امید نشکفت
در این بستان که بوی خرمی نیست
خط جانان بکین برخاست، شاهی
به غم بنشین، که جای بیغمی نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دوش از رخ تو بزم گدایان چراغ داشت
وز دیدن تو دیده گلستان و باغ داشت
هر جلوه ای که شاهد مه داشت بر فلک
دل با فروغ روی تو زانها فراغ داشت
با شام طره تو نهان بود کار دل
آن روی دلفروز مرا با چراغ داشت
چون سبزه و گلست ز هجرت بخاک و خون
آن دل که ذوق سبزه و گل در دماغ داشت
چون لاله چاک شد دل شاهی ز سوز عشق
کز گلشن زمانه بسی درد و داغ داشت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وقتی دل آواره در آن کو گذری داشت
با نرگس جادوی تو پنهان نظری داشت
گفتی: خبر دوست شنیدی چه شدت حال؟
اینها ز کسی پرس که از خود خبری داشت
دل ناوک مژگان ترا سینه سپر کرد
پیکان تو چون با دل آزرده سری داشت
زاهد بهوای حرم از کوی تو شد دور
خود کوی تو در روضه فردوس دری داشت
صد چاک شد از دست فراقت دل شاهی
چون لاله، که با داغ تو خونین جگری داشت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
عمر بگذشت و دلم جز عاشقی کاری نیافت
چشم یاری داشت از یاران ولی یاری نیافت
ای دل از کویش ببر سرمایه درد و نیاز
کین متاع کاسد اینجا هیچ بازاری نیافت
تا صبا زلفش برای صید دلها باز کرد
آن کمند فتنه را چون من گرفتاری نیافت
سالها دل چون صبا طوف ریاض دهر کرد
در فضای او گلی گر یافت، بی خاری نیافت
شاهی از یاران خود با کنج تنهایی بساخت
زانکه با هر کس غم دل گفت غمخواری نیافت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ساقی، به غم تو عقل و جان رفت
می ده، که تکلف از میان رفت
شد تاب و توانم اندر این راه
من هم بروم، اگر توان رفت
تا شد رخ و زلفت از نظر دور
کام دل و آرزوی جان رفت
من بودم و دل که قامتت برد
آن نیز بجای راستان رفت
شاهی که چو لاله غرق خون است
با داغ تو خواهد از جهان رفت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کسی که عاشق روی تو شد بباغ نرفت
هوای کوی تواش هرگز از دماغ نرفت
دلی که با تو به غوغای عاشقی خو کرد
ز کوی تفرقه در گوشه فراغ نرفت
چو لاله دلق می آلود را زنم آتش
کز آب دیده بشستم بسی و داغ نرفت
دلا بسوز، چو سودای زلف او داری
کسی بخانه تاریک بی چراغ نرفت
نرفت ناله شاهی به گفتگوی رقیب
غزلسرایی بلبل به بانگ زاغ نرفت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
ای دل ایام هجر شد بنیاد
رو، که مرگ نوت مبارک باد
دل سوزان من ز آه منست
چون چراغی نهاده در ره باد
آنچنانم بیاد تو مشغول
که فراموشیم برفت از یاد
مژده ده روزگار را، که گذشت
عیش پرویز و محنت فرهاد
سرو آزاد، بنده قد تست
ای غلام تو بنده و آزاد
گفتی: افتاد شاهی از نظرم
کاشکی اینچنین نمی افتاد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
تا ز شب بر مهت نقاب افتاد
سایه بالای آفتاب افتاد
در رخم تا بناز خنده زدی
نمکی بر دل کباب افتاد
مردم دیده را ز مژگانت
خار در جایگاه خواب افتاد
شیشه زان سر نهد بپای قدح
که حریف تنک شراب افتاد
در چمنها بنفشه بیتاب است
تا به زلف تو پیچ و تاب افتاد
گرد روی تو خط زنگاری
سبزه ای بر کنار آب افتاد
حاجت باده نیست شاهی را
که ز جام لبت خراب افتاد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
تا دل ز کف اختیار ننهاد
پا بر سر کوی یار ننهاد
دور از تو چه داغ بود کایام
بر جان و دل فکار ننهاد
مرغی که وفای دهر دانست
دل بر گل نوبهار ننهاد
تا بسته زلف او نشد دل
سر بر خط روزگار ننهاد
در عشق تو زان فتاد شاهی
کاول قدم استوار ننهاد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
من در این کوی خوشم، گر چه به جنت رضوان
مجلس خرم و آراسته باغی دارد
لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود
مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است
مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
فکر سودای سر زلف تو دارد شاهی
ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خدنگ او که بجان مژده هلاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای خوش آنشب که به بالین من آن ماه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که بفریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
روی در آینه مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
ز دیدن تو بلایی که میکشد دل من
امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه
مگر صبا، که بدان طره خمیده رسد
اگر چه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک
گمان مبر که بدان خط نو دمیده رسد
ز یاد آن لب، اگر یکنفس بکام رسم
خیال چشم تو تیغ بلا کشیده رسد
صبا ببوی تو آرام جان مردم شد
بلی، خوشست نسیمی که آرمیده رسد
اگر صبا ز سر کوی او رسد، شاهی
نسیم روضه به جان ستم رسیده رسد