عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۶
همه چون ذرهٔ روزن، ز غمت گشته هوایی
همه دردی کش و شادان، که تو در خانهٔ مایی
همه ذرات پریشان، همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشید لقایی
همه در بخت شکفته، همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم که چه بد نام جدایی
به جز از باطن عاشق، بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق، همه فعل است و دغایی
تو بران وصل خدایی، تو بران روح بقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
همه دردی کش و شادان، که تو در خانهٔ مایی
همه ذرات پریشان، همه کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو خورشید لقایی
همه در بخت شکفته، همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدایا تو کجایی؟
همه هم خوابهٔ رحمت، همه پروردهٔ نعمت
همه شه زادهٔ دولت، شده در دلق گدایی
چو من این وصل بدیدم، همه آفاق دویدم
طلبیدم، نشنیدم که چه بد نام جدایی
به جز از باطن عاشق، بود آن باطل عاشق
که ورای دل عاشق، همه فعل است و دغایی
تو بران وصل خدایی، تو بران روح بقایی
مده از جهل گوایی، هله تا ژاژ نخایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
تو نفس نفس برین دل، هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سر این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر، که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همیگریزی
غلطی، غلط از آنی که میان این غباری
زشه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه، که شکار بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نبود، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسیست ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به ازین نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل، اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
سوی باغ ما سفر کن، بنگر بهار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به بازپران، پی سایهاش همیدو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید، به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، زبدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا، زبرای سیم و کالا
به سماع زهرهٔ ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب ارزد، ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو، دل بیقرار، باری
زسبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جانها، دل و جان سپار، باری
به دکان عشق، روزی، ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی زدکان و کار، باری
من ازان درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی، غزلی بیار، باری
سوی یار ما گذر کن، بنگر نگار، باری
نرسی به بازپران، پی سایهاش همیدو
به شکارگاه غیب آ، بنگر شکار، باری
به نظاره و تماشا، به سواحل آ و دریا
بستان ز اوج موجش، در شاهوار، باری
چو شکار گشت باید، به کمند شاه اولی
چو برهنه گشت باید، به چنین قمار، باری
بکشان تو لنگ لنگان، زبدن به عالم جان
بنگر ترنج و ریحان، گل و سبزه زار، باری
هله چنگیان بالا، زبرای سیم و کالا
به سماع زهرهٔ ما، بزنید تار، باری
به میان این ظریفان، به سماع این حریفان
ره بوسه گر نباشد، برسد کنار، باری
به چنین شراب ارزد، ز خمار خسته بودن
پی این قرار برگو، دل بیقرار، باری
زسبو فغان برآمد، که ز تف می شکستم
هله ای قدح به پیش آ، بستان عقار، باری
پی خسروان شیرین، هنر است شور کردن
به چنین حیات جانها، دل و جان سپار، باری
به دکان عشق، روزی، ز قضا گذار کردم
دل من رمید کلی زدکان و کار، باری
من ازان درج گذشتم که مرا تو چاره سازی
دل و جان به باد دادم، تو نگاه دار، باری
هله بس کنم، که شرحش شه خوش بیان بگوید
هله مطرب معانی، غزلی بیار، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخ کامی؟
چه بود حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان؟ دغلی، کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی، خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد، شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی میما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان، به خدا ملول گردد
چو شنید نیک بختی، زتو سرسری سلامی
به میان دلق مستی، به قمارخانهٔ جان
بر خلق نام او بد، سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی، به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه زدشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش، تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سوآل دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته، دل و جان ما؟ ز خامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
ز گزاف ریز باده، که تو شاه ساقیانی
تو نهیی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بیقراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همیکشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
تو نهیی ز جنس خلقان، تو ز خلق آسمانی
دو هزار خنب باده نرسد به جرعهٔ تو
ز کجا شراب خاکی، ز کجا شراب جانی
می و نقل این جهانی، چو جهان وفا ندارد
می و ساغر خدایی، چو خداست جاودانی
دل و جان و صد دل و جان، به فدای آن ملاحت
جز صورتی که داری، تو به خاکیان چه مانی؟
بزن آتشی که داری به جهان بیقراری
بشکاف زآتش خود، دل قبهٔ دخانی
پر و بال بخش جان را، که بسی شکسته پر شد
پر و بال جان شکستی، پی حکمتی که دانی
سخنم به هوشیاری نمکی ندارد ای جان
قدحی دو موهبت کن، چو ز من سخن ستانی
که هر آنچه مست گوید، همه باده گفته باشد
نکند به کشتی جان، جزباده بادبانی
مددی که نیم مستم، بده آن قدح به دستم
که به دولت تو رستم زملولی و گرانی
هله ای بلای توبه، بدران قبای توبه
برتو چه جای توبه؟ که قضای ناگهانی
تو خراب هر دکانی، تو بلای خان و مانی
زه کوه قاف گیری، چو شتر همیکشانی
عجب آن دگر بگویم، که به گفت مینیاید
تو بگو که از تو خوش تر، که شه شکربیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
هله ای پری شب رو، که ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟
نه ز بادها بمیرد، نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی ویا قدیدی
هله آسمان عالی، زتو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی
تو بگو، وگر نگویی، به خدا که من بگویم
که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی
سخنی ز نسر طایر، طلبیدم از ضمایر
که عجب، در آن چمنها که ملک بود پریدی؟
بزد آه سرد و گفتا که بران در است قفلی
که به جز عنایت شه، نکند برو کلیدی
چو فغان او شنیدم، سوی عشق بنگریدم
که چو نیستت سراو، دل او چرا خلیدی؟
به جواب گفت عشقم، که مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد، تو چه مکر او خریدی؟
چو شنیدم این بگفتم، تو عجب تری و یا او؟
که هزار جوحی این جا، نکند به جز مریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن، که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی، که ز ناز و لاابالی
به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش ارچه داد داری، طرب و گشاد داری
به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
به خدا به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟
نه ز بادها بمیرد، نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی ویا قدیدی
هله آسمان عالی، زتو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی
تو بگو، وگر نگویی، به خدا که من بگویم
که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی
سخنی ز نسر طایر، طلبیدم از ضمایر
که عجب، در آن چمنها که ملک بود پریدی؟
بزد آه سرد و گفتا که بران در است قفلی
که به جز عنایت شه، نکند برو کلیدی
چو فغان او شنیدم، سوی عشق بنگریدم
که چو نیستت سراو، دل او چرا خلیدی؟
به جواب گفت عشقم، که مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد، تو چه مکر او خریدی؟
چو شنیدم این بگفتم، تو عجب تری و یا او؟
که هزار جوحی این جا، نکند به جز مریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن، که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی، که ز ناز و لاابالی
به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش ارچه داد داری، طرب و گشاد داری
به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۵
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی؟
صنما چرا نیفتم، زچنان میی که دادی؟
صنما چنان فتادم، که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی، سر مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن، قدری وقوف دارم
که سرم تو برگرفتی، به کنار خود نهادی
صنما زچشم مستت، که شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی، چه عظیم اوستادی
کرم تو است این هم، که شراب برد عقلم
که اگر به عقل بودی بشکافدی زشادی
قدحی به من بدادی، که همیزنم دو دستک
که به یک قدح برستم زهزار بیمرادی
به دو چشم شوخ مستت، که طرب بزاد از وی
که تو روح اولینی و زهیچ کس نزادی
صنما چرا نیفتم، زچنان میی که دادی؟
صنما چنان فتادم، که به حشر هم نخیزم
چو چنان قدح گرفتی، سر مشک را گشادی
شدهام خراب لیکن، قدری وقوف دارم
که سرم تو برگرفتی، به کنار خود نهادی
صنما زچشم مستت، که شرابدار عشق است
بدهی می و قدح نی، چه عظیم اوستادی
کرم تو است این هم، که شراب برد عقلم
که اگر به عقل بودی بشکافدی زشادی
قدحی به من بدادی، که همیزنم دو دستک
که به یک قدح برستم زهزار بیمرادی
به دو چشم شوخ مستت، که طرب بزاد از وی
که تو روح اولینی و زهیچ کس نزادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
چو مرا زعشق کهنه، صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را، به هزار باد دادی
چو زهجر تو بنالم، زخدا جواب آید
که چو یوسفی خریدی، به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم، حقیر باشد
دل خسته را زعشقت چه عجب گشاد دادی
تو اگر زخار گفتی، دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی، همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
دل همچو آتشم را، به هزار باد دادی
چو زهجر تو بنالم، زخدا جواب آید
که چو یوسفی خریدی، به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم، حقیر باشد
دل خسته را زعشقت چه عجب گشاد دادی
تو اگر زخار گفتی، دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی، همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
ز غم تو زار زارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شدهست کارم، هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو خسته بینی، نظر خجسته بینی
دل و جان به غم سپارم، هله تا تو شاد باشی
ز غم دلم چه شادی، به جفا چه اوستادی
دم شاد برنیارم، هله تا تو شاد باشی
صنما چو تیغ دشنه، تو به خون بنده تشنه
زدو دیده خون ببارم، هله تا تو شاد باشی
تو مرا چو شاد بینی، سر و سینه پر ز کینی
سر خویش را نخارم، هله تا تو شاد باشی
زتو بخت و جاه دارم، دل تو نگاه دارم
صنما برین قرارم، هله تا تو شاد باشی
تویی جان این زمانه، تو نشسته پر بهانه
ززمانه برکنارم، هله تا تو شاد باشی
تن و نفس تا نمیرد، دل و جان صفا نگیرد
همه این شدهست کارم، هله تا تو شاد باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شدهست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشیست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماعهاست در جان، چه قرابههای ریزان
که به گوش میرسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که زهای و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
تو زعشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی؟
دو جهان به هم برآید، چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را، نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟
که سخن چگونه پرسد زدهان که تو کجایی؟
تو به گوش دل چه گفتی؟ که به خندهاش شکفتی
به دهان نی چه دادی؟ که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟
به خرد چه هوش دادی؟ که کند بلندرایی
زتو خاکها منقش، دل خاکیان مشوش
زتو ناخوشی شده خوش، که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو با طرب شد، عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد، که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی، زحوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
زتو است ابر گریان، زتو است برق خندان
زتو خود هزار چندان، که تو معدن وفایی
دو جهان به هم برآید، چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را، نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟
که سخن چگونه پرسد زدهان که تو کجایی؟
تو به گوش دل چه گفتی؟ که به خندهاش شکفتی
به دهان نی چه دادی؟ که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟
به خرد چه هوش دادی؟ که کند بلندرایی
زتو خاکها منقش، دل خاکیان مشوش
زتو ناخوشی شده خوش، که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو با طرب شد، عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد، که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی، زحوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
زتو است ابر گریان، زتو است برق خندان
زتو خود هزار چندان، که تو معدن وفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
صنما چگونه گویم، که تو نور جان مایی؟
که چه طاقت است جان را، چو تو نور خود نمایی؟
تو چنان همایی ای جان، که به زیر سایهٔ تو
به کف آورند زاغان، همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است، دو هزار بحر در تو
تویی بحر بیکرانه، زصفات کبریایی
به وصال میبنالم که چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه، چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری، طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد، خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
که چه طاقت است جان را، چو تو نور خود نمایی؟
تو چنان همایی ای جان، که به زیر سایهٔ تو
به کف آورند زاغان، همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است، دو هزار بحر در تو
تویی بحر بیکرانه، زصفات کبریایی
به وصال میبنالم که چه بیوفا قرینی
به فراق میبزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه، چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری، طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد، خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
برو ای عشق که تا شحنهٔ خوبان شدهیی
توبه و توبه کنان را همه گردن زدهیی
که شود با تو معول؟ که چنین صاعقهیی
که کند با تو حریفی؟ که همه عربدهیی
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه درین شش جهتی، پس زکجا آمدهیی؟
هشت جنت به تو عاشق، تو چه زیبارویی؟
هفت دوزخ زتو لرزان، تو چه آتشکدهیی؟
دوزخت گوید بگذر، که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و، دوزخ دوزخ بدهیی
چشم عشاق زچشم خوش تو تردامن
فتنه و ره زن هر زاهد و هر زاهدهیی
بی تو در صومعه بودن، به جز از سودا نیست
زان که تو زندگی صومعه و معبدهیی
دل ویران مرا داد ده، ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستدهیی
ای دل سادهٔ من داد ز که میخواهی؟
خون مباح است بر عشق، اگر زین ردهیی
داد عشاق ز اندازهٔ جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسهٔ بیهدهیی
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و ددهیی
بس کن و سحر مکن، اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبدهیی
توبه و توبه کنان را همه گردن زدهیی
که شود با تو معول؟ که چنین صاعقهیی
که کند با تو حریفی؟ که همه عربدهیی
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه درین شش جهتی، پس زکجا آمدهیی؟
هشت جنت به تو عاشق، تو چه زیبارویی؟
هفت دوزخ زتو لرزان، تو چه آتشکدهیی؟
دوزخت گوید بگذر، که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و، دوزخ دوزخ بدهیی
چشم عشاق زچشم خوش تو تردامن
فتنه و ره زن هر زاهد و هر زاهدهیی
بی تو در صومعه بودن، به جز از سودا نیست
زان که تو زندگی صومعه و معبدهیی
دل ویران مرا داد ده، ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستدهیی
ای دل سادهٔ من داد ز که میخواهی؟
خون مباح است بر عشق، اگر زین ردهیی
داد عشاق ز اندازهٔ جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسهٔ بیهدهیی
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و ددهیی
بس کن و سحر مکن، اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبدهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
چند روز است که شطرنج عجب میبازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب میسازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازینها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت میچشم و مینالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که میناله کنی، گرنه پی طراریست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر میآرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۵
در رخ عشق نگر، تا به صفت مرد شوی
نزد سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آن کت بسرشت، او شکند
چون که مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟
برگ چون زرد شود، بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کزو زرد شوی
نزد سردان منشین، کز دمشان سرد شوی
از رخ عشق بجو چیز دگر، جز صورت
کار آن است که با عشق تو هم درد شوی
چون کلوخی به صفت تو، به هوا برنپری
به هوا برشوی ار بشکنی و گرد شوی
تو اگر نشکنی، آن کت بسرشت، او شکند
چون که مرگت شکند، کی گهر فرد شوی؟
برگ چون زرد شود، بیخ ترش سبز کند
تو چرا قانعی از عشق؟ کزو زرد شوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست ازو گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا میکشیام؟
کاسمان، ماه ندیدهست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و زدرون رسوایی
چو بدان پیر روی، بخت جوانت گوید
سرخر معدهٔ سگ، رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآراء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان میکندت تا برود بیم از تو
یار ازان میگزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست ازو گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا میکشیام؟
کاسمان، ماه ندیدهست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و زدرون رسوایی
چو بدان پیر روی، بخت جوانت گوید
سرخر معدهٔ سگ، رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآراء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان میکندت تا برود بیم از تو
یار ازان میگزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعیست که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
هست اندر غم تو، دلشده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست زاوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را، دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟
که روا دارد انصاف و جوامردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟
که روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟
جانب مدرسهٔ عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست درین معبده دانشمندی
همچو نقرهست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست زاوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را، دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟
که روا دارد انصاف و جوامردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟
که روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟
جانب مدرسهٔ عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببستهست درین معبده دانشمندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
ای دریغا، در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری؟
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
سحری کرد ندایی عجب، آن رشک پری
که گریزید زخود در چمن بیخبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژدهٔ خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که ازین سو و ازان سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد، پراکنده شوی
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله میکرد دلم، تا زغمش سر ببرد
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری؟
که گریزید زخود در چمن بیخبری
رو به دل کردم و گفتم که زهی مژدهٔ خوش
که دهد خاک دژم را صفت جانوری
همه ارواح مقدس چو تو را منتظرند
تو چرا جان نشوی و سوی جانان نپری؟
در مقامی که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که ازین سو و ازان سو نگری
گر تو چون پشه به هر باد، پراکنده شوی
پس نشاید که تو خود را ز همایان شمری
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
حیله میکرد دلم، تا زغمش سر ببرد
گفتم ای ابله اگر سر ببری سر نبری
شمس تبریز خیالت سوی من کژ نگریست
رفتم از دست و بگفتم که چه شیرین نظری؟