عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی؟
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان همیتابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی، تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذرهیی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمکهای حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی
یادآوری جهان را زان که در سر داشتی
زلف کفر و روی ایمان را چرا درساختی؟
زان که قصد مؤمن و ترسا و کافر داشتی
جان همیتابید از نور جلالت، موج موج
زان که تو در بحر جان، دریا و گوهر داشتی
پیش حیرتگاه عشقت، جمله شیران در طلب
بس که لرزیدند و افتادند و تو برداشتی
هم تو جان را گاه مسکین و اسیر انداختی
هم تواش سلطان و شاهنشاه و سنجر داشتی
صد هزاران را میان آب دریا سوختی
صد هزاران را میان آتشی، تر داشتی
در یکی جسم طلسم آدمی، اندر نهان
ای بسی خورشید و ماه و چرخ و اختر داشتی
در چنین جسم چو تابوتی، میان خون و خاک
این شهید روح را هر لحظه خوشتر داشتی
آفتابا پیش تو هر ذرهیی کو شکر کرد
مر دهان شکر او را پر ز شکر داشتی
از نمکهای حیاتت، این وجود مرده را
تازه و خوش بو، چو ورد و مشک و عنبر داشتی
شمس تبریزی ز عشقت من همه زر میزنم
زان که تو بالا و پست عشق، پرزر داشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
ای ملامتگر تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ای که جانها خاک پایت، صورت اندیش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
دست بر در نه درآ، در خانهٔ خویش آمدی
نیست بر هستی شکستی، گرد چون انگیختی؟
چون تو پس کردی جهان، چونی چو واپیش آمدی؟
در دو عالم قاعده نیش است، وان گه ذوق نوش
تو ورای هر دو عالم، نوش بینیش آمدی
خویش را ذوقی بود، بیگانه را ذوق نوی
هم قدیمی، هم نوی، بیگانه و خویش آمدی
بر دل و جان قلندر، ریش و مرهم هر دو تو
فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه، باقربان و باکیش آمدی
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی
ماه را یک لقمه کردی، کافتابیش آمدی
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد، لیک
داندی خورشید، بیگز، کز مهان بیش آمدی
عشق شمس الدین تبریزی، که عید اکبر است
کی تو را قربان کند؟ چون لاغری میش آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۱
عاشقان را آتشی، وان گه چه پنهان آتشی
وز برای امتحان، بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان، ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان کین عشق خوانی گسترید
بهر آتش خوارگانش، بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینهی گردون و شد
هر طرف از اختران، بر چرخ گردان آتشی
وز برای امتحان، بر نقد مردان آتشی
داغ سلطان مینهند اندر دل مردان عشق
تخت سلطان در میان و گرد سلطان آتشی
آفتابش تافته در روزن هر عاشقی
ما پریشان، ذره وار اندر پریشان آتشی
الصلا ای عاشقان کین عشق خوانی گسترید
بهر آتش خوارگانش، بر سر خوان آتشی
عکس این آتش بزد بر آینهی گردون و شد
هر طرف از اختران، بر چرخ گردان آتشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را مینجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
ساقیا شد عقلها هم خانهٔ دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانهٔ دیوانگی
صد هزاران خانهٔ هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن، مردانهٔ دیوانگی
ما دوسر چون شانهایم، ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش، شانهٔ دیوانگی
در چنین شمعی نمیبینی که از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانهٔ دیوانگی؟
پنبه در گوشند جان و دل زافسانهی دو کون
تا شنیدند از خرد افسانهٔ دیوانگی
کفشهای آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون درو آتش بزد جانانهٔ دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا، ولیک
جز کلید او نبد دندانهٔ دیوانگی
چون که عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانهٔ دیوانگی
کرده مالامال خون پیمانهٔ دیوانگی
صد هزاران خانهٔ هستی به آتش درزده
تشنگان مرد و زن، مردانهٔ دیوانگی
ما دوسر چون شانهایم، ایرا همیزیبد به عشق
در سر زنجیر زلفش، شانهٔ دیوانگی
در چنین شمعی نمیبینی که از سلطان عشق
دم به دم در میرسد پروانهٔ دیوانگی؟
پنبه در گوشند جان و دل زافسانهی دو کون
تا شنیدند از خرد افسانهٔ دیوانگی
کفشهای آهنین جان پاره کرد اندر رهش
چون درو آتش بزد جانانهٔ دیوانگی
عقل آمد با کلید آتشین آن جا، ولیک
جز کلید او نبد دندانهٔ دیوانگی
چون که عقل از شمس تبریزی به حیرت درفتاد
تا شده یاران و ما دیوانهٔ دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۵
ای خوشا عیشی که باشد، ای خوشا نظارهیی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهیی
هر طرف آید به دستش بیصراحی، بادهیی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیارهیی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیارهیی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خوارهیی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کارهیی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی، خمارهیی
در میان بیخودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهیی
چون به اصل اصل خویش آید چنین هر پارهیی
هر طرف آید به دستش بیصراحی، بادهیی
هر طرف آید به چشمش دلبری، عیارهیی
دلبری که سنگ خارا، گر ز لعلش بو برد
جان پذیرد سنگ خارا، تا شود هشیارهیی
باده دزدید از لبان دلبر من یک صفت
لاجرم در عشق آن لب، جان شده می خوارهیی
صبح دم بر راه دیری راهبم همراه شد
دیدمش هم درد خویش و دیدمش هم کارهیی
یک صراحی پیشم آورد، آن حریف نیک خو
گشت جانم زان صراحی بیخودی، خمارهیی
در میان بیخودی، تبریز شمس الدین نمود
از پی بیچارگان سوی وصالش چارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
آه کان سایهی خدا، گوهردلی، پرمایهیی
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهیی
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهیی
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی
عشق سازی، عقل سوزی، طرفهیی، خودرایهیی
چشم مرده وام کرده جان زبهر عشق او
زان که در دیده بدیده جان از آن سر پایهیی
قهر صد دندان، زلطفش، پیر بیدندان شده
عقل پابرجا، زعشقش، یاوه و هرجایهیی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهیی
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهیی
آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهیی
آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند
وز جمال خود دهدشان نو به نو سرمایهیی
عشق و عاشق را چه خوش خندان کنی، رقصان کنی
عشق سازی، عقل سوزی، طرفهیی، خودرایهیی
چشم مرده وام کرده جان زبهر عشق او
زان که در دیده بدیده جان از آن سر پایهیی
قهر صد دندان، زلطفش، پیر بیدندان شده
عقل پابرجا، زعشقش، یاوه و هرجایهیی
صد هزاران ساله از هست و عدم زان سوتری
وز تواضع مر عدم را هست خوش همسایهیی
کوه حلمی شمس تبریزی دو عالم تخت تو
بر نهان و آشکارش مینگر از قایهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سودایییی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایییی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایییی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایییی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایییی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایییی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایییی؟
رو تو در بیمارخانهی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایییی
دوش دیدم عشق را میکرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولیها، ببین
هر نفس جان بخشییی، هر دم مسیح آسایییی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایییی
نام مخدومی شمس الدین همیگو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایییی
خون چو میجوشد، منش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش میکنم جان سایییی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایییی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب میداردم از بوی و از بویایییی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایییی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بیدلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیییی یا نایییی
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
من نمیتانم که گویم نیستش بینایییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایییی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایییی
وندران جانی که گردان شد پیالهی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایییی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودهست شکرخایییی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایییی؟
سلسلهی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطرهیی گشتهست و ننماید همیدریایییی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایییی
چهرههای یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایییی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایییی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پردهها بگشایییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایییی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایییی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایییی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایییی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایییی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایییی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایییی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینهها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایییی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایییی؟
رو تو در بیمارخانهی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایییی
دوش دیدم عشق را میکرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایییی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایییی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایییی
یک دمی مرده شو از جمله فضولیها، ببین
هر نفس جان بخشییی، هر دم مسیح آسایییی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایییی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بیپدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایییی
نام مخدومی شمس الدین همیگو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایییی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایییی
خون چو میجوشد، منش از شعر رنگی میدهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایییی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش میکنم جان سایییی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایییی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایییی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب میداردم از بوی و از بویایییی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایییی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بیدلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیییی یا نایییی
او همه دیدهست اندر درد و اندر رنج من
من نمیتانم که گویم نیستش بینایییی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایییی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایییی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایییی
وندران جانی که گردان شد پیالهی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایییی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، مینگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایییی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بودهست شکرخایییی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایییی؟
سلسلهی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایییی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطرهیی گشتهست و ننماید همیدریایییی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایییی
چهرههای یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایییی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایییی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایییی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایییی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت میچرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایییی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پردهها بگشایییی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایییی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی
با همه خویشان گرفته شیوهٔ بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانهٔ او صد هزاران خانگی
صاعقهی هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوی، دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پارهیی میخواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعههای جان، به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده، عشقت از مردانگی
ای خداوند، شمس دین، صد گنج خاک است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهٔ یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن
شانهٔ عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
با همه خویشان گرفته شیوهٔ بیگانگی
وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده
از هوای خانهٔ او صد هزاران خانگی
صاعقهی هجرش زده برسوخته یک بارگی
عقل و شرم و فهم و تقوی، دانش و فرزانگی
من ز شمع عشق او نان پارهیی میخواستم
گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی
ای گشاده قلعههای جان، به چشم آتشین
ای هزاران صف دریده، عشقت از مردانگی
ای خداوند، شمس دین، صد گنج خاک است پیش تو
تا چه باشد عاشق بیچارهٔ یک دانگی
صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم
من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی
عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن
شانهٔ عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکتهاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماریست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری
خنک آن دم که بگویی که بیا، عاشق مسکین
که تو آشفتهٔ مایی، سر اغیار نداری
خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت
تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس
که کند بر کف ساقی قدح باده سواری
شود اجزای تن ما، خوش ازان بادهٔ باقی
برهد این تن طامع ز غم مایده خواری
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد
دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم
تو بگویی که بروید پی تو آنچه بکاری
خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش
خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری
خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو ازان ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنه تر ازان ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دخل العشق علینا بکؤوس وعقار
ظهر السکر علینا لحبیب متوار
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن، چو درینش نگذاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بیپر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
که شکیبد زتو ای جان، که جگرگوشهٔ جانی؟
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
چه تفکر کند از مکر و زدستان، که ندانی؟
نه درونی، نه برونی، که ازین هر دو فزونی
نه ز شیری، نه ز خونی، نه ازینی، نه از آنی
برود فکرت جادو، نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند؟
چه حبوب است زمین در، که زچرخ است نهانی؟
کلهش بنهی و آن گه فکنی باز به سیلی
چه کند برهٔ مسکین، چو کند شیر شبانی؟
کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید
که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی
به کجا اسب دواند؟ به کجا رخت کشاند؟
زتو چون جان بجهاند؟ که تو صد جان جهانی
به چه نقصان نگرندت؟ به چه عیبی شکنندت؟
به که مانند کنندت؟ که به مخلوق نمانی
به ملاقات نشان ده، ز خیالات امان ده
مکشش زود، زمان ده، که تو قسام زمانی
هله ای جان گشاده، قدم صدق نهاده
همه از پای فتاده، تو خوش و دست زنانی
شه و شاهین جلالی، که چنین با پر و بالی
نه گمانی، نه خیالی، همه عینی و عیانی
چه بود طبع و رموزش؟ به یکی شعله بسوزش
به یکی تیر بدوزش، که بسی سخته کمانی
هله، بر قوس بنه زه، ز کمین گاه برون جه
برهان خویش ازین ده، که تو زان شهر کلانی
چو همه خانهٔ دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه، به از اظهار زبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۹
اگر او ماه منستی، شب من روز شدستی
اگر او همرهمستی، همه را راه زدستی
وگر او چهرهٔ مستی، به سر دست بخستی
ز کجا عقل بجستی؟ ز کجا نیک و بدستی؟
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا کوه احد هم، خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی، که درو میوه برستی
ز کجا میوهٔ تازه به درون سبدستی؟
سبد گفت رها کن، سوی آن باغ نهان شو
اگر این گفت نبودی، نه مدد بر مددستی؟
اگر او همرهمستی، همه را راه زدستی
وگر او چهرهٔ مستی، به سر دست بخستی
ز کجا عقل بجستی؟ ز کجا نیک و بدستی؟
وگر او در صمدیت بنمودی احدیت
به خدا کوه احد هم، خوش و مست احدستی
و اگر باغ نه مستی، که درو میوه برستی
ز کجا میوهٔ تازه به درون سبدستی؟
سبد گفت رها کن، سوی آن باغ نهان شو
اگر این گفت نبودی، نه مدد بر مددستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
تو اگر لطف گزینی و اگر بر سر کینی
همه آسایش جانی، همه آرایش عیدی
سبب غیرت توست آن که نهانی و اگر نی
همه خورشید عیانی که ز هر ذره پدیدی
تو اگر گوشه بگیری، تو جگرگوشه و میری
واگر پرده دری تو، همه را پرده دریدی
دل کفر از تو مشوش، سر ایمان به میات خوش
همه را هوش ربودی، همه را گوش کشیدی
همه گلها گرو دی، همه سرها گرو می
تو هم این را و هم آن را ز کف مرگ خریدی
چو وفا نبود در گل، چو رهی نیست سوی کل
همه بر توست توکل، که عمادی و عمیدی
اگر از چهرهٔ یوسف، نفری کف ببریدند
تو دو صد یوسف جان را ز دل و عقل بریدی
زپلیدی و ز خونی، تو کنی صورت شخصی
که گریزد به دو فرسنگ، وی از بوی پلیدی
کنیاش طعمهٔ خاکی، که شود سبزهٔ پاکی
برهد او ز نجاست، چو درو روح دمیدی
هله ای دل به سما رو، به چراگاه خدا رو
به چراگاه ستوران چو یکی چند چریدی
تو همه طمع بر آن نه که درو نیست امیدت
که ز نومیدی اول تو بدین سوی رسیدی
تو خمش کن، که خداوند سخن بخش بگوید
که همو ساخت در قفل و همو کرد کلیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
ز کجایی؟ ز کجایی؟ هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی
نفسی در دل تنگی، نفسی بر سر بامی
هله ای جان و جهانم، مدد نور نهانم
ستن چرخ و زمینی، هوس خاصی و عامی
عجب از خلوتیانی، عجب از مجلس جانی
عجب از ارمن و رومی، عجب از خطهٔ شامی
عجب آن چیست مشعشع، رخت از نور مبرقع؟
که مه و مهر به پیشش، کند از عشق غلامی
به گلستان جمالت، چو رسد دیدهٔ عاشق
به سوی باغ چه آید؟ مگر از غفلت و خامی
سیدی انت من أین صاد حسناک ندامی
نظر الحق تعالی لک فی البهجة حامی
قمر سار الینا حبه فرض علینا
سطع العشق لدینا طرد العشق منامی
شجر طاب جناه شجر الخلد فداه
وجد القلب مناه و کلوا منه کرامی
سر خنبی که ببستی، به کرم بازگشایی
خرد هر دو جهان را بربایی به تمامی
بشنیدیم که دیگی زپی خلق بپختی
که ازو یابد اباها همگی ذوق طعامی
ز عدم هر چه برآید، چو مصفا نظر آید
به دو صد دام درآید، چو تواش دانهٔ دامی
ز رخ یوسف خوبان، همه زندان چو گلستان
چو چنین باشد زندان، تو چرا در غم وامی؟
هله خاموش مپرسش که کسی قرص قمر را
بنپرسد که چه نامی و که یی، وزچه مقامی