عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ای به صدمه ای آهی بر دلت ز ما باری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
کافرم گر از تو باور باشدم غمخواریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
زان دوست که جان قالب مهر و وفاست
گر دیر رسد پاسخ مکتوب رواست
زان اشک که ریخت دیده هنگام رقم
فی الجمله نورد نامه دشوارگشاست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آن خسته که در نظر به جز یارش نیست
با سود و زیان خویشتن کارش نیست
طالب ز طلب رهین آثارش نیست
هر چند حنا برگ دهد بارش نیست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
روی تو به آفتاب تابان ماند
خوی تو به سیل در بیابان ماند
زین گونه که تار و مار باشد گویی
زلف تو به ما خانه خرابان ماند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
یارب نفس شراره خیزم بخشند
یارب مژه های دجله ریزم بخشند
بی سوز غم عشق مبادا، زنهار
جانی که به روز رستخیزم بخشند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
خواندیم سخنهای محبت بسیار
راندیم سخنهای محبت بسیار
رفتیم آخر ز عالم و در عالم
ماندیم سخنهای محبت بسیار
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
در عشق بود عرض تمنا مشکل
کاینجاست نفس غرقه به خونابه دل
در بادیه ای فتاده راهم که دروست
پاها ز گداز زهره خاک به گل
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
هر چند شبی که میهمانش کردم
بر خویش به لابه مهربانش کردم
آه از دل هیچگه میاسای که من
در وصل ز خویش بدگمانش کردم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
ای آن که گرفته ام به کوی تو پناه
رانی چو به عنف از در خویشم ناگاه
تا کعبه روم ز درگهت رو به قفا
چون بگذرم از کعبه نهم روی به راه
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۵ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
ایا ماه گل چهر دل خواه من
دراز از تو شد عمر کوتاه من
اگر وصل من در خور آید ترا
نهد بخت بر مشتری گاه من
منم شاه گردن کشان جهان
تو شاه ظریفانی و ماه من
گرم در چه غم نخواهی فگند
چرا کندی اندر زنخ چاه من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۱ - شعر گفتن ربیع ابن عدنان
همی گفت شاه سواران منم
سرور دل نامداران منم
گه جنگ ثعبان پر دل منم
گه صلح خورشید رخشان منم
گه بزم مهتاب مجلس منم
گه رزم سالار میدان منم
گه دوستی ابر رحمت منم
گه دشمنی شیر غران منم
به جای جفا، زهر قاتل منم
به گاه وفا، تازه ریحان منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس درنوشت
ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت
کی از تف آن پشت ماهی بسوخت
بگفت ای دلیران و گردان رزم
سران و شجاعان و مردان رزم
کی جوید همی حمیت و نام و ننگ
که آید همی سوی میدان جنگ
هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش
زمن جست بایدش درمان خویش
چو روباه از جان خود گشت سیر
کندش آرزو جنگ و پیکار شیر
الا سوی پرخاش پویید، هین!
ز کین جوی خود کینه جویید،‌هین!
سواری برون زد ستور از مصاف
به دل سد آهن، به تن کوه قاف
به کف در یکی تیغ رخشان چو برق
در آهن نهان از قدم تا به فرق
چو دو ببر آشفته بر یک دگر
نشستند هر دو ز کین جگر
شد اندر میانشان زمانی درنگ
که بودند هر دو دلیران جنگ
ربیع ابن عدنان به حمله برش
درآمد یکی تیغ زد بر سرش
سر تیغ آن شه سواری گزین
درآمد به فرق و فروشد به زین
بدو نیمه بفگند اندر مصاف
همی کرد بر گرد میدان طواف
همی گفت سوزنده آتش منم
ربیع ابن عدنان سرکش منم
بگفت این و در گرد میدان بگشت
زمین را به سم فرس در نوشت
بیایید تا رزم سازی کنیم
زمانی به شمشیر بازی کنیم
یکی مرد خواهم کی آید برم
شجاعی کجا باشد اندر خورم
سواری دگر اسب زد در نبرد
صف آشوب و گردن کش و شیرمرد
یکی نیزه در دست پیچان چو مار
که جز با دل و جان نکردی شمار
به کردار برق اندر آمد به خشم
چو دو کوکب آتشین کرده چشم
بگشت این بر آن تیز و آن هم برین
گه این حمله بر دو گه آن جست کین
ربیع ابن عدنان چو برق بهار
یکی تیغ زد بر میان سوار
به یک زخم شمشیر کردش دو نیم
بیفزود اندر دل خلق بیم
ربیع ابن عدنان به لهو و طرب
همی گفت او، کی سوار عرب
کجایند گردان لشکر شکن
که ناید همی هیچ کس پیش من
چه خواهید می زین فرومایگان
کجا خسته گردید می رایگان
بر من چو کردم نشاط نبرد
نخواهم کی آید مگر مرد مرد
یکی سروری دیگر آمد به جنگ
نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ
هنوز او ز ره نارسیده برش
به یک زخم بگسست از تن سرش
سواران و گردان آهن جگر
همی آمدند از پس یک دگر
هر آن کس کی آمد همی کشته شد
میان صف از کشته پر پشته شد
چهل مرد از آن نامداران بکشت
که از کس گه کینه ننمود پشت
دگر کس نیامد سوی جنگ اوی
چو دیدند در جنگ آهنگ اوی
به جان دلیران درآمد نهیب
از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب
چو گردان ز جنگش کشیدند دست
ربیع صف آشوب چون پیل مست
بغرید، گفتی دمان اژدهاست،
سران بنی شیبه گفتا کجاست
نخواهم به جز میر کآید برم
که من میر و سالار این کشورم
چه خیزد مرا زین چنین گمرهان
کی می کشته گردند چون ابلهان
مرا میر باید که هستم امیر
نخواهم ازین بددلان حقیر
کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟
کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!
نخواهم پدر را کی میراست و پیر
نیاید ز پیران هنر جای گیر
نخواهم به جز ورقه را هم نبرد
کی امروز پیدا شود مرد مرد
جوانم من و نیز هست او جوان
جوان را بکین بیش باشد توان
بگویید تا پیشم آید کنون
سوی جنگ مردان گراید کنون
کی تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار اوی
به جز من کسی نیست سالار اوی
نخواهم که بیند کسی روی اوی
به جز من نباشد کسی شوی اوی
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت، چونین سزید
کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست
نباید،‌ کی نه در خور چهره اوست
به جنگ من آید گرش حمیت است
که در جنگ هم رنج و هم راحتست
چو بشنید ورقه از او این سخن
ببد بر دلش نو غمان کهن
به آب وفا روی هجران بشست
بجست او ز جا، کین جانان بجست
به جانش بر از مهر طاقت نماند
ز دیده به رخ اشک خونین براند
ز جای اندرون همچو آتش بجست
زبان بر گشاد و میان را ببست
نشست از بر بارهٔ رزمجوی
به کینه نهاد او سوی رزم روی
چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت!
پدر جست، ‌دست و عنانش گرفت
بگفتش ترا نیست هنگام جنگ
زمانی ترا کرد باید درنگ
کی من هم کنون زو رهانم ترا
به کام دل خود رسانم ترا
بگفت این و بر بارهٔ بادپای
نشست آن سواری مبارز ز پای
برون زد فرس از میان مصاف
حمایل یکی تیغ تارک شکاف
به نیزه بگردید چون شیر نر
بگرد ربیع آن شه کینه ور
بگفت آن شه وشهسوار عرب
شجاع جهان افتخار عرب:
الای ای ربیع ابن عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
کی ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مر مرا خواستی، یافتی!
چو مر مار را عمر آید بسر
بخواباندش مرگ بر ره گدر
نجوید نبرد مرا آن کسی
که خواهد بدش زندگانی بس
همام جهان دیدهٔ گوژپشت
ز حمیت یکی حمله بردش درشت
ربیع ابن عدنان بدو بنگرید
دو تا گشته پیری جهان دیده دید
رخی چون گل سرخ و مویی سپید
به سر بر، خزی سبز، چون سبز بید
یکی نیزه چون ما را رقم به دست
که آتش همی از سنانش بجست
ابا این همه ضعف و پیری که بود
همی فر و زور جوانی نمود
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
یکی نعره ای از جگر برکشید
بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد
گذشته بسی بر سرت گرم و سرد
ترا چه گه جنگ و کین جستن است
که گیتی به مرگ تو آبستن است
بگو ای خرف گشته تو کیستی
وزین آمدن بر پی چیستی؟
ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای!
تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!
مرا زان جوانان مردان مرد
همی خنده آمد به گاه نبرد
چگونه کنم با تو من رای جنگ؟
کند شیر آهنگ روباه لنگ؟
تو بر گرد تا دیگران آید برم
کی من چون برویت همی بنگرم
ترا باد شمشیر من بس بود
عقاب دژم کی چو کرکس بود؟
چو زو بابک ورقه چونین شنید
زحمیت یکی نعره ای برکشید
بدو گفت: ای ناکس و بی ادب
کی باشی تو اندر میان عرب
که چونین سخن گفت یاری مرا
تو با خود برابر نداری مرا؟
به غمری همی قصد جیحون کنی!
به پیری مرا سرزنش چون کنی؟
به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور
بدرم جهان گاه آشوب و شور
چو بر کینه جستن ببندم میان
نیندیشم از چون تو سیصد جوان
ز پیری به من بر نیاید شکست
مرا چون تو صد بنده بودست و هست
فزون زین لباس جفا را مپوش
چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!
بجز پیری از من چه آمد گناه؟
تو از لنگ اشتر لگدراست خواه
بگفت این و چون تندر از تیره ابر
بغرید وز دل بپالود صبر
چو دود و چو آتش درآمیختند
به شمشیر و نیزه برآویختند
به نیزه همی دیده بردوختند
به تیغ بلا آتش افروختند
برآمد یکی تیره گرد از نبرد
کی پر گرد شد گنبد لاژورد
یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ
نبد ضربت از یک دگرشان دریغ
بگشتند ازین حال پیر و جوان
بسی طعنه شد باطل اندر میان
نه این گشت چیر و نه آن گشت چین
نه از کینه جستن یکی گشت سیر
همام آنک با هوش و تبدیر بود
هم آخر جهاندیده و پیر بود
حصاری کی دیوار او شد کهن
نباشد مر آن را بسی اصل و بن
چو بسیار گشت این بر آن آن برین
همام دل آور در آمد بکین
عنان تکاور به مرکب سپرد
به نیزه نمودش یکی دست برد
بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی
بدان تا کند زو تهی گاه اوی
ربیع ابن عدنان چو شیر دژم
بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم
بگفت: ای کهن گشته پیر نژند
یلان عرب نیزه چونین زنند؟
هم اکنون شجاعت بیاموزمت
به تیر بلا دیده بر دوزمت
بگفت این و از کین دل حمله کرد
بیاورد شمشیر تیز از نبرد
یکی ضربتی زد شگفتی عظیم
که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم
چو پیر جهاندیده شد سرنگون
همی گشت از آن زخم در خاک و خون
ز قوم بنی شیبه بر شد خروش
دل سرکشان اندر آمد به جوش
فشاندند بر سر همه تیره خاک
ببر در همه جامه کردند چاک
گسست از تن ورقه آرام و هوش
تنش نال گون شد دلش نیل پوش
ز سستی نجنبید رگ در تنش
به خون در شده غرق پیراهنش
چو با زی هش آمد دگر ره ز پای
بیفتاد و ببرید از و هوش و رای
سدره گشت بی هوش و آمد بهوش
برآورد بار چهارم خروش
بگفتا: کی یکبارگی سوختم
دل و دیدهٔ ناز بردوختم
مرا خود دل از عاشقی خسته بود
به هجران جانان در و بسته بود
دل خسته ام باز شد خسته تر
به تیمار هجران در و بسته تر
بد از هجر بر پای من پای بند
به مرگ پدر گشت جانم نژند
به عشق اندرون صبر کردن رواست
به مرگ پدر صبر کردن خطاست
بدارای و نیروده دادگر
به پیغمبر آن فخر و زین بشر
اگر باز گردم ازین جایگاه
مگر خواسته کینه از کینه خواه
بگفت این و جستش چو شیری ز جای
به خنگ تکاور درآورد پای
بپوشید خفتان و از بر زره
میان بسته وز دل گشاده گره
ببر در یکی تیغ مرد آزمای
به کف در یکی نیزهٔ جان ربای
بدین سان همی رفت فرخ پسر
جگر خسته تا نزد کشته پدر
نگونسار خود را برو برفگند
همی کرد نوحه به بانگ بلند
گرفت او سر بابک از خون و خاک
همی کرد رخسارش از خاک پاک
نهاده ز مهر دلش بر کنار
دو دیده ز غم کرده بد سیل بار
بمالید بر روی او روی خویش
رخ از هجروز در دل کرده ریش
زمین را ز خون آبه گل زار کرد
جهان را پر از نالهٔ زار کرد
به دل در، در درد و غم باز کرد
از اندهٔکی شعر آغاز کرد
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۳ - زاری کردن ورقه
چو این شعر ورقه ببردش بسر
برآشفت وز غم درآمد بسر
ببردند آن زار دل برده را
مر آن نوگل زرد پژمرده را
نمودند آن گور کآن گوسفند
بدو اندرون بود بسته ببند
ندانست مسکین که در گور کیست
ببر در گرفت و بزاری گریست
همی گفت ایا بر سر سروماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گل برگ خوش بوی من
شدی شادنا بوده از روی من
بمالید رخساره بر خاک گور
ببارید از دیدگان آب شور
نیاسود هیچ از فغان و خروش
گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش
شب و روز از ناله ناسود هیچ
یکی ساعت از درد نغنود هیچ
فروماند یکباره از خواب و خورد
تنش گشت زار و رخش گشت زرد
تنش گشت پر کرد و سر پر ز خاک
شده رویش از خون دیده معاک
شب تیره چون نوحه آراستی
زن از بستر شوی برخاستی
ابا او به هم زار و گریان شدی
برو بر دل خل بریان شدی
ستاره بر او برهمی خون گریست
همی گفت کین خستهٔ زار کیست
ز بس کز دو دیده براند آب و خون
گیارست بر کور بشنو کی چون!
غلامان و در بستگان و حشم
ستوران پر بار و طبل و علم
رسیدند اندر شب از ره فراز
همهٔار با شادکامی و ناز
خبرشان نبود ار خداوند خویش
که دارد بدوبخت بد بند خویش
گشادند یار و فگندند رخت
کشیدند خیمه نهادند تخت
بجستند پس مهتر خویش را
مر آن سید کشور خویش را
ورا از بر گور بریافتند
به نزدیک او جمله بشتافتند
بدیدند وی را بدان سان شده
جگر خسته و زار و گریان شده
ز تیمار او جمله محزون شدند
دل آزرده و دیده پر خون شدند
بسی پند دادند نشنید پند
کی بر جانش ار عاشقی بود بند
بگفتند یکسر کی: ای جان ما
خداوند ما، درد و درمان ما
بفرمای ما را هر آنچت مراد
که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد
بگفتا به جمله ازین جایگاه
بسوی ین باز گیرید راه
مرا مال بابست از بهر یار
چو شد یار مالم نیاید بکار
غلامی و اسبی و دستی سلیح
دو تا تیغ هندی و یکی رمیح
گذارید از بهرم این جایگاه
شما باز گردید و گیرید راه
چو از کار او آگهی یافتند
به سوی یمن باز بشتافتند
چو آن مالها برگرفتند و رفت
دل مامک و باب گلشه بکفت
از آن بی کران مال و گنج درم
دل هر دو پرگشت از درد و غم
ز تیمار چون برگ لرزان شدند
وز آن کردهٔ خود پشیمان شدند
چه سود آن پشیمانی و درد و غم
که اندر ازل رفته بود آن قلم
هلال از ندامت شده زرد روی
بر ورقه آمد بگفتش بدوی
که چندست ازین نالهٔ زار چند
مکن خویشتن را چنین دردمند
بخواهش همی گفت ای در پاک
مکن بیهده خویشتن را هلاک
دهم من ترا خوب دلبر زنی
پری چهره و شمع هر برزنی
نگاری کجا غمگسارت بود
سزاوار و شایستهٔارت بود
به عم گفت ورقه که ای بختیار
مرا تازیم زن نیاید به کار
مرا خاک اینجای مونس بسست
که در زیر او بس گرامی کسست
اگر می روا باشد او زیر خاک
چه باشد که من نیز باشم هلاک
بگفت این و از وی بتابید روی
تنش گشته از مویه برسان موی
زبس نوحه و زاری او شگفت
دل هر کسی ناله اندر گرفت
همه اهل حی زو چو سر گشتگان
به خون در شده غرق چون کشتگان
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکرعم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاه او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پری روی راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقه اش دور کرد
دلش را به گفتار رنجورکرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژه دارم ز گلشاه تو
تراره نمایم بر ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوب روی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دل گسل لعبت مشک خال
وزان ز رق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دیداندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو بشوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشتهٔک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده ببند
ازین کردهٔ خود ترا شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
کی فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد ترا نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز کی کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده ببند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دل فکار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۹ - چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
چو گفت این، بگفتش که ای رادمرد
نگر تا توانی مرا چاره کرد؟
چنین داد داننده وی را جواب
که ای برده عشق از رخت رنگ و آب
گر از درد خواهی روان رسته کرد
به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ز گفتار او ورقه ازدیده خون
ببارید و بر خاک شد سرنگون
چو با هش بیامد از آن جایگاه
براند و سبک روی دادش براه
به روزی چنان بیست ره بیش و کم
گسستیش هوش و بریدیش دم
چو از روی گلشاه حورا مثال
ز پیش دلش صف کشیدی خیال
شدی لرز لرزان دل اندر برش
ز بالا به خاک آمدی پیکرش
بدین حال رفتی دو منزل زمین
دل اندر کف عشق آن حور عین
هوا زی ز گلشهٔکی یاد کرد
رخش گشت زرد و دمش گشت سرد
ز مرکب فروگشت، آمد بزیر
بگفتا: به غم در بماندیم دیر!
همی گشت بر خاک برسان مست
گرفته دل خویشتن را به دست
گه آمد به هوش و گهی شد ز هوش
گهی پرخروش و گهی باخروش
سوی آن ره آمد ز بیجای اوی
که بد معدن آن بت مهرجوی
بنالید و گفت ای دلارام من
ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه ول
سوی خاک بردم ز مهر تو دل
به پایان شد این درد و پالود رنج
پس پشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود
بدان باز دادم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر
ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو گم گشت نام رهی
بزی شادمان ای چو سروسهی
مبادا کس ای لعبت دلفروز
چو من گم شده بخت و برگشته روز
بگفت این و کردش یکی شعر یاد
حدیث جهان، گفت، بادست باد!