عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
ای جان و جهان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
وی فخر شهان چه میگریزی؟
ما را به چه کار میفرستی؟
پنهان پنهان، چه میگریزی؟
چون تیر روی و بازآیی
این دم ز کمان، چه میگریزی؟
باری تو هزار گنج داری
زین نیم زیان، چه میگریزی؟
ای که شکرت کران ندارد
بنشین به میان، چه میگریزی؟
چون محرم هر شکر، دهان است
از پیش دهان، چه میگریزی؟
ایمن ز امان توست عالم
ای امن امان چه میگریزی؟
عالم همه گرگ مردخوار است
ای دل ز شبان، چه میگریزی؟
خامش که زبان همه زیان است
تو سوی زیان چه میگریزی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
ای دلبر بیدلان صوفی
حاشا که ز جان بیوقوفی
از هجر دوتا چو لام گشتیم
دلتنگ ز غم، چو کاف کوفی
آن دم که به طوف خود به طوفی
وان گه که به خانه هم، به طوفی
ما را بنمای مهر و الفت
چون معدن مهری و الوفی
مکشوف ز کشف توست اسرار
زیرا که کشوف هر کشوفی
آنی که بری خسوف از ماه
آن ماه نهیی که در خسوفی
آنی که بری کسوف از شمس
آن شمس نهیی که در کسوفی
در آحادیم ای مهندس
تو ساکن خانهٔ الوفی
ای آحادی الوف را باش
کین جا تو به منزل مخوفی
حاشا که ز جان بیوقوفی
از هجر دوتا چو لام گشتیم
دلتنگ ز غم، چو کاف کوفی
آن دم که به طوف خود به طوفی
وان گه که به خانه هم، به طوفی
ما را بنمای مهر و الفت
چون معدن مهری و الوفی
مکشوف ز کشف توست اسرار
زیرا که کشوف هر کشوفی
آنی که بری خسوف از ماه
آن ماه نهیی که در خسوفی
آنی که بری کسوف از شمس
آن شمس نهیی که در کسوفی
در آحادیم ای مهندس
تو ساکن خانهٔ الوفی
ای آحادی الوف را باش
کین جا تو به منزل مخوفی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
ضایع مکن از من آنچه دانی
تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی
تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی؟
گر مرگم از اواست، مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی
از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی
منویس برین و آن براتم
بگذار طریق امتحانی
خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد، تو ناودانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
مست می عشق را حیا نی
وین بادهٔ عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا، گفت
آن هست صفا، ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان ازین مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو ازان است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوهها، نی
کاین غمزهٔ مست خونی تو
کشتهست هزار و خون بها نی
بالله که تویی که بیتویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر زان که تویی، و گرنهیی تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا؟ نی
مقناطیسی و جان چو آهن
میآید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم، ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میام سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم، ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟
گر زان که نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصهٔ خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش درین سما نی
وین بادهٔ عشق را بها نی
آن عشق چو بزم و باده جان را
می نوشد و ممکن صلا نی
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا نی
از روح بجستم آن صفا، گفت
آن هست صفا، ولی ز ما نی
گفتم که مکن نهان ازین مس
ای کفو تو زر و کیمیا نی
کین برق حدیث تو ازان است
جز جان افزا و دلربا نی
گفتا غلطی، که آن نیم من
ما بوالحسنیم و بوالعلا نی
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شیوهها، نی
کاین غمزهٔ مست خونی تو
کشتهست هزار و خون بها نی
بالله که تویی که بیتویی تو
ای کبر تو غیر کبریا نی
گر زان که تویی، و گرنهیی تو
از تو گذری دو دیده را نی
گر فرمایی که نیست هست است
کو زهره که گویمت چرا؟ نی
مقناطیسی و جان چو آهن
میآید مست و دست و پا نی
چون گرم شوم، ز جام اول
غیر تسلیم در قضا نی
چون شد به سرم میام سراسر
می را تسلیم یا رضا نی
از بهر نسیم زلف جعدت
یکتا زلفی که جز دو تا نی
ای باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا نی
پس ما چه زنیم، ای قلندر
اندر گره و گره گشا نی؟
گر زان که نه هر دمی خداوند
کو جز سر و خاصهٔ خدا نی
مخدومی شمس دین تبریز
چون خورشیدش درین سما نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
با دل گفتم چرا چنینی؟
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
تا چند به عشق هم نشینی؟
دل گفت چرا تو هم نیایی؟
تا لذت عشق را ببینی
گر آب حیات را بدانی
جز آتش عشق، کی گزینی؟
ای گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگینی
چون آب، تو جان نقشهایی
چون آینه، حسن را امینی
هر جان خسیس کان ندارد
میپندارد که تو همینی
ای آن که تو جان آسمانی
هر چند به صورت از زمینی
ای خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمهٔ دیدهٔ یقینی
ای لعل تو از کدام کانی؟
در حلقه درآ، که خوش نگینی
ای از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تیغ پر ز کینی
شمس تبریز صورتت خوش
وندر معنی، چه خوش معینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
در عشق هر آن که شد فدایی
نبود ز زمین، بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک، خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایهٔ همایی
ای آن که تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی
نبود ز زمین، بود سمایی
زیرا که بلای عاشقی را
جانی شرط است کبریایی
زخم آیت بندگان خاص است
سردفتر عاشق خدایی
کاین عالم خاک، خاک ارزد
آن جا که بلا کند بلایی
یک جو ز بلاش گنج زرهاست
ای بر سر گنج بین کجایی
از سوزش آفتاب محنت
در عشق چو سایهٔ همایی
ای آن که تو بوی آن نداری
تو لایق آن بلا نیایی
لایق نبود به زخم او را
الا که وجود مرتضایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
عشق است دلاور و فدایی
تنها رو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان، دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی؟
ای پاک ز جای، از کجایی؟
در عالم کم زنان چه بیشی
در خطهٔ دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو درین هوس نشایی
نادیده مکن، چو دیدهیی تو
بیگانه مرو، چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بیظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش، چه دیدی ای جان؟
کین دست گشاده در دعایی
ای دل، ز قضا چه رو نمودت؟
کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است؟
گفتا که نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی، به سر بیایی
تنها رو و فرد و یک قبایی
ای از شش و پنج مهره برده
آورده تو نرد دلربایی
یکتا شده خوش ز هر دو عالم
بربوده ز یک دلان، دوتایی
آخر تو چه جوهر و چه اصلی؟
ای پاک ز جای، از کجایی؟
در عالم کم زنان چه بیشی
در خطهٔ دل چه جان فزایی
نتوان ز تو عشق صبر کردن
صبرا تو درین هوس نشایی
نادیده مکن، چو دیدهیی تو
بیگانه مرو، چو آشنایی
تا ما ماییم جمله ابریم
بیظلمت ما مها تو مایی
در پای غمش، چه دیدی ای جان؟
کین دست گشاده در دعایی
ای دل، ز قضا چه رو نمودت؟
کز عشق تو طالب بلایی
رفتم بر عشق کاین به چند است؟
گفتا که نباشد این بهایی
الا بر شاه شمس تبریز
سر پای کنی، به سر بیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
آن شمع چو شد طرب فزایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
پروانه دلان، به رقص آیی
چون جان برسد، نه تن بجنبد؟
جان آمد، از لحد برآیی
چون بانگ سماع در که افتاد
ای کوه گران، کم از صدایی؟
کین باد بهار میرساند
رقصانی شاخ را صلایی
در ذره کجا قرار ماند؟
خورشید به رقص در سمایی
هم آتش و دود گشته پیچان
از آتش روی جان فزایی
ماهی صنما ز روح بیجسم
شوخی، شکری، یکی بلایی
گه کوته و گه دراز گشتیم
با سایهٔ صورت همایی
هم بر لب دوست، مست گشتیم
نالان شده مست، همچو نایی
بر باد سوار، همچو کاهیم
اندر جولان ز کهربایی
چون پشه ز خون خویش مستیم
وز دیگ جگر، دلا ابایی
اندر خلوت به هوی هویی
در جمعیت به های هایی
در صورت، بندهٔ کمینیم
در سر، صفت یکی خدایی
این داد خدیو شمس تبریز
بی کبر، ولیک کبریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
ای بیتو محال جان فزایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
وی در دل و جان ما، کجایی؟
گر نیم شبی زنان و گویان
سرمست ز کوی ما درآیی
جان پیش کشیم و جان چه باشد؟
آخر نه تو جان جان مایی؟
در بام فلک درافتد آتش
گر بر سر بام خود برآیی
با روی تو کیست قرص خورشید؟
تا لاف زند ز روشنایی
هم چشمی و هم چراغ ما را
هم دفع بلا و هم بلایی
در دیدهٔ ناامید هر دم
ای دیدهٔ دل چه مینمایی؟
ای بلبل مست از فغانت
میآید بوی آشنایی
مینال، که ناله مرهم آمد
بر زخم جراحت جدایی
تا کشف شود ز نالهٔ تو
چیزی ز حقیقت خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب، که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت، غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است، شرح تو نیست
تو خود هستی چنان که هستی
رفتی و به گوشهیی نشستی
ما را همه بند دام کردی
ما بند شدیم و تو بجستی
جز دام تو نیست کفر و ایمان
یا رب، که چه بس درازدستی
گر خواب و قرار رفت، غم نیست
دولت بر ماست چون تو هستی
چون ساقی عاشقان تو باشی
پس باقی عمر ما و مستی
ای صورت جان و جان صورت
بازار بتان همه شکستی
ما را چو خیال تو بود بت
پس واجب گشت بت پرستی
عقل دومی و نفس اول
ای آمده بهر ما به پستی
این وهم من است، شرح تو نیست
تو خود هستی چنان که هستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مرغ دل پران مبا، جز در هوای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
شمع جان تابان مبا، جز در سرای بیخودی
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بیفتد بر همه سایهی همای بیخودی
گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی
ناید اندر چشم او، الا بلای بیخودی
بنگر اندر من، که خود را در بلا افکندهام
از حلاوتها که دیدم در فنای بیخودی
جان و صد جان خود چه باشد، گر کسی قربان کند
در هوای بیخودی و از برای بیخودی؟
عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو
تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی
باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است
تا بیابی ذوقها اندر وفای بیخودی
بیخودی را چون بدانی، سروری کاسد شود
ای سری و سروریها خاک پای بیخودی
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
لیک آنها هیچ نبود جان به جای بیخودی
گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو
خانه خالی کن ز خود، ای کدخدای بیخودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد، چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطییی، که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهییی، که میل شعر و جامهٔ توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهیی است
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهیی
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی
عشق جامه میدراند، عقل بخیه میزند
هر دو را زهره بدرد، چون تو دل دوزی کنی
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد، چون تو دلسوزی کنی؟
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی
گه بگردانی لباس، آیی قلاوزی کنی
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی
طوطییی، که طمع اسب و مرکب تازی کنی
ماهییی، که میل شعر و جامهٔ توزی کنی
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست
با پنیر گندهٔ فانی کجا یوزی کنی؟
چند گویم قبله؟ کامشب هر یکی را قبلهیی است
قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهیی
کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
بانگ میزن ای منادی بر سر هر رستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
در شرابم چیز دیگر ریختی، در ریختی
باده تنها نیست این، آمیختی، آمیختی
بار دیگر توبهها را سوختی، درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی، انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو، سودای تو
آمدی، درگردنم آویختی، آویختی
طرههای مشک را دربافتی، دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی، بگسیختی
تو اگر منکر شدی، گویم نشان، گویم نشان
مشک بر شعر سیه میبیختی، میبیختی
ای قدح رخسار من افروختی، افروختی
وی غم آخر از دلم بگریختی، بگریختی
باده تنها نیست این، آمیختی، آمیختی
بار دیگر توبهها را سوختی، درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی، انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو، سودای تو
آمدی، درگردنم آویختی، آویختی
طرههای مشک را دربافتی، دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی، بگسیختی
تو اگر منکر شدی، گویم نشان، گویم نشان
مشک بر شعر سیه میبیختی، میبیختی
ای قدح رخسار من افروختی، افروختی
وی غم آخر از دلم بگریختی، بگریختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از میاش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهرهی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوهها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعهیی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی
عشق شمس الدین به عالم فاش و یکسانیستی
گر نه در انوار غیرت غرق بودی عشق او
حلقهٔ گوش روان و جان انسانیستی
گر نبودی بزم شمس الدین برون از هر دو کون
جام او بر خاک همچون ابر نیسانیستی
ابر نیسان خود چه باشد نزد بحر فضل او؟
قاف تا قاف از میاش، خود موج طوفانیستی
آفتاب و ماه را خود کی بدی زهرهی شعاع
گر نه در رشک خدا، سیماش پنهانیستی؟
گر جمالش ماجرا کردی میان یوسفان
یوسف مصری ابد پابند و زندانیستی
گرنه از لطفش بپرهیزیدمی من، گفتمی
کز بهشت لطف او، فردوس ریحانیستی
نفس سگ، دندان برآوردی، گزیدی پای جان
ساقیا گر نه می سرتیز دندانیستی
جام همچون شمع را بر آتش می برفروز
پس بسوز این عقل را گر بیت احزانیستی
درکش آن معشوقهٔ بدمست را در بزم ما
کو ز مکر و عشوهها گویی که دستانیستی
پس ز جام شمس تبریزی بده یک جرعهیی
بعد ازان مر عاشقان را وقت حیرانیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گر من از اسرار عشقش، نیک دانا بودمی
اندران یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من، فتنه جوی
در میان حلقههای شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی، ما را نخستی در جهان
در سر و دلها روان مانند سودا بودمی
گرنه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز، به یک جا بودمی
من نکردم جلدییی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی، من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا برمی کشد، در قعر دریا بودمی
اندران یغما رفیق ترک یغما بودمی
ور چو چشم خونی او بودمی من، فتنه جوی
در میان حلقههای شور و غوغا بودمی
گر ضمیر هر خسی، ما را نخستی در جهان
در سر و دلها روان مانند سودا بودمی
گرنه هر روزی ز برجی سر فروکردی مهم
جا نگردانیدمی هرگز، به یک جا بودمی
من نکردم جلدییی با عشق او، کان آتشش
آب کردی مر مرا، گر سنگ خارا بودمی
گر نکاهیدی وجودم هر دمی از درد عشق
من نه عاشق بودمی، من کارافزا بودمی
گر نه موج عشق شمس الدین تبریزی بدی
کو مرا برمی کشد، در قعر دریا بودمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
پیش شمع نور جان، دل هست چون پروانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
در شعاع شمع جانان، دل گرفته خانهیی
سرفرازی، شیرگیری، مست عشقی، فتنهیی
نزد جانان هوشیاری، نزد خود دیوانهیی
خشم شکلی، صلح جانی، تلخ رویی، شکری
من بدین خویشی ندیدم، در جهان بیگانهیی
با هزاران عقل بینا، چون ببیند روی شمع
پر او در پای پیچد، درفتد مستانهیی
خرمن آتش، گرفته صحن صحراهای عشق
گندم او آتشین و جان او پیمانهیی
نور گیرد جمله عالم، بر مثال کوه طور
گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهیی
شمع گویم یا نگاری، دلبری، جان پروری
محض روحی، سروقدی، کافری، جانانهیی
پیش تختش پیرمردی، پای کوبان، مست وار
لیک او دریای علمی، حاکمی، فرزانهیی
دامن دانش گرفته زیر دندانها، ولیک
کلبتین عشق نامانده درو دندانهیی
من ز نور پیر واله، پیر در معشوق محو
او چو آیینه یکی رو، من دوسر چون شانهیی
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف
من چو پروانه درو، او را به من پروانهیی
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کاینات
در هنر اقلیمهایی، لطف کن کاشانهیی
گفت گویم من تو را، ای دوربین بسته چشم
بشنو از من پند جانی، محکمی پیرانهیی
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بین تو در جمال گل رخی، دردانهیی
چون نگه کردم چه دیدم؟ آفت جان و دلی
ای مسلمانان ز رحمت یارییی یارانهیی
این همه پوشیده گفتی، آخر این را برگشا
از حسودان غم مخور، تو شرح ده مردانهیی
شمس حق و دین تبریزی، خداوندی کزو
گشت این پس مانده، اندرعشق او پیشانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
هر دلی را گر سوی گلزار، جانان خاستی
در دل هر خار غم، گلزار جان افزاستی
گر نه جوشا جوش غیرت، کف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او، با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر، کار آمدی
ذره ذره در طریقش با پر و باپاستی
دیدهٔ نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی، نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه، دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما، ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب
گرنه اندر پیش او فراش لا، لالاستی
در دل هر خار غم، گلزار جان افزاستی
گر نه جوشا جوش غیرت، کف برون انداختی
نقش بند جان آتش رنگ او، با ماستی
ور نبودی پرده دار برق سوزان ماه را
این زمین خاک همچون آسمان درواستی
در ره معشوق جان گر پا و پر، کار آمدی
ذره ذره در طریقش با پر و باپاستی
دیدهٔ نامحرمان گردیده بودی عشق را
خود طناب خیمههای جمله بر دریاستی
گر نه خون آمیز بودی آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمی، نقش آن میناستی
روز و شب گر دیده بودی آتش عشق مرا
گرم رو بودی زمانه، دی ز من فرداستی
خاک باشی خواهد آن معشوق ما، ور نی از او
جای هر عاشق ورای گنبد خضراستی
حسن شمس الدین تبریزی برافکندی نقاب
گرنه اندر پیش او فراش لا، لالاستی